(5)
همفر (جاسوس انگليس)
در شهرهاي مقدّس نجف و کربلا
در همان روزها بود كه دستوراتى از لندن رسيد تا به سوى كربلا و نجف روى كنم يعنى به سرزمين دلرباى شيعه و مركز علم و روحانيّتشان كه اين دو شهر داستانى طولانى دارد .
امّا داستان نجف از روزى كه على (عليه السلام)، خليفه چهارم اهل سنّت و امام اوّل شيعيان در آنجا مدفون شد ، آغاز مى شود . در يك فرسنگى نجف - مسافتى كه يك ساعت پياده روى دارد - شهرى به نام كوفه كه روزگارى مقرّ خلافت على (عليه السلام) بود ، هنگامى كه على (عليه السلام) كشته شد دو فرزندش حسن و حسين (عليهما السلام) ، او را در خارج از كوفه در اين مكان كه امروزه نجف ناميده مى شود به خاك سپردند ، سپس در حالى كه كوفه رو به ويرانى مى گذاشت نجف به آبادى رو مى نهاد .
و در نجف عدّه اى از علماى شيعه گرد آمدند و خانه ها ، بازارها و مدارسى در آن ساخته شد و آنجا هماكنون مركز علماى شيعه است و خليفه (عثمانى) در استانبول برايشان بخشش دارد و به چند دليل حرمت ايشان را پاس مى داشت :
1 - حكومت شيعه در ايران پشتيبان ايشان است و اگر خليفه (عثمانى) كمترين سوء برخوردى با كرامت ايشان داشته باشد روابط ميان هر دو حكومت تيره گشته و احياناً منجر به جنگ مى شود .
2 - عشاير بسيارى پيرامون نجف زندگى مى كنند كه از علما پشتيبانى مى كنند و مسلّحند و با آن كه سلاح پيشرفته اى ندارند و انتظامى جز انتظام عشايرى نياموخته اند ولى سوء برخورد خلافت (عثمانى) با علما ، سرانجامى جز جنگهاى خونينى كه در ميان خلافت و عشاير بپا شود نخواهد داشت و از آنجا كه چندان ضرورتى ندارد كه حكومت (عثمانى) با علماى شيعه نجف درگير شود آنان را به حال خود واگذاشته است .
3 - اين علما مرجع همه مسلمانان شيعه مذهب جهان از جمله هند و آفريقا هستند پس اگر حكومت (عثمانى) كمترين سوء برخوردى با كرامت ايشان داشته باشد ، شيعيان در هر گوشه اى عليه حكومت (عثمانى) بپا مى خيزند .
و امّا جريان كربلا ، از زمانى آغاز مى شود كه نواده دخترى پيامبر خدا (حسين فرزند على و پسر فاطمه دخت پيامبر عليهم السلام) آنجا كشته شد . چرا كه عراقيها حسين (عليه السلام) را دعوت كردند تا از مدينه و حجاز به نزدشان آيد تا او را خليفه خود قرار دهند ولى هنگامى كه او به همراه خاندانش به خاك كربلا (كه از كوفه در حدود دوازده فرسنگ فاصله دارد) رسيد عراقيها وضع را بر او واژگون كردند و به دستور يزيد بن معاويه - خليفه اموى حاكم در شام - از پى كشتارش برآمدند .
حسين بن على (عليهما السلام) و خاندانش با لشكر انبوه اُموى پهلوانانه جنگيدند تا اين كه حسين (عليه السلام) و خاندانش كشته شدند و لشكر اُموى در اين جنگ نهايت رذالت و پستى و قساوت را از خود بروز دادند و از آن زمان تا به امروز شيعيان اين مكان را مركز روحانى و معنوى خود دانسته و از هر گوشه اى به زيارتش مى آيند و آنچنان در اين سرزمين گرد هم مى آيند كه در روحانيّت دينِ مسيحى نظير ندارد .
اين شهر (كربلا) نيز شيعه نشين است و علماى شيعه و مدارسشان در آن است و كربلا و نجف هريك ديگرى را پشتيبانى مى كند .
و زمانى كه دستور رسيد كه عازم اين دو شهر شوم ، از بصره به بغداد (كه مركز ولى منصوب از جانب خليفه (عثمانى) در استانبول است) رهسپار شدم و از آنجا به حلّه (كه شهرى در كنار شطّ فرات است) رفتم .
و فرات و دجله دو رودخانه بزرگند كه از تركيه به خاك عراق مى ريزند و سرانجام به خليج فارس مى پيوندند و بهرهمندى كشاورزى عراق و رفاه آن مديون اين دو رودخانه است .
من هنگام بازگشت به لندن ، به وزارت مستعمرات پيشنهاد دادم تا اين كه سرچشمه اين دو رودخانه را در دست بگيرد تا بتواند عراق را به هنگام طغيان و سركشى تحت نفوذ خود داشته باشد و به راحتى تسليم كند . چرا كه اگر آب از عراق قطع شود عراقيها ناچار مى شوند كه خواسته هاى وزارت مستعمرات را مو به مو اجرا كنند .
از حلّه در لباس بازرگانى آذربايجانى به سوى نجف رهسپار شدم و با مردان دين انس و الفت گرفتم و بناى آمد و شد با ايشان گذاردم و در مجالس درسهايشان حاضر شدم و از صفاى روحشان و بسيارى دانششان و شدّت تقوا و پرهيزكاريشان بى نهايت خوشم آمد و در شگفت شدم ولى دريافتم كه با آن كه زمانى طولانى برايشان گذشته است هنوز در فكر تجديد امر خويش برنيامده اند . (از جمله اينكه)
1 - با آن كه نهايت دشمنى را با سلطنت (عثمانى) داشتند (نه از آن رو كه ايشان شيعه و آنها سنّيند) بلكه به سبب آن كه سلطنت (عثمانى) فشار زيادى بر آزادى ايشان اعمال مىكرد ولى با آن در نمى افتادند و به آزادى خود نمى انديشيدند .
2 - آنها همانند كشيشان در قرون وسطى خود را در علوم دينى محصور كرده بودند و از دانشهاى دنيوى مگر اندكى بى فايده ، بقيّه را رها كرده بودند .
3 - و نيز يافتم كه ايشان ابداً انديشه نمى كنند كه در جهان اطرافشان چه مى گذرد .
و با خود مى گفتم : اين بيچارهها در خوابند و جهان بيدار ، و روزى در پيش است كه سيل ايشان را برگيرد و چندين بار خواستم تا ايشان را براى جنگ با خلافت عثمانى برانگيزانم ولى گوش شنوايى در ميانشان نيافتم حتّى بعضى از ايشان مرا مسخره مى كردند گوئى من ايشان را به خرابى تمام جهان فرا مى خوانم و ايشان چنان به خلافت عثمانى مى نگريستند كه گويى طغيانگرى است كه جز با ظهور صاحب الأمر (عجّل اللَّه فرجه) دست از سلطه خود برنمى دارد .
و صاحب الأمر (عليه السلام) در نزد شيعيان ، امام دوازدهم ايشان است كه از فرزندان پيامبر خداست كه در سال 255 هق از ديدگان پنهان شده است يعنى 255 سال پس از هجرت پيامبرشان ، و او هنوز زنده است سپس ظاهر مى شود تا جهان را پر از عدل و داد كند پس از آن كه پر از ظلم و جور شده است .
و به راستى من درشگفتم كه چگونه مردمانى دانشمند بدين عقيده خرافى معتقدند ، عقيده اى كه مانند عقيده خرافه گرايان مسيحى است كه گمان دارند كه مسيح از بهشت خود به دنيا مى آيد تا دنيا را پر از عدل و داد سازد .(27)
به يكى از ايشان گفتم : آيا واجب نيست كه شما ظلم را درهم شكنيد همان گونه كه پيامبر اسلام درهم شكست ؟
گفت : رسول را خدا پشتيبانى و حمايت مى كرد و از اين رو توانست .
من گفتم : در قرآن حكيم است كه اگر «إِنْ تَنْصُرُوا اللَّه يَنْصُرْكم»(28) (اگر خدا را يارى كنيد او هم شما را يارى خواهد كرد) پس شما را نيز خداوند يارى خواهد كرد اگر با اسلحه در مقابل خليفه برخيزيد .
او گفت : تو بازرگانى و اين موضوعات علمى است و فهم تو به واقع آن نمى رسد .
امّا مرقد حضرت امام اميرالمؤمنين (عليه السلام) - همان گونه كه شيعيان او را نام مى برند - آرامگاهى زيباست كه به انواع زيورهاى زيبا آراسته شده است و حرمى زيبا دارد و گنبدى طلايى بر آن قرار دارد و داراى دو مناره بزرگ طلايى است . شيعيان هر روزه ، دسته دسته بدانجا وارد مى شوند و نمازها را به صورت جماعت بجا مى آوردند و ضريح او را كه در آن مدفون است مى بوسند و هر يك از ايشان به سوى درگاه او خم مى شود و آن را مى بوسد سپس بر امام سلام مى كند و از او اجازه ورود مى گيرد و آنگاه داخل مى شود و گرداگرد حرم را صحن بزرگى فرا گرفته است كه در آن اتاقهاى بسيارى است كه جايگاه مردان دين و زيارت كنندگان است .
در كربلا نيز بمانند حرم على (عليه السلام) دو حرم وجود دارد : اوّل : حرم حسين (عليه السلام) و دوّم : حرم عبّاس (عليه السلام) او برادر حسين (عليه السلام) است كه به همراه او در كربلا كشته شد . شيعيان كربلا نيز مانند شيعيان نجف اعمالى دارند و هواى كربلا از هواى نجف بهتر است براى اين كه گرداگرد شهر را حلقه باغى بزرگ و انبوه فرا گرفته و در آن نهرهاى جارى است .
در مسافرتم به عراق مطلبى يافتم كه باعث خنكى دل مى شود و آن اين بود كه اوضاع عموماً و خصوصاً پايان يافتن حكومت عثمانيها را نويد مى داد ؛ چرا كه والى منصوب از جانب خليفه عثمانى در استانبول مردى مستبدّ و نادان بود كه به هرچه دلش مى خواست حكم مى كرد و به مردم مانند غلامان و كنيزان خود مى نگريست و مردم بطور كلّى از او ناراضى بودند .
امّا شيعيان به سبب فشارى كه بر آزاديشان اعمال مى شد ناراضى بودند و نيز از آن جهت كه بدانها اهميّتى داده نمى شد و اهل سنّت نيز از آن جهت ناراضى بودند كه مردى ترك حكمرانشان باشد در حالى كه اشراف و سادات از خاندان پيامبر در ميانشان بودند كه ايشان را از والى ترك نسبت به مسأله حكومت سزاوارتر مى دانستند .
از طرفى شهرها خراب شده بود و مردم در كثافتها ، و زباله ها و خرابه ها زندگى مى كردند و راهها ناامن بود و گروههاى دزدان در كمين كاروانها بودند و هر گاه ايشان را تأمينى از مأموران شرطه و پليس آن زمان همراهى نمى كرد بر آنها حمله مى بردند و از اين رو ، كاروانها بدون همراهى شرطه مجهّز به سلاح از جاى خود حركت نمى كردند .
دشمنيها در ميان عشاير قدم بقدم برپا بود و روزى نمى گذشت مگر اين كه عشيره اى بر عشيره ديگر تجاوز مى كرد و قتل و غارت در ميانشان شايع بود .
نادانى و بي سوادى بطور وحشتناكى فراگير بود كه مرا به ياد روزگار سلطه كليسا بر سرزمينهاى خودمان مى انداخت ، چرا كه به جز طبقه مردان دين در نجف و كربلا و عدّه اندكى كه با ايشان در ارتباط بودند در هر هزار نفر انسان يك نفر را نمى يافتى كه سواد خواندن يا نوشتن داشته باشد .
اقتصاد آنها بهم ريخته بود ، زندگانى مردم در فقر شديد و تنگدستى طاقت فرسايى مى گذشت . و نظام ضعيف و ناتوان و هرج و مرج بر هر چيزى سايه افكنده بود و حكومت و مردم يكديگر را به ديده شكّ و ترديد مى نگريستند و از اين رو هميارى و تعاونى باهم نداشتند .
مردان دين در اُمور دينيّه خويش غرق شده بودند در حالى كه هيچ توجّهى به جهان مادّى و زندگانى در آن نداشتند .
بيابانها اغلب خشك و لم يزرع بود و دجله و فرات هرز مى رفت و گويى فقط براى اين بود كه بايد از اين سرزمينها بگذرند و به دريا بپيوندند .
و غير از اين اوضاع رو به زوال فاسد كه در انتظار نجات و رهايى بودند .
من در كربلا و نجف به مدّت چهار ماه ماندم و در نجف به مرضى سخت مبتلا شدم تا اين كه از زنده ماندن خود مأيوس شدم و سه هفته مريض بودم و به پزشكى كه آنجا بود مراجعه كردم و او برايم بعضى از داروها را نسخه كرد . وقتى از آن داروها استفاده كردم دريافتم كه حالم بهتر شده است ، فصل تابستان بسيار گرمى بود ، من روزهاى بيماريم را در زيرزمينى كه سردابش مى ناميدند سپرى مى كردم و صاحبخانه اى كه از او اتاقى اجاره كرده بودم در اين مدّت ، در مقابل مزد اندكى خودش برايم غذا و دارو آماده مى كرد و خدمتگزارى مرا از آن رو كه خدمتگزارى زائر (اميرالمؤمنين عليه السلام) مى پنداشت ، بهترين وسيله نزديكى به خدا مى شمرد ، و در روزهاى نخستين ، غذايم فقط آب مرغى بود كه آنها دجاجه اش مى خواندند سپس پزشك بخشنده ، گوشت آن را هم تجويز كرد و در هفته سوّم اجازه داد كه همراه مرغ ، برنج هم بخورم .
وقتى حالم خوب شد به بغداد رفتم و آنجا گزارش مفصّلى از آنچه در نجف ، كربلا ، حلّه ، بغداد و در راه مشاهده كرده بودم در گزارش طولانى كه صد صفحه مى شد ، ارائه دادم و آن را به نماينده وزارت مستعمرات در بغداد تسليم كردم و منتظر دستورات وزارت راجع به ماندن در عراق يا بازگشت به لندن شدم .
خيلى دلم براى بازگشت به لندن تنگ شده بود ، چرا كه ايّام غربت طول كشيده بود و اشتياق ديدن وطن و خانواده شدّت يافته بود ، خصوصاً كه خيلى دلم براى فرزندم (راسپوتين) تنگ شده بود . فرزندى كه بلافاصله در غياب من ، چشم به جهان گشوده بود و از اين رو من از وزارت مستعمرات طىّ گزارشى درخواست بازگشت نمودم ، گرچه براى فرصت كوتاهى باشد تا اين كه هم دريافته اى خويش را برايشان بيان كنم و هم اندكى استراحت كرده و در آسايش نمايم ؛ چرا كه سفرم به عراق سه سال طول كشيده بود .
نماينده وزارت در بغداد به من گفت كه نزد او آمد و شد نداشته باشم و اتاقى هم در يكى از كاروانسراهاى اطراف رود دجله اجاره كنم تا دربارهام كسى به شك نيفتد ، وى گفت : به زودى به هنگام رسيدن پست از لندن ، از پاسخ درخواستم از وزارت مرا آگاه خواهد ساخت .
من در روزهاى اقامتم در بغداد ، اختلاف وسيعى را در ميان پايتخت خلافت عثمانى و بغداد مشاهده مى كردم كه چگونه تركان در خوار شمردن مردم عراق از آن رو كه از نژاد عربند و از مكرشان نمى توان در امان بود ، تعمّد مى ورزند .
و روزهايى كه بصره را به سوى كربلا و نجف پشت سر مى گذاشتم به شدّت نگران و آشفته بودم در اين كه عاقبت ، شيخ محمّد بن عبدالوهّاب چه خواهد كرد از آنجا كه هيچ اطمينان نداشتم كه نقشه اى را كه برايش كشيده ام ، برهم زند چرا كه او خيلى زود رنگ عوض مى كرد و عصبانى مزاج بود . پس مى هراسيدم كه همه آرزوهايم را كه به اُميد او ساخته بودم به يك باره نقش بر آب كند .
هنگامى كه مى خواستم از او جدا شوم او مى خواست به استانبول برود تا از آنجا خبر بگيرد ؛ ولى من به شدّت از اين كار منصرفش كردم و به او گفتم : تو ممكن است آنجا چيزى بگويى كه باعث شود تكفيرت كنند و سرت را به باد دهى .
ولى در واقع مقصودم آن حرفها نبود و تمام مطلب و مقصود من اين بود كه مبادا او در اين سفر با برخى از علما در آنجا تماس حاصل كند و ايشان او را از انحراف دور سازند و به راه اهل سنّت باز گردانند و در نتيجه آرزوهايم به باد رود .
و از آنجايى كه شيخ محمّد نمىخواست در بصره بماند ، نصيحتش كردم كه به اصفهان يا شيراز رود ، چرا كه اين دو شهر زيبا و مردمانشان شيعه مذهب بودند و بعيد بود كه شيعيان بتوانند در شيخ تأثيرى نامطلوب بگذارند و من در اين صورت ، نگران حال به حال شدن او نبودم .
هنگامى كه از هم جدا مى شديم به او گفتم : آيا تو به تقيّه ايمان دارى ؟
او گفت : آرى ، چرا كه يكى از اصحاب پيامبر (و گمان مى كنم كه او مقداد(29) را نام برد) هنگامى كه مشركان دژخيم شكنجه اش می كردند و پدر و مادرش را كشتند ، شرك را اظهار كرد و پيامبر ، تقيّه او را تقرير فرمود .
من به او گفتم : پس تو از شيعه تقيّه كن و سنّى بودن خود را برايشان آشكار مساز كه مشكلى برايت پيش نيايد و از شهرها و علماى شيعه بهرهمند شو و آداب و رسومشان را فراگير كه در آينده ، خيلى به دردت خواهد خورد .
هنگام خداحافظى ، مقدارى پول به عنوان زكات به شيخ دادم - زكات نوعى ماليات اسلامى است كه با شرايط خاصّى از برخى مسلمانان گرفته مى شود و در راه مصلحتهاى مسلمانان مصرف مى شود - و نيز به عنوان هديه اسبى برايش خريدم تا سوارش شود و از او جدا شدم .
از وقتى كه از او جدا شده ام ، نمی دانم كه چه كرده است ؟ و از اين رو بسيار نگران بودم و با يكديگر قرار گذاشته بوديم كه هر يك از ما كه زودتر از رفيق خود به بصره بازگشت ، نامه اى پيش عبدالرضا بگذارد و دوست خود را از حال خويش آگاه كند .
27) اعتقاد به ظهور مصلح جهان اختصاص به مسلمانان ندارد بلكه پيروان همه اديان آسمانى به موعود آخرالزّمان اعتقاد دارند . در پيرامون اين مسأله فقط در كتابهاى شيعه هزاران روايت وجود دارد . بر اين اساس اعتقاد به وجود گرامى حضرت بقيّة اللَّه الأعظم ارواحنا فداه در قلب و جان همه مردمان آگاه جهان ريشه دوانده است و با اينكه اكنون زمان غيبت آن بزرگوار است نه ظهور قدرت و ولايت آن بزرگوار ، ولى امدادهاى غيبى امام زمان عجّل اللَّه تعالى له الفرج نه تنها شيعيان بلكه برخى از سياستمداران خارجى را به سوى خود متوجّه كرده است ، باز گرداندن ارتش روسيه در جنگ جهانى دوّم از حمله به ايران و موارد متعدّد ديگر به وسيله ياوران آن بزرگوار نمونهاى از آنهاست كه نياز به بيان بيشترى دارد و در پاورقى اين كتاب نمى گنجد .
جمع آورى امدادهاى غيبى امام زمان عجّل اللَّه تعالى فرجه در عصر غيبت نياز به كتابى مستقلّ دارد تا به خوبى بتواند شور و هيجان را در قلبها برانگيزد و دلهاى شيفتگان را بيشتر متوجّه به ساحت مقدّس آن حضرت نموده و بر ايمان و اعتقاد آنان بيفزايد .
متأسّفانه دستان شوم سياستمداران بسيارى از واقعيّتهاى جهان را در پرده نهان ساخته است و تاريخ بشر را به صورت ناشناخته نگه داشته است .
اكنون نه تنها سياستمداران آمريكا و انگليس ، بلكه واتيكان نيز اسناد اسرارآميزى را از دسترس مردمان جهان ، نهان ساخته اند . در كتاب «تاريخ ناشناخته بشر» تصريح مى كند كه پاپها اسنادى در اختيار داشتند كه آنها را به اسم رمز «فاطمه» مى ناميدند !
و نيز مى نويسد : «سرژهوتن» در كتاب جالب خود تحت عنوان «تمدنهاى ناشناخته» چنين مى نويسد : گاهگاهى بر سر قلّه هاى كوههاى كاليفرنيا نورى خيره كننده مثل فلاش دوربين مى درخشد و ديدگان را خيره مى سازد . گوئى مردمان مرموز چنين آتش افروزى به راه مى اندازند .
شاستا منطقه اى است كوهستانى با كوهنهاى آتشفشانى خاموش كه هر از گاهى آدميانى با هيأت عجيب و غريب از آن بيرون مى آيند ... اين افراد عموماً درشت اندام و تنومند هستند و پيشانى بلندى دارند و رداى بلندى بر تن مى كنند و كلاهخود را تا روى چشمان پائين مى كشند ...
اگر بيننده كنجكاوى بخواهد به آنها نزديك شود و يا در مراسمشان شركت كند ، «ارتعاشات» نامرئى و ناپيدائى او را از فاصله اى از رفتن باز خواهد داشت ، گوئى پاهاى مهمانان ناخوانده را به زمين ميخكوب مى كند .
شايعات فراوانى درباره ساكنان كوه شاستا بر سر زبانهاست و با اينكه با تلسكوپهاى قوى توانسته اند آنها را زير نظر بگيرند و گواهى دهند كه آن كوهنشينان معابد مخروطى شكل از فلزّى كه به طلاى ناب مى ماند ، در دل كوه احداث كرده اند ، ولى هنوز هم زندگى آنها در هاله اى از ابهام پوشيده شده است . گروهى معتقدند كه آنها غارنشينانى هستند كه با نيروى مرموزى هر نوع تهاجمى را دفع مى كنند و همين شايعه باعث شده كه آمريكائي هاى كنجكاو دور و بر كوه شاستا نگردند و آنها را به حال خود بگذارند . (تاريخ ناشناخته بشر ص 160) .
نمونه اين گونه جريانات بسيار است - كه واقعيّت آنها هر چه باشد - سياستمداران را سخت به خود متوجّه ساخته و مى دانند يك قدرت بزرگ نامرئى كارهاى آنان رازير نظر دارد .
براى پوشش گزاردن بر قدرت بزرگ نامرئى كه در عصر غيبت نيز جلوهگرى مى نمايد با استفاده از قلم و زبان مزدوران خود آن را خرافه مى نامند !
28) سوره محمّد صلى الله عليه وآله وسلم ، آيه 7 .
29) عمّار بن ياسر صحيح است نه مقداد بن اسود .
بازديد امروز : 14292
بازديد ديروز : 98316
بازديد کل : 134205983
|