امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(9) توجّه عجيب امام زمان‏ ارواحنا فداه به زائر امام حسين‏ عليه السلام در روز عرفه

(9)

توجّه عجيب امام زمان‏ ارواحنا فداه

به زائر امام حسين‏ عليه السلام در روز عرفه

در اين باب است كه جناب ديانت مآب تقوا اياب، استاد جعفر نعل بند اصفهانى، آن جناب را در غيبت كبری مى ‏بيند و هنگام تشرّف حضرت را مى‏ شناسد.

ايضاً به خطّ آقاى معظّم له در قضيّه سابق ديدم و براى اين حقير نقل فرمودند: در ارض اقدس خراسان، روز يكشنبه، هفتم ماه شعبان از سنه هزار و سى صد وشصت هجرى، مولاى معظّم مسدّد و سيّد اجلّ سند، سيّد العلما الأعلام سليل ‏السادات الفخام العظام، التقى الزكى النقى، آقاى حاج ميرزا محمد على گلستانه ‏اصفهانى موطناً و خراسانى مسكناً - دامت بركاته العاليه - فرمودند: عموى من - فردوس و ساده - سيّد سند صالح آقاى آقا سيّد محمّد على - طاب ثراه - براى من‏ نقل فرمودند: زمان ما در اصفهان شخصى جعفر نام، نعل بند بود، او صحبت‏ هايى مى‏ كرد كه موجب طعن و ردّ مردم بر او شده بود، مثل آن كه به طىّ الأرض‏ به كربلا رسيد يا مردم را به صورتهاى مختلف ديدن و يا درك شرف خدمت‏ حضرت صاحب الامر - صلوات اللَّه عليه - را نمودن و بر حسب بد حرفى مردم، او هم آن صحبت‏ها را ترك نمود، تا آن كه روزى براى زيارت مقبره متبرّكه تخت ‏فولاد مى ‏رفتم؛ بين راه ديدم جعفر نعل‏بند هم مى ‏رود.

نزديك او رفتم، گفتم: ميل دارى در راه با هم باشيم.

گفت: چه ضرر دارد، با هم صحبت مى‏ كنيم، زحمت راه را هم نمى ‏فهميم.

قدرى با هم صحبت كرديم، سپس پرسيدم: اين صحبتها كه از تو نقل مى‏ كنند چيست؟ صحّت دارد يا نه؟

گفت: آقا از اين مطلب بگذريد.

اصرار كردم و گفتم: من كه بى غرضم، مانعى ندارد بگويى.

گفت: آقا شرح حال من آن است كه از پول كسب نعل‏ بندى خود، بيست و پنج ‏سفر كربلا مشرّف شدم و همه را براى روز عرفه مى ‏رفتم، در سفر بيست و پنجم ‏در بين راه، شخصى يزدى با من رفيق شد.

چند منزل كه رفتيم، مريض شد و كم‏ كم مرض او شدّت كرد، سپس به يك منزلى‏ رسيديم كه خوفناك بود و به اين سبب دو روز قافله را در كاروانسرا نگاه داشتند تا قافله‏ هاى ديگر برسد و جمعيّت زيادتر شوند، آن گاه حال او زياد سخت شد و به موت مشرّف گرديد.

روز سوّم كه قافله خواست حركت كند، در امر رفيق مريض خود متحيّر ماندم كه ‏چگونه او را به اين حال، تنها بگذارم و مسؤول خدا شوم و چگونه بمانم و زيارت عرفه كه بيست و چهار سال براى درك آن جدّيت تمام داشتم، از من ‏فوت شود.

آخر الامر بعد از فكر بسيار، بنايم بر رفتن شد، مقارن حركت قافله پيش او رفتم وگفتم: من مى ‏روم و دعا مى‏ كنم، خداوند تو را هم شفا مرحمت مى ‏فرمايد.

چون اين را شنيد، اشكش ريخت و گفت: من يك ساعت ديگر مى ‏ميرم، صبر كن و چون مُردم، خرجين و اسباب و الاغ من همه مال تو باشد. مرا با همين الاغ ‏به كرمانشاه برسان و از آن جا هم به هر نحو كه راحت باشد مرا به كربلا برسان!

وقتى اين حرف را زد و گريه او را ديدم، دلم به حال او رقّت كرد و از جا كنده ‏شد، ماندم و قافله رفت. قدرى كه گذشت، مُرد.

او را بر الاغ بستم و حركت كردم. چون از كاروانسرا بيرون رفتم، ديدم قافله پيدا نيست، ولى گرد و غبار آنها را از دور مى ‏ديدم. تا يك فرسخ راه رفتم، به هرنحوى ميّت را بر مى‏ بستم، قدرى كه مى ‏رفتم مى ‏افتاد و هيچ قرار نمى گرفت، مع ‏ذلك خوف تنهايى بر من غلبه كرد، آخر ديدم نمى ‏توانم او را ببرم و حالم زياد پريشان شد.

ايستادم، به جانب حضرت سيّدالشهداء - صلوات اللَّه عليه - توجّه كردم و با چشم گريان عرض كردم: آقا! آخر من با اين زاير شما چه كنم. اگر او را در اين ‏بيابان بگذارم كه مسؤول خدا و شما هستم و اگر بخواهم او را بياورم كه ‏نمى‏توانم و درمانده شده ‏ام .

در اين حال ديدم چهار نفر سوار پيدا شدند، سوار بزرگ‏ ترى كه ميان آنها بود؛ فرمود: جعفر با زاير ما چى مى ‏كنى.

عرض كردم: آقا چه كنم در كار او درمانده‏ ام.

سه نفر ديگر پياده شدند، يك نفر آنها نيزه ‏اى در دست داشت، نيزه را در گودال ‏آبى كه خشك شده بود، فرو برد، آب جوشيد و گودال پر شد، سپس ميّت راغسل دادند، بزرگ ‏تر آنها ايستاد و با ما بر او نماز خواند، آنگاه او را محكم بر الاغ ‏بستند و ناپديد شدند.

من رو به راه آوردم و مى ‏رفتم، يك بار ديدم از قافله‏ اى گذشتم كه پيش از ما حركت كرده بودند؛ پيش افتادم، تا آن كه ديدم به قافله ‏اى رسيدم كه آنها هم پيش‏از آن قافله حركت كرده بودند.

طولى نكشيد ديدم به پل سفيد نزديك كربلا رسيدم و در تعجّب و حيرت بودم‏ كه اين چه واقعه‏اى است، سپس او را بردم و در وادى ايمن دفن كردم.

تقريباً بعد از بيست روز ديگر، قافله ما رسيدند، هر يك از اهل قافله مى ‏پرسيدند تو كى و چگونه آمدى؟

من براى بعضى به اجمال و براى بعضى به شرح مى ‏گفتم و آنها تعجّب مى‏ كردند تا روز عرفه شد، من به حرم مطهّر رفتم و مردم را به صورت حيوانات مختلف ‏از قبيل گرگ، خوك، ميمون و غيره‏ها و جمعى را هم به صورت انسان مى ‏ديدم.

پس از شدّت وحشت زدگى برگشتم. تا قبل از ظهر رفتم، باز به همان حالت‏ مى ‏ديدم و برگشتم، بعد از ظهر باز رفتم، همان طور مشاهده كردم، فردا كه رفتم، همه را به همان صورت انسان ديدم.

بعد از اين سفر چند سفر ديگر مشرّف شدم، باز روز عرفه مردم را به صورت‏ حيوانات مختلف و در غير آن روز به همان صورت انسان مى ‏ديدم، به اين سبب‏ تصميم گرفتم ديگر براى عرفه مشرّف نشوم و چون اين امور و وقايع را براى‏مردم نقل مى‏ كردم، طعن و بدگويى مى ‏كردند و مى ‏گفتند: براى يك سفر زيارت‏ رفتن، چه ادّعاها مى ‏كند و لذا من به كلّى نقل اين وقايع را ترك كردم تا آن كه شبى ‏با عيالم مشغول غذا خوردن بودم، ديدم صداى در بلند شد.

رفتم و در را باز كردم، ديدم شخصى مى ‏فرمايند: حضرت صاحب الامر عجّل اللَّه‏ فرجه تو را طلبيده است.

به همراه ايشان تا در مسجد جمعه رفتم، ديدم منبر بسيار بلندى در صفّه ‏اى بود وآن حضرت صلوات اللَّه عليه بالاى منبر تشريف داشتند؛ ان صفّه هم مملوّ ازجمعيّت بود و آنها در لباس عامّه مانند شوشترى ‏ها بودند.

من متفكّر شدم از ميان اين جمعيّت، چگونه مى ‏توانم خدمت ايشان برسم.

پس به من توجّه فرمودند و صدا زدند: جعفر بيا! من تا مقابل منبر رفتم.

فرمودند: چرا آن چه در راه كربلا ديدى، براى مردم نقل نمى ‏كنى.

عرض كردم: آقا! من نقل مى‏ كردم، از بس مردم بدگويى كردند نقل آن‏ها را ترك ‏كردم.

فرمود: تو كارى به حرف مردم نداشته باش، نقل كن آن چه ديدى، نقل كن تا مردم بفهمند كه ما چه نظر مرحمت و لطفى با زاير جدّم حضرت سيّدالشهداء صلوات اللَّه عليه داريم.(75)


75) العبقرى الحسان: 328/5.

 

منبع: الصحیفة الحسینیة المقدسة ص 14

 

بازدید : 1476
بازديد امروز : 6910
بازديد ديروز : 45443
بازديد کل : 128482802
بازديد کل : 89331350