امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(1) پیشگویی عجیب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام درباره دیلمیان

(1)

پیشگویی عجیب حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام

راجع به دیلمیان

  (( مرحوم حاج شيخ عبّاس قمى در سفينة البحار(*) (*) سفينة البحار: 334/2.)

 از حضرت على‏ عليه السلام درباره حكومت ديلميان روايتى نقل كرده كه چنين است:

يخرج من ديلمان بنوالصيّاد ثمّ يستقوى أمرهم حتّى يملك الزوراء ويخلع الخلفاء.

فقال له قائل: فكم مدّتهم يا أميرالمؤمنين؟

فقال: مائة أو تزيد قليلاً.

فرزندان صيّادى از ديلمان قيام خواهند كرد، آنگاه حكومتشان آنچنان قوى خواهد شد كه زوراء را به دست‏ آورند.

در اين هنگام شخصى از امام‏ عليه السلام پرسيد: يا اميرالمؤمنين؛ آنان چند سال حكومت خواهند كرد؟

فرمود: صد سال يا كمى بيشتر.

   الف: اينكه امام ‏عليه السلام فرمودند: «حتّى يملك الزوراء»، در واقع زوراء به معنى مركز خلافت و حكومت است چنانكه مقرّ خلافت عثمان رانيز زوراء مى ‏گفتند. در عصر حضرت على‏ عليه السلام بغداد، دهكده ‏اى كوچك و ناشناخته بود كه در ده كيلومترى پايتخت ساسانيان يعنى تيسفون ‏قرار داشت، تا آنكه منصور - دوّمين خليفه عبّاسى - اين مكان را براى مركز حكومت خويش انتخاب كرد و آن را در سال 140 - 144 هجرى‏ بساخت و آن را مدينة السلام يا مدينة المنصور ناميد، ولى اين نام استوار نماند و به همان نام قديمى آن يعنى بغداد كه در واقع لغتى فارسى ‏است شهرت يافت.(*) (*) در زبان پهلوى، بَغ به معناى خدا است و داد پسوندى است كه اكنون هم به كار مى‏ رود، بنابراين بغ‏داد يعنى خداداد.

   ب: از گذشته تاكنون منطقه كوهستانى شمال غرب ايران از تنكابن به سوى غرب را ديلمان و منطقه پست و جلگه ‏اى همين ناحيه را گيلان ‏مى ‏ناميدند، بنابراين ساكنان اين دو قسمت به نام گيل و ديلم شهرت داشتند. ولى اعراب از ابتداى حمله خود به ايران تا عصر حكومت ‏ديلميان همه مردم اين منطقه اعمّ از جلگه‏ اى و كوهستانى را از روى تسامح ديلمى مى ‏ناميدند، چنانكه امروز همه مردم ساكن اين حدود را گيلانى مى‏ گويند.

   به هر حال: در عصر حضرت على‏ عليه السلام همه اين منطقه به نام ديلمان شهرت داشت و اين مطلب از كتب تاريخى قرون 2 و 3 به خوبى ‏استنباط مى‏ شود.

   چنانكه در مقالات پيشين گفته شد، سادات علوى به مدّت 66 سال در ناحيه گيلان و ديلمان و مازندران حكومت كردند و اين امر سبب‏ شد تا مردم اين منطقه از همان ابتدا با مكتب تشيّع آشنا شوند، قبل از ورود سادات علوى به گيلان و ديلمان، مسلمين اين منطقه را دار الحرب‏ مى ‏ناميدند، از اين روز قزوين كه مرز بين ديلمان و بقيّه سرزمين‏هاى اسلامى بود، دربند نام داشت و دربند به مكان يا شهرى گفته مى ‏شود كه ‏مرز بين دارالحرب و سرزمين‏هاى اسلامى واقع شده باشد.

   در زمانى كه ديلمان از نظر مسلمين دارالحرب ناميده مى‏ شد، خاندانى در اين منطقه حكومت مى‏ كردند كه در تاريخ به آل جُستان ياجُستانيان مشهورند. چون حسن بن زيد علوى معروف به داعى كبير به منطقه ديلمان وارد شد، اين خاندان به وى ملحق شده و او را مورد حمايت قرار دادند. از طرفى علوى ديگرى به نام ناصر كبير از آن جهت كه مردى متديّن و باصفا و زاهد كامل بود، در دل مردم اين منطقه نفوذ كرده و مردم زيادى بدو ايمان آورده و مسلمان شدند. چند خانواده از اين نو مسلمانان بعدها صاحب اسم و آوازه شدند و قدرتى به دست ‏آوردند كه از آن ميان مى ‏توان به ماكان بن كاكى(*)

(*) كاكى از ياران ناصر كبير بود كه در جنگ ناصر با عمّال سامانى در آمل كشته شد.

، ليلى بن نعمان، حسن بن فيروزان(*) 

(*) فيروزان از ياران ناصر كبير بود كه در جنگ ناصر با عمّال سامانى در آمل كشته شد.

، مردآويز بن زيار و على بن بويه و اسفار بن ‏شيرويه(*) 

(*) اسفار بن شيرويه مسلمان نبود، وى مدّعى قدرت بود، لذا در ابتدا در خدمت علويان طبرستان قرار گرفت ولى پس از چندى از آنان كناره گرفت‏و به دشمنان داعى يعنى سامانيان پيوست و عاقبت از سوى امير نصر سامانى به جنگ داعى آمد و داعى صغير را به قتل رسانيد و ماكان بن كاكى را كه‏از ياران داعى بود، متوارى ساخت.

 را نام برد. در اين مقاله تنها به آل بويه پرداخته مى‏ شود؛ زيرا سخن حضرت على‏ عليه السلام اشاره اى روشن به حكومت اين خاندان ‏است.

   على، حسن و احمد به ترتيب از بزرگ به كوچك نام سه برادرى است كه فرزندان ماهيگيرى از اهل گيلان(*)  

(*) چنانكه پيش از اين گفته شد در قرون 1 و 2 همه منطقه گيلان و ديلمان را به خاطر نزديكى ديلمان به قزوين كه در آن زمان دربند بود، ديلمان ‏مى ‏گفتند. بنابراين گرچه اين خاندان به ديلميان مشهورند، ليكن در واقع اهل گيلان يعنى منطقه جلگه‏ اى هستند؛ زيرا ماهيگيرى شغل گيلانى‏ ها بود، چنانكه امروز هم هست.

 به نام بويه‏ اند.

   اين سه برادر در ابتدا جزو لشكريان ماكان بن كاكى بودند، پس از شكست ماكان از مردآويز، اينان از خدمت ماكان خارج شده به مردآويز(مردآويج) ملحق شدند.

   مردآويج در سال 319(دو سال پس از مرگ داعى صغير) حاكم طبرستان و گرگان و در واقع حاكم قسمت عمده عراق عجم شد، به طورى‏كه از طرف شرق با سامانيان و از طرف غرب با منطقه تحت امر خليفه عبّاسى هم‏مرز شد، از اين رو مردآويج هر يك از اين سه برادر ديلمى رانامزد حكومت منطقه‏اى نمود، از آن جمله على را به حكومت كرج(*)  (*) كرج نام منطقه‏اى بين اراك و همدان بود و به كرج ابودلف شهرت داشت، بنابراين غير از كرج شمال تهران است.

منصوب كرد، ولى زمانى نگذشت كه از اين تصميم خود پشيمان شد، لذا نامه‏اى به برادر خود وشوم‏گير(*)  (*) در زبان گيلكى به بلدرچين، وُشوم بر وزن علوم گويند، بنابراين وشوم‏گير يعنى كسى كه بلدرچين مى‏ گيرد.

 (وشمگير) كه در رى حاكم بود نوشت تا از رفتن اين برادران به محل حكومتى خود جلوگيرى كند.

   حسين بن محمّد قمى پدر ابن العميد معروف، وزير مردآويج در رى بود و از متن نامه، علّى بن بويه را آگاه ساخت، از اين رو على را شبانه به كرج فرستاد تا كار را انجام‏ شده تلقّى كند.

   علىّ بن بويه كه بعدها از طرف خليفه عبّاسى به عمادالدوله لقب يافت به كرج رسيد. رفتار خوب على با مردم كرج و مناطق اطراف سبب‏شد تا محبوبيّتى به دست آورد، آنچنان كه برخى از سپاهيان مردآويج در كرج بدو ملحق شدند، و همين امر سبب اختلاف پسر بويه، على با پسر زيار مردآويج شد كه مردآويج تصميم به دفع على گرفت.

   در اين هنگام على با نهصد سپاهى به سوى حاكم اصفهان رفت تا حمايت خليفه عبّاسى را به سوى خود جلب كند و نيز از سوى مردآويج ‏تأمين يابد، حاكم اصفهان مظفر بن ياقوت (كارگزار خليفه عبّاسى) زير بار نرفت و سپاهى در حدود ده هزار تن به دفع على فرستاد. على بالشكر نهصد نفره خود وى را شكست داد. در نتيجه على بن بويه در سال 321 هجرى اصفهان را به چنگ آورد.

   فتح اصفهان سبب شد تا مردآويج و دستگاه خلافت هر دو به وحشت بيفتند. على پس از دريافت خراج اصفهان به سوى بهبهان و رامهرمزحركت كرد و بر خوزستان تسلّط يافت و سپس به سوى شيراز لشكر كشيد و اين استان را در سال 322 به دست آورد.

   در اين دوران دستگاه خلافت بغداد قدرتى نداشت، تنها فاتحان در هنگام نماز جمعه و جماعت خطبه به نام خليفه مى‏ خواندند و خليفه ‏نيز هر كس را فاتح بود به رسميّت مى‏ شناخت.

   از طرفى على برادر خود حسن را با لشكرى به حوزه متصرّفى مردآويج و برادرش وشمگير فرستاد، در اين لشكركشى همه مناطق تحت‏ نفوذ آل زيار چون رى، قم، كاشان، همدان و كرج به دست حسن بن بويه افتاد. در اين زمان يعنى در سال‏هاى 322 - 223 تقريباً قسمت ‏شمالى ايران كنونى در دست حسن و قسمت ايران جنوبى در دست على قرار داشت. على و حسن، برادر كوچك خود يعنى احمد را كه اكنون‏ به حدّ رشد و كمال رسيده بود، همراه لشكرى مجهّز به فرماندهى احمد سوى كرمان فرستادند، احمد در نبردى با بلوچ‏ها دست چپش از آرنج‏ قطع شد ولى از تكاپو نيفتاد و تمامى قسمت شرق ايران را به دست آورد.

   در نتيجه بخش اعظم ايران كنونى در دست برادران آل بويه قرار گرفت به طورى كه احمد در كرمان و نواحى آن حاكم شد و على بر شيراز وتمامى جنوب ايران حكم راند و حسن نيز قسمت شمالى ايران را در اختيار داشت.

   بين سال‏هاى 322 تا 334 جنوب عراق تا اهواز در دست حاكمانى چون خاندان بَريدى، ابن الرائق و بَجْكَم دست به دست مى‏ گشت، تادر سال 324 على برادر خود احمد را كه فاتح كرمان بود با لشكرى به اهواز گسيل داشت، بدين صورت اهواز نيز تحت حكومت ديلميان درآمد تا آنكه در سال 334 توزون ترك كه اميرالاُمراى خليفه در بغداد بود مرد، پس از مرگ توزون اوضاع بغداد آشفته شد، از اين رو احمد كه دراهواز مستقرّ بود براى فتح بغداد آماده شد، وى همراه منشى نامى خود ابومحمّد حسن بن محمّد مُهَلّبى با سپاهى گران وارد بغداد شد وپايتخت عبّاسيان را بدون هيچ نبردى تصرّف نمود. خليفه كه المستكفى نام داشت، مقدم احمد را گرامى داشت و به وى خلعت حكومتى‏ پوشانيد. در اين ميان برادران ديگر احمد به بغداد آمدند و از طرف خليفه القابى دريافت كردند، بدين ترتيب المستكفى، ابوالحسن (على) را به‏ عماد الدوله ملقّب كرد و ابوعلى (حسن) را ركن الدوله لقب داد و فاتح بغداد يعنى ابوالحسين (احمد) را معزّ الدوله لقب بخشيد.

   از نام و كنيه اين برادران به خوبى روشن است كه تا چه اندازه به اهل بيت پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم عشق مى‏ ورزيدند.

   ×××

   نكته حائز اهميّتى در اين‏جا هست، گرچه به موضوع اين مقاله ربطى ندارد، ولى حيف آمد كه از قلم بيفتد و آن، حضور دو دانشمند عالى‏ مقدار در دستگاه آل بويه است، اين دو دانشمند يكى ابوالفرج اصفهانى و ديگرى حسن بن محمّد مُهَلّبى است.

   ابوالفرج اصفهانى صاحب كتاب معروف «الأغانى» و «مقاتل الطالبيّين» و كتاب‏هاى ديگر از فرزندزادگان مروان بن محمّد معروف به مروان‏ حمار آخرين خليفه اموى است كه در اصفهان زاده شد و در بغداد نشو و نما يافت، ابوالفرج يار و نديم حسن مُهلّبى بود، هر دو صاحب ذوق واستعداد فوق ‏العاده بودند و در دستگاه بويهان به رشد و كمال رسيدند و هر دو تشيّع علوى را پذيرفتند، از اين رو ابوالفرج منشى و كاتب ركن‏ الدوله شد و حسن بن محمّد مهلّبى وزارت معزّ الدوله را پذيرفت.

   مهلّبى شعر معروفى از خود به يادگار گذاشته كه مطلعش چنين است:

ألا موت يباع فاشتريه

فهذا العيش ما لا خير فيه

الا موت لذيذ الطعم يأتى

يخلّصني من العيش الكريه

آيا مرگ فروشى نيست تا من آن را بخرم، زيرا كه در اين زندگانى خيرى نيست.

آيا مرگى گوارا فرا نمى‏ رسد، تا مرا از اين زندگانى ناگوار نجات بخشد.

وقتى قبرى از دور مى‏ بينم، آرزو مى‏ كنم كه همسايه‏ اش باشم.

درود به روان آن آزادمرد، كه مرگ خود را چون صدقه به برادرش مى‏ بخشد.

   بدون ترديد حضور اين دو دانشمند پرمايه، سبب ترقّى و تعالى ديمليان شدند و ديلميان نيز از سوى ديگر وسايل رشد و ترقّى اين دو عالم‏را فراهم كردند.

   ××××

   مجدّد به تاريخ ديالمه باز گرديم:

   چنانكه گفته شد معزّ الدوله احمد در سال 334 مركز خلافت عبّاسيان يعنى بغداد را به دست آورد و كلام اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام را كه ‏حدود سيصد سال پيش از اين واقعه فرموده بودند به واقعيّت مبدّل ساخت.

   معزّ الدوله به دليل تشيّع، براى خليفه عبّاسى احترامى قائل نبود، چنانكه پس از يك ماه و نيم از فتح بغداد، روزى دو تن از رؤساى ‏ديلمى، عمامه مستكفى را به گردنش انداخته و او را كشان‏كشان به پاى تخت جلوس معز الدوله انداختند، معزالدوله مستكفى را كور كرده به‏ زندان انداخت و جانشين وى به نام «المطيع للَّه» را خليفه نمود، ولى اين خليفه جديد نيز اختيارى نداشت.

   معزّ الدوله از سال 334 تا سال 356 كه سال درگذشت اوست يعنى به مدّت 22 سال با قدرت تمام بر بغداد و عراق تسلّط داشت. وى دراين مدّت 22 سال چندين لشكركشى به نواحى مختلفى چون آذربايجان و الجزيره در شمال عراق و سواحل خليج فارس انجام داد كه درتمامى آن‏ها فاتح بود.

   مهم‏ترين فتح معزالدوله، فتح ناحيه عمّان است كه آن را با يارى برادرزاده خود به نام عضدالدوله به دست آورد و بر قلمرو حكومت ديالمه‏ افزود.

   در مدّت 22 سال حكومت معزّالدوله، مذهب شيعه در عراق رواج كلّى يافت، به طورى كه شيعيان از حالت عزلت سابق بيرون آمده ومصدر كارها شدند.

   معزالدوله اوّلين عزادارى سيّدالشهداء حضرت اباعبداللَّه الحسين ‏عليه السلام را در بغداد به راه انداخت. پيش از اين در بغداد، اوّل محرّم به عنوان ‏آغاز سال جديد، جشن و چراغانى برپا مى ‏شد كه معزالدوله دستور داد از روز اوّل محرّم بغداد را براى عزاى امام حسين ‏عليه السلام‏ سياه‏پوش كنند و جشن غدير را براى اوّلين بار عمومى كرد و نيز دستور داد بر بالاى مساجد شهر لعن معاويه وديگر غاصبان حقّ ولايت را بنويسند.

   با اين وجود، خليفه و ديگر درباريان سنّى جرأت هيچ اقدامى را نداشتند تا آنكه عاقبت معزّ الدوله در 13 ربيع الآخر سال 356 در بغداد در گذشت و حكومت به پسرش عزالدوله بختيار رسيد.

   از پسران بويه ابتدا عماد الدوله على كه حاكم شيراز بود در سال 338 درگذشت، وى چون فرزند پسر نداشت، در هنگام مرگ از برادرش‏ركن الدوله كه در رى حاكم بود، درخواست نمود تا پسرش را به نام پناه ‏خسرو به فارس روانه كند تا پس از مرگش جانشين وى باشد. از اين رو پناه ‏خسرو با لقب عضدالدوله ديلمى پادشاه فارس و نواحى آن شد.

   عمادالدوله پسر ارشد بويه بر ديگر برادران سرورى داشت و برادران كوچك‏تر همواره از وى اطاعت مى‏ كردند و همين امر يعنى اتّحاد وبرادرى بسيار خوب آنان سبب شد اين همه عزّت و شوكت و موفّقيّت گرديد.

   پس از مرگ عمادالدوله على، سرورى قوم بويه به دست برادر دوّم يعنى ركن ‏الدوله حسن افتاد.

   پناه‏ خسرو عضدالدوله وقتى به شيراز رفت تا جانشين عموى خود گردد 13 سال بيشتر نداشت، از اين رو معزالدوله وزير خود مهلبى را باسپاهى گران به شيراز گسيل داشت و ركن ‏الدوله حسن پدر پناه‏ خسرو نيز به شيراز آمد و مدّت نه ماه در شيراز اقامت كرد تا جلوى دشمنى هردشمنى را گرفته باشد. اينچنين اين خاندان گيلانى با پشتيبانى يكديگر سلطنتى را پى‏ ريزى كردند كه 127 سال دوام داشت.

   بنابراين على عمادالدوله در سال 338 درگذشت و احمد معزّالدوله در سال 356 درگذشت، تنها برادر ميانى يعنى حسن ركن الدوله تا سال366 حيات داشت. ركن‏الدوله در سال 365 كه حدود 70 سال داشت، در ايّام بيمارى به اصفهان رفت و در ضيافتى بزرگ همراه مردم اصفهان‏ و بزرگان گيلان، پناه‏ خسرو عضدالدوله را جانشين خود معرّفى كرد و حكومت رى و قزوين و همدان را به پسر ديگر خود ابوالحسن على‏ فخرالدوله واگذار نمود و پسر ديگر خود به نام ابومنصور مؤيّدالدوله را حاكم اصفهان قرار داد.

   وى در اين مجلس به دو پسر خود سفارش كرد تا از فرمان عضدالدوله سرپيچى نكنند. در پايان ركن‏ الدوله به رى بازگشت و در سال 366 جان به جان آفرين تسليم كرد.

   پس از مرگ ركن‏ الدوله آن اتّحاد و يكپارچگى كه بين برادران (على، حسن و احمد) بود، از بين رفت و كشمكش‏ها و اختلافات بين نسل‏ دوّم آل بويه آغاز شد به طورى كه يك سال پس از مرگ ركن‏ الدوله، عضدالدوله به قلمرو عزّالدوله در بغداد هجوم برد، عزالدوله پسرعموى‏ عضدالدوله به شام فرارى شد، عضدالدوله او را تعقيب كرد و در اين جريان ناصرالدوله حمدانى(*)   

(*) آل حمدان كه در شمال عراق يعنى موصل و تكريت حكومت داشتند، شيعه بودند.

را كه بر موصل حاكم بود، شكست داد واين منطقه را نيز به مناطق متصرّفى آل بويه افزود و قدرت و عظمتش سراسر قلمرو اسلامى را فرا گرفت.

   عاقبت عضدالدوله در سال 372 بر اثر بيمارى صرع در سن 47 سالگى درگذشت و جسدش را در جوار مرقد اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام درنجف به خاك سپردند. عضدالدوله گرچه صفاى باطن پدر و عموهاى خود را نداشت ولى به دليل فتوحات و حكمرانى وى بر اكثرسرزمين‏هاى اسلامى از همه آنان مشهورتر است. از طرف ديگر در مدّت 44 سال حكمرانى، آثار زيادى چون ساختن بارگاه بر مشهد اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام در نجف و شهداى كربلا و بيمارستان عضدى بغداد و بند معروف به نام بند امير در شيراز و عمارات و ساختمان‏هايى دربغداد و شيراز موجب ماندگارى وى در تاريخ شد.

   پس از مرگ عضدالدوله پسرش ابوكاليجار مرزبان با لقب صمصام ‏الدوله به امارت نشست. چهار برادر ديگر ابوكاليجار به نام‏ه اى‏ ابوالحسين احمد، ابوطاهر فيروز شاه، ابوالفوارس شيرديل (در زبان گيلك، دل را ديل گويند) و ابونصر بهاءالدوله بودند كه هر يك در بخشى‏ از ايران حكمرانى داشتند. در اين دوران بين پنج پسر عضدالدوله اختلاف و درگيرى وجود داشت و هر يك در فكر تصرّف قلمرو برادر ديگرخود بود و همين امر سبب فروپاشى خاندان بويه شد. اختلاف و تفرقه در بين اين شاهزادگان آنقدر زياد است كه از حوصله اين مقاله بيرون‏است ولى آنچه گفتنش لازم است، آن است كه آخرين حاكم اين خاندان شخصى است به نام ملك ‏رحيم كه نام اصليش ابونصر خسروفيروزاست. وى از سال 440 تا 447 بر بغداد و نواحى ديگر حكومت داشت تا آنكه طغرل سلجوقى بر بغداد هجوم برده و ملك رحيم را اسير نمودو بدين ترتيب حكومت 127 ساله ديلميان پايان يافت.

   تاريخ ديالمه خواندنى و روح ‏نواز است از اينكه چگونه اين دودمان از فقر و تنگدستى به فخر و ثروت رسيدند. روزگار افتخارآميزشان تاحدودى گفته شد، اكنون از روزگار تنگدستى‏ شان هم بگوييم:

   مؤلّف كتاب «الفخرى» يعنى ابن طقطقى(*)   (*) تاريخ الفخرى، محمجة بن على بن طباطبا معروف به ابن طقطقى، ترجمه وحيد گلپايگانى: 378 - 380. 

 گويد: دولت آل بويه را هيچ كس پيش ‏بينى نمى ‏كرد(*) 

(*) از قرار معلوم گويا ابن طقطقى اين روايت اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام را نشنيده بود.

 و حتّى تصوّر جزئى هم از عظمت آن‏را نمى‏ نمود. ليكن دولت مزبور بر عالم چيره شد و مردم جهان را مقهور خود كرد و بر مقام خلافت استيلا يافت. پادشاهان آل بويه خلفا را عزل‏و نصب كردند و وزراء را به كار واداشتند و از كار بركنار نمودند و بدينسان كليّه بلاد عجم و عراق عرب را زير فرمان خود درآوردند و رجال‏ دولت متّفقاً از ايشان اطاعت كردند.

   جالب اين است كه آن همه عظمت پس از تنگدستى و بينوايى و خوارى و نيازمندى و دست و پنجه نرم كردن با رنج و ستم نصيب آنان ‏شد؛ زيرا جدّ ايشان ابوشجاع بويه و پدر جدّ او جملگى مانند ساير رعاياى فقير در بلاد ديلم به سر مى‏ بردند و بويه خود به شغل ماهيگيرى ‏مى ‏پرداخت، از اين رو معزّالدوله پس از تصرّف بلاد همواره به نعمت خداوند معترف بود و مى ‏گفت: من در آغاز زندگى هيزم جمع كرده و برسر مى ‏بردم.

   شهريار بن رستم ديلمى درباره آغاز دولت آل بويه و پيدايش آن گويد: ابوشجاع بويه در آغاز كارش با من دوست بود، هنگامى كه مادرفرزندانش (عمادالدوله ابوالحسن على و ركن ‏الدوله ابوعلى حسن و معزّالدوله ابوالحسين احمد كه هر سه به پادشاهى رسيدند) درگذشت، روزى به خانه او رفتم، ديدم ابوشجاع بويه از اندوه از دست دادن زنش بی ‏تابى مى‏ كند، وى را تسليت داده از اندوهش كاستم و ابوشجاع وفرزندانش را به خانه خود آوردم و طعامى حاضر كردم. در اين هنگام شخصى در كوچه فرياد مى ‏زد: منجّم، افسونگر، معبّر خواب و نويسنده ‏دعا و طلسمات و...

   ابوشجاع وى را طلب كرد و گفت: من ديشب خوابى ديده ‏ام، برايم تعبير كن.

   ابوشجاع گفت: ديشب خواب ديدم كه بول مى ‏كردم و آتشى عظيم از من خارج شد، سپس آن آتش گسترش يافته روى به بالا نهاد، چنانكه مى‏رفت تا به آسمان برسد، آنگاه آتش سه قسمت شد و از هر قسمت شعله‏ هايى پديد آمد و دنيا را روشن كرد.

   منجّم گفت: اين خوابت بسيار مهمّ است و من جز با گرفتن خلعت و يك اسب آن را تعبير نمى‏ كنم.

   بويه گفت: من جز اين لباس كه بر تنم است چيزى ندارم.

   منجّم گفت: پس ده دينار بده.

   بويه گفت: به خدا سوگند؛ دو دينار هم ندارم تا چه رسد به ده دينار، عاقبت چيز ناقابلى بدو داد.

   منجّم گفت: بدان كه تو داراى سه فرزندى كه مالك روى زمين خواهند شد و بر مردم جهان فرمانروايى خواهند كرد؛ چنانكه آن آتش بالارفت، شهرت و آوازه آنان در جهان خواهد پيچيد و به همان قدر كه شاخه ‏هاى آتش پراكنده شد، گروه پادشاهان از ايشان به وجود خواهند آمد.

   بويه گفت: شرم نمى‏ كنى كه ما را مسخره مى‏ كنى؟ من مردى تنگدست و پريشانم و فرزندانم جملگى فقير و نيازمندند. اينان كجا وپادشاهى كجا!

   منجّم گفت: اكنون تاريخ ولادت هر يك از فرزندانت را بگو.

   بويه تاريخ تولّد هر يك از فرزندان خويش را براى منجّم گفت. منجّم مدّتى در اسطرلاب و تقويم خود نگاه كرد، ناگهان برخاسته و دست‏ على را كه برادر بزرگتر بود، بوسيد و گفت: به خدا سوگند؛ اين بر تمام بلاد سلطنت مى‏ كند و پس از وى اين و دست حسن را گرفت.

   بويه كه از رفتار منجّم به خشم آمده بود و فكر مى‏ كرد اين مرد يا ديوانه است و يا قصد تمسخر دارد به فرزندانش گفت: منجّم را باپس‏ گردنى از خانه بيرون كنيد. در اين حال فرزندان بويه بر پس گردن منجّم مى ‏زدند و ما مى‏ خنديديم.

   منجّم گفت: بزنيد كه مرا غمى نيست، هرگاه به سلطنت رسيديد، اين روز را ياد آريد.)) (624)

-------------------------------

(624) پيشگويى‏ هاى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام: 406.

 

منبع: یادداشت های چاپ نشده شخصی ص 447

 

بازدید : 1843
بازديد امروز : 13415
بازديد ديروز : 19532
بازديد کل : 128844121
بازديد کل : 89512037