امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(3) شروع ضعف و سقوط بنى ‏اميّه

(3)

شروع ضعف و سقوط بنى ‏اميّه

   يزيد بن وليد نخستين خليفه بود كه مادرش كنيز بود. مادر وى ساريه دختر فيروزبن كسرى بود. خود او در اين باب گويد: من زاده كسرى هستم، پدرم مروان است وجدّم قيصر است و جدّم خاقان است.

   كنيه وى ابوخالد بود، مادر برادرش ابراهيم نيز كنيزى موسوم به دبره بود. معتزله ‏يزيد بن وليد را از لحاظ ديندارى بر عمر بن عبدالعزيز برترى مى‏ نهند.

   به سال صد و بيست و هفتم مروان بن محمّد بن وليد از دمشق فرارى شد، آنگاه‏ مروان بر او دست يافت و او را بكشت و بياويخت و همه كسانى را كه به او تمايل و دوستى داشتند از جمله عبدالعزيز بن حجّاج و يزيد بن خالد قسرى را بكشت وسستى كار بنى ‏اميّه از اينجا آغاز شد.

   يحصبى به نقل از خليل بن ابراهيم سبيعى گويد: از ابن جمحى شنيدم كه‏ مى‏ گفت: علاء دخترزاده ذى الكلاع به من گفت: من نديم سليمان بن عبدالملك بودم ‏و كمتر از او جدا مى ‏شدم، كار سياهپوشان خراسان و شرق عيان شده بود و تا جبال ونزديك عراق رسيده بود و شايعات فراوان بود، دشمنان درباره بنى ‏اميّه و دوستانشان ‏هر چه مى ‏خواستند مى‏ گفتند.

   علاء گويد: من با سليمان بودم و او در مقابل رصافه به شراب نشسته بود و اين در اواخر روزگار يزيد ناقص بود، حكم وادى نيز به حضور وى بود و شعر عرجى را كه‏ مضمون آن چنين است: «بارهاى محبوب صبحگاهان برفت و اشك تو پياپى‏ مى ‏ريزد، آزرم كن كه اگر گريه آميخته به ناله اثر داشت گريه و ناله بسيار كردى. اى ‏خوشا بارها و اى خوشا محبوب و اى خوشا كسانى همانند او» مى ‏خواند و سخت ‏نكو خواند.

   سليمان بسيار نوشيد و ما نيز با وى بنوشيديم تا بيفتاديم و من يك بار متوجّه شدم‏ كه سليمان مرا تكان مى ‏دهد و با شتاب برخاستم و گفتم: امير در چه حال است؟

   گفت: تكان بخور، خواب ديدم كه گوئى در مسجد دمشق بودم و مردى خنجر به ‏دست و تاج به سر داشت، كه گوئى برق جواهرات آن را مى‏ بينم و با صداى بلند اشعارى بدين مضمون مى‏ خواند: «اى بنى ‏اميّه؛ تفرقه شما نزديك شده كه ملكتان‏ برود و بازنگردد و به دشمن ظالمى رسد كه با نيكوكاران خود ستم كند و همه‏ يادرگارهاى نيك را كه پس از مرگ بجا ماند از ميان بردارد واى بر او كه چه كارهاى‏ زشت مى ‏كند».

   گفتم: چنين نخواهد شد. و از اينكه اشعار در خاطر وى مانده بود تعجّب كردم كه ‏او اهل حفظ كردن نبود.

   سليمان دمى بينديشيد و گفت: اى حميرى؛ ديرى كه زمانه بيارد زود مى‏ رسد.

   گويد: پس از آن هرگز با وى به شراب ننشستيم.(1963)


1963) مروج الذهب: 229/2.

 

منبع: معاويه ج ... ص ...

 

بازدید : 1392
بازديد امروز : 15269
بازديد ديروز : 23196
بازديد کل : 127625671
بازديد کل : 88884854