امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(2) شروع ضعف و سقوط بنى‏ اميّه

(2)

شروع ضعف و سقوط بنى‏ اميّه

   يزيد بن وليد نخستين خليفه بود كه مادرش كنيز بود. مادر وى ساريه دختر فيروز بن كسرى بود. خود او در اين باب گويد: من زاده كسرى هستم، پدرم مروان است وجدّم قيصر است و جدّم خاقان است.

   كنيه وى ابوخالد بود، مادر برادرش ابراهيم نيز كنيزى موسوم به دبره بود. معتزلهيزيد بن وليد را از لحاظ ديندارى بر عمر بن عبدالعزيز برترى مى‏ نهند.

   به سال صد و بيست و هفتم مروان بن محمّد بن وليد از دمشق فرارى شد، آنگاه ‏مروان بر او دست يافت و او را بكشت و بياويخت و همه كسانى را كه به او تمايل ودوستى داشتند از جمله عبدالعزيز بن حجّاج و يزيد بن خالد قسرى را بكشت وسستى كار بنى‏ اميّه از اينجا آغاز شد.

   يحصبى به نقل از خليل بن ابراهيم سبيعى گويد: از ابن جمحى شنيدم كه ‏مى‏ گفت: علاء دخترزاده ذى الكلاع به من گفت: من نديم سليمان بن عبدالملك بودم‏ و كمتر از او جدا مى ‏شدم، كار سياهپوشان خراسان و شرق عيان شده بود و تا جبال ونزديك عراق رسيده بود و شايعات فراوان بود، دشمنان درباره بنى‏ اميّه و دوستانشان‏ هر چه مى‏ خواستند مى‏ گفتند.

   علاء گويد: من با سليمان بودم و او در مقابل رصافه به شراب نشسته بود و اين دراواخر روزگار يزيد ناقص بود، حكم وادى نيز به حضور وى بود و شعر عرجى را كه‏ مضمون آن چنين است: «بارهاى محبوب صبحگاهان برفت و اشك تو پياپى ‏مى‏ ريزد، آزرم كن كه اگر گريه آميخته به ناله اثر داشت گريه و ناله بسيار كردى. اى ‏خوشا بارها و اى خوشا محبوب و اى خوشا كسانى همانند او» مى‏ خواند و سخت‏ نكو خواند.

   سليمان بسيار نوشيد و ما نيز با وى بنوشيديم تا بيفتاديم و من يك بار متوجّه شدم‏ كه سليمان مرا تكان مى‏ دهد و با شتاب برخاستم و گفتم: امير در چه حال است؟

   گفت: تكان بخور، خواب ديدم كه گوئى در مسجد دمشق بودم و مردى خنجر به‏ دست و تاج به سر داشت، كه گوئى برق جواهرات آن را مى‏ بينم و با صداى بلند اشعارى بدين مضمون مى‏ خواند: «اى بنى‏ اميّه؛ تفرقه شما نزديك شده كه ملكتان‏ برود و بازنگردد و به دشمن ظالمى رسد كه با نيكوكاران خود ستم كند و همه ‏يادرگارهاى نيك را كه پس از مرگ بجا ماند از ميان بردارد واى بر او كه چه كارهاى‏ زشت مى‏ كند».

   گفتم: چنين نخواهد شد. و از اينكه اشعار در خاطر وى مانده بود تعجّب كردم كه‏ او اهل حفظ كردن نبود.

   سليمان دمى بينديشيد و گفت: اى حميرى؛ ديرى كه زمانه بيارد زود مى‏ رسد.

   گويد: پس از آن هرگز با وى به شراب ننشستيم.(1963)


1963) مروج الذهب: 229/2.

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

بازدید : 1487
بازديد امروز : 9527
بازديد ديروز : 18687
بازديد کل : 128300077
بازديد کل : 89239978