امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(1) تأثير زنان در بعضى از خلفاى عبّاسى

(1)

تأثير زنان در بعضى از خلفاى عبّاسى

   مسعودى درباره ازدواج سفاح پيش از خلافت با امّ سلمه مخزومى گويد: امّ سلمه ‏نخست زن عبداللَّه بن وليد مخزومى شده بود و چون شوهرش بمرد، زن عبدالعزيز پسر وليد بن عبدالملك اموى شد كه او نيز بمرد. روزى ابوالعبّاس سفاح را بديد كه ‏مردى نكوروى بود، دلبسته او  شد، كنيزى به نزد وى فرستاد و پيشنهاد كرد كه زن او شود، به كنيز خود گفت: به او بگو: اين هفتصد دينار را براى خرج ازدواج به تو مى‏ دهم كه سلمه زنى مالدار بود و حشم و جواهر بسيار داشت.

   كنيزك برفت و مطلب را به سفاح گفت. سفاح پاسخ داد: من فقيرم و مالى ندارم.كنيزك آن مال را كه همراه داشت به او داد. سفاح نزد برادر امّ سلمه رفت از اوخواستارى كرد و پانصد دينار به كابين داد و دويست دينار خرج ديگر كرد. امّ سلمه بالباس جواهر نشان به خانه سفاح رفت و در نظر وى منزلتى شايسته يافت تا آنجا كه‏ هيچ كار را جز به مشورت وى نمى‏ كرد تا به خلافت رسيد!

   در ايّام خلافت سفاح روزى خالد بن صفوان كه از نديمان خليفه بود در خلوت به‏او گفت: اى امير مؤمنان! من درباره تو به فكر اندرم كه با اين ملك وسيع به قيد يك زن‏درى كه اگر مريض يا غايب شود سر و سامان ندارى و خويشتن را از تمتّع كنيزكان وآشنايى ايشان محروم داشته ‏اى كه كنيزكان بلندقامت خوبروى و سپيدپيكر، سيمين‏تن، و لاغرگندمين و بربرى تنومند بزرگ دنباله هست كه از مصاحبت ايشان لذّت‏هاتوانى برد و همچنان با كلمات شيرين و هيجان‏زاى از وصل كنيزكان سخن كرد وچون سخن را به سر برد سفاح گفت: حقّا كه سخنى شيرين‏تر از گفتار تو نشنيده ‏ام! بازبگوى كه كلمات تو در دل من نشست!

   خالد سخن از سر گرفت و از آنچه گفته بود بهتر گفت و برفت و سفاح را متفكّر به‏ جاى گذاشت، هماندم امّ سلمه بر او درآمد و چون خليفه را متفكّر ديد گفت: تو را چه‏ مى‏ شود مگر حادثه ‏اى ناباب رخ داده؟

   گفت: نه؛ چيزى نيست.

   گفت: پس انديشناكى تو از چيست؟

   سفاح سر پرده‏پوشى داشت امّا امّ سلمه همچنان اصرار كرد تا سفاح سخنان خالدرا با وى در ميان نهاد.

   امّ سلمه گفت: با اين زنازاده چه گفتى؟

   سفاح گفت: عجبا؛ او مرا اندرز مى‏ گويد و تو دشنامش مى‏ دهى؟

   امّ سلمه خشمگين از نزد خليفه بيرون شد و تنى چند از ملازمان را به سر وقت‏ خالد فرستاد و گفت: عضوى از او را سالم نگذاريد.

   خالد گويد: به خانه خويش رفتم خرسند بودم كه امير سخنان مرا به گوش قبول‏ شنيده و از استماع آن خرسند شده و ترديد نداشتم كه صله او به من مى‏ رسد.

   چيزى نگذشت كه ملازمان امّ سلمه دررسيدند. بر در خانه نشسته بودم، وقتى‏ آن‏ها را ديدم يقين كردم كه صله رسيد. وقتى ملازمان مقابل من رسيدند و سراغ مرا گرفتند گفتم: اينك من خالدم. يكى از ايشان ضربتى حواله من كرد امّا پيش از آن‏كه ‏ضربت به من رسد به داخل خانه جستم و در را بستم و روزها همچنان در خانه ماندم ‏و دانستم كه آنچه به من رسيد از امّ سلمه بود.

   در آن روزها سفاح بارها كس به طلب من فرستاد. روزى ناگهان ملازمان به خانه ‏درآمدند كه امير مؤمنان! تو را مى‏ طلبد و يقين كردم كه خطرى در پيش است. به ناچارسوار شدم و از ترس همى لرزيدم. وقتى به حضور خليفه رسيدم اشاره كرد بنشين. به‏ دقّت نگريستم پشت سرم درى بود كه پرده بر آن آويخته بود و پشت پرده چيزى ‏تكان مى‏خورد. خليفه گفت: چند روز است تو را نديده‏ ام.

   گفتم: در اين چند روز بيمار بودم.

   گفت: آخرين بار كه تو را ديدم درباره زنان و كنيزكان سخنانى گفتى كه نكوتر از آن ‏به گوش من نرسيده بود، سخنان خويش را بازگوى!

   گفتم: بله اى امير مؤمنان! گفتم كه عرب هوو را ضرّه مى ‏گويد كه از ضرر است وزن مكرّر داشتن زيان بسيار دارد و هر كه بيش از يك زن گرفت به زحمت افتاد.

   خليفه سخنم را بريد و گفت: نه چنين نگفتى.

   گفتم: چرا اى امير مؤمنان! گفتم كه سه زن باهم چون ديگ جوشانند.

   خليفه سخن را بريد و گفت: نه چنين نگفتى.

   گفتم: چرا اى امير مؤمنان! گفتم كه چهار زن مايه شرّ و خطر است انسان را پير وفرسوده و بيمار مى‏ كند.

   گفت: به خدا اين سخن را نه از تو و نه از ديگرى نشنيده ‏ام.

   گفتم: اى امير مؤمنان! مگر مى‏ خواهى مرا به كشتن دهى، مگر نگفتم كه كنيزكان ‏دوشيزه چون مردانند فقطه خايه ندارند.

   خالد گويد: صداى قهقهه از پشت پرده به گوش رسيد.

   گفتم: مگر نگفتم كه بنى ‏مخزوم سرگل قريشند، گلى از اين دودمان در خانه تست ‏معذلك به زنان ديگر طمع مى‏ دارى؟

   در اين هنگام از پشت پرده شنيدم كه يكى مى‏ گفت: راست گفتى و با امير مؤمنان‏جز اين نگفتى ولى او سخن تو را وارون كرد و هر چه مى‏ خواست گفت.

   سفاح به من گفت: اى لعنتى؛ فلان و فلان گم شو. و من از نزد او بيرون شدم واطمينان يافتم كه خطر برفت، كمى بعد فرستادگان امّ سلمه ده‏ هزار درهم و تختى واسبى و غلامى براى من آوردند.

   سفاح چهار سال و نه ماه خلافت كرد و در شهر انبار از آبله درگذشت. به هنگام مرگ 33 سال داشت. از پس وى خلافت به برادرش ابوجعفر منصور رسيد.(2252)


2252) تاريخ سياسى اسلام (دكتر حسن ابراهيم‏ حسن): 45/2.

 

منبع: معاویه ج ...  ص ...

 

بازدید : 1577
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 23849
بازديد کل : 128776775
بازديد کل : 89478347