امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(13) مهاجرت به حبشه به روایت حضرت ام سلمه علیها السلام

(13)

مهاجرت به حبشه به روایت حضرت ام سلمه علیها السلام

امّا موضوع رفتن عمروعاص به حبشه را براى آنكه نسبت به جعفر بن ابى طالب ومهاجران مؤمن پيش نجاشى حيله‏ سازى كند هر كس كه در سيره تأليف كرده، آورده ‏است. از جمله محمّد بن اسحاق در كتاب «المغازى» خود چنين مى‏ گويد:

   محمّد بن مسلم بن عبداللَّه بن شهاب زهرى از ابوبكر بن عبدالرحمان بن حارث ‏بن هشام مخزومى، از امّ‏ سلمه دختر ابى اميّة بن مغيره مخزومى، همسر محترم رسول ‏خدا صلى الله عليه وآله وسلم برايم نقل كرد كه چنين مى‏ گفته است:

   چون به سرزمين حبشه مسكن گزيديم با بهترين همسايه - يعنى نجاشى - همسايه‏ شديم، بر دين خود ايمنى يافتيم و خدا را عبادت مى ‏كرديم بدون آنكه آزارى را كه درمكّه مى ‏ديديم ببينيم و هيچ سخن كه ناخوش داشته باشيم نمى ‏شنيديم و چون اين‏ خبر به قريش رسيد رايزنى كردند تا دو تن از مردان چابك و نيرومند خود را در مورد ما پيش نجاشى گسيل دارند و براى او از چيزهاى طرفه مكّه هدايايى بفرستند.

   نجاشى را پوست‏هاى دبّاغى‏ شده بسيار خوش مى ‏آمد، قرشى‏ها پوست بسيار فراهم آوردند و براى هر يك از سرداران او هم هديه ‏اى نفيس فراهم ساختند و هدايا را همراه عبداللَّه بن ابى ربيعة بن مغيره مخزومى و عمرو بن عاص بن وائل سهمى ‏گسيل داشتند و دستورهاى خود را به آن‏ دو دادند و گفتند: پيش از آنكه در مورد مسلمانان با نجاشى سخن بگوييد هديه هر يك از سردارانش را بدهيد.

   آن ‏دو پيش نجاشى آمدند در حالى ‏كه ما در كشور نجاشى در بهترين خانه و كنار بهترين همسايه بوديم. هيچ ‏يك از سرداران نجاشى باقى نماند مگر آنكه پيش از آنكه ‏با نجاشى سخن گويند به او هديه ‏اى دادند و سپس به آنان گفتند: گروهى از غلامان ‏سفله ما - كه از دين قوم خود بريده ‏اند و به آيين شما هم نگرويده ‏اند خود آيين تازه‏اى ‏كه ما و شما آن را نمى شناسيم آورده‏ اند - به كشور پادشاه گريخته ‏اند؛ اشراف قوم‏ ايشان ما را به حضور پادشاه فرستاده‏اند تا ايشان را برگردانيم. هنگامى كه با پادشاه درمورد برگرداندن ايشان گفتگو كرديم شما به پادشاه پيشنهاد كنيد آنان را به ما تسليم ‏كند و با آنان گفتگو نكند، به هر حال اقوام اين گروه بر آنان و عيب و نقص ايشان‏ آگاهترند.

   سرداران گفتند: آرى؛ همين‏گونه خواهيم كرد.

   عبداللَّه بن ابى ربيعه و عمروعاص هداياى پادشاه را تقديم داشتند كه از ايشان ‏پذيرفت. سپس با او سخن گفتند و چنين اظهار داشتند: پادشاها؛ گروهى از غلامان‏ سفله ما كه از آيين قوم خود گسيخته و به آيين تو هم درنيامده‏ اند و خود آيينى تازه‏ پديد آورده‏ اند كه ما و تو آن را نمى ‏شناسيم به كشور تو گريخته ‏اند. اينك اشراف قوم ‏ما كه پدران و عموها و خويشاوندان آنان ‏اند ما را به حضورت گسيل داشته‏ اند تا آنان ‏را برگردانيم و آنان به احوال و معايب اين گروه و آنچه از ايشان ديده‏ اند داناترند.

   امّ سلمه  مى ‏گويد: هيچ‏ چيز در نظر عبداللَّه بن ابى ربيعه و عمروعاص بدتر از اين‏ نبود كه نجاشى سخن مسلمانان را بشنود. در اين هنگام سرداران و ويژگان نجاشى كه ‏بر گرد او بودند گفتند: اى پادشاه؛ اين دو راست مى ‏گويند، قوم آنان بر اين گروه ومعايب ايشان آگاهترند. مناسب است پادشاه آنان را به اين ‏دو بسپارد تا پيش قوم خودو كشورشان ببرند.

   پادشاه خشمگين شد و گفت: هرگز خداوند چنين نخواهد؛ آنان را به اين‏ دوتسليم نمى ‏كنم و هرگز حمايت خود را از قومى كه به من پناه آورده و در سرزمين من فرود آمده ‏اند و مرا بر ديگران برگزيده ‏اند برنمى ‏دارم تا آنكه آنان را بخواهم و ازايشان درباره آنچه اين ‏دو مى ‏گويند بپرسم، اگر همچنان بودند كه اين‏ دو مى‏ گويند آنان‏ را به ايشان مى ‏سپرم و پيش قوم خودشان برمى ‏گردانم و اگر جز اين بودند آنان را حمايت مى ‏كنم و تا هنگامى كه در همسايگى و پناه من باشند با آنان به نيكى رفتارخواهم كرد.

   امّ سلمه  مى‏ گويد: نجاشى به ياران رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم پيام داد و ايشان را فراخواند. چون فرستاده نجاشى پيش ايشان آمد، جمع شدند و به يكديگر گفتند: چون پيش ‏اين مرد برويم چه مى ‏گوييد؟

   گفتند: به خدا سوگند؛ همان چيزى را كه مى ‏دانيم و پيامبرمان - كه درود خدا بر اوباد - به ما فرمان داده است خواهيم گفت، هر چه پيش آيد.

   هنگامى كه آنان پيش نجاشى آمدند او اسقف‏ هاى خود را فراخوانده بود و ايشان‏ كتاب‏هاى خود را  گشوده و بر گرد او نشسته بودند، نجاشى از ياران پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم‏ پرسيد: اين آيين كه شما داريد و از آيين قوم خود دورى گزيده‏ ايد و در آيين من و آيين هيچ‏ يك از اين ملّت‏ها هم در نيامده ‏ايد چيست؟

   امّ‏ سلمه مى ‏گويد: كسى كه با نجاشى گفتگو كرد جعفر بن ابى طالب بود كه به او چنين گفت: پادشاها؛ ما قومى بوديم در جاهليّت كه بت‏ها را پرستش مى ‏كرديم و گوشت مردار مى ‏خورديم و مرتكب كارهاى ناپسند مى ‏شديم؛ پيوند خويشاوندى را مى ‏گسيختيم و حقوق همسايگى و پناهندگى را به فراموشى مى ‏سپرديم، نيرومند ما ناتوان ما را مى‏ خورد و بر اين حال بوديم تا آنكه خداى عزّوجلّ براى ما پيامبرى از ميان خودمان مبعوث فرمود كه نسب و راستى و امانت و پاكدامنى او را مى ‏شناسيم، او ما را فراخواند تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و معتقد به توحيد شويم و آنچه را  كه‏ خود و پدران ما غير از خدا پرستش مى ‏كرديم، يعنى سنگ‏ها و بت‏ها را از خدايى‏ خود خلع كنيم و ما را به راست ‏گفتارى و پرداخت امانت و رعايت پيوند خويشاوندى و حسن همجوارى و خوددارى از كارهاى حرام و ريختن خون‏ها فرمان داده است و ما از ديگر كارهاى ناپسند و سخن زور گفتن و خوردن مال يتيم وتهمت زدن به زنان شوهردار پاكدامن نهى فرموده است و فرمان داده است تا خداوند يكتا را پرستش كنيم و نماز گزاريم و زكات بدهيم و روزه بگيريم.

   امّ‏ سلمه مى ‏گويد: سپس جعفر تمام امور اسلام را بيان كرد و گفت: ما پيامبر خود را تصديق كرديم و به او ايمان آورديم و در آنچه كه از سوى خدا آورده بود از او پيروى ‏مى ‏كرديم و خداوند يكتا را پرستش كرديم و هيچ چيز را شريك و انباز او قرار نمى ‏دهيم و آنچه را بر ما حرام فرموده است حرام مى ‏دانيم و آنچه را حلال فرموده‏ است حلال مى ‏دانيم. در اين حال قوم ما بر ما ستم كردند و ما را شكنجه دادند و خواستند ما را فريب دهند و از دين خود به پرستش بت‏ها و از بندگى نسبت به خدا به ‏بندگى آن‏ها بازگردانند و همان كارهاى پليد را كه در گذشته روا مى‏ داشتيم روا داريم، و چون بر ما چيره بودند و سخت گرفتند و ستم روا داشتند و ميان ما و انجام مراسم ‏دينى مانع شدند، به سرزمين تو آمديم و تو را بر ديگران برگزيديم و راغب شديم تادر پناه و همسايگى تو قرار گيريم و پادشاها؛ اميدواريم كه در پيشگاه تو بر ما ستم ‏نشود.

   نجاشى به جعفر گفت: آيا چيزى از كتابى كه پيامبرتان آورده است همراه دارى؟

   جعفر گفت: آرى.

   گفت: براى من بخوان.

   جعفر آيات نخستين سوره مريم را خواند. نجاشى چندان گريست كه ريش او خيس شد، اسقف‏هاى او هم چندان گريستند كه ريش ‏هايشان خيس شد(2589) آنگاه ‏نجاشى گفت: به خدا سوگند؛ اين سخن و آنچه موسى آورده است از يك چراغ ‏سرچشمه مى‏ گيرد، به خدا سوگند؛ شما را به آنان تسليم نمى ‏كنم.

   امّ‏سلمه مى ‏گويد: چون مسلمانان و آن قوم از پيش نجاشى بيرون رفتند،عمروعاص گفت: به خدا سوگند؛ فردا در حضور نجاشى عيبى بر آنان خواهم گرفت ‏كه همه را ريشه‏ كن سازد.

   عبداللَّه بن ابى ربيعه - كه از عمروعاص با پرواتر بود - گفت: اين كار را مكن، بر فرض كه آنان با ما مخالفت كرده ‏اند حقّ خويشاوندى دارند.

   عمروعاص گفت: به خدا سوگند؛ فردا به نجاشى خواهم گفت كه مسلمانان درمورد عيسى بن مريم اعتقاد دارند كه بنده ‏اى از بندگان خداوند است.

   صبح روز بعد عمروعاص پيش نجاشى رفت و گفت: پادشاها؛ اين قوم درباره ‏عيسى بن مريم سخن عجيب مى‏ گويند آنان را احضار كن و بپرس كه چه مى‏ گويند؟

   نجاشى كسى را فرستاد و مسلمانان را احضار كرد.

   امّ‏سلمه مى‏گويد: اين بار هم چون فرستاده نجاشى آمد و مسلمانان جمع شدند به ‏يكديگر گفتند: اگر در مورد عيسى ‏عليه السلام از شما بپرسد چه مى‏ گوييد؟

   جعفر بن ابى طالب گفت: به خدا سوگند؛ همان چيز را مى‏ گوييم كه خداوند عزّوجلّ فرموده است و پيامبر ما بيان كرده است، هر چه مى‏ خواهد بشود.

   چون پيش نجاشى رفتند به آنان گفت: شما درباره عيسى بن مريم چه مى ‏گوييد وچه اعتقادى داريد؟

   جعفر گفت: مى ‏گوييم او بنده و فرستاده و روح خدا و كلمه الهى است كه آن را به ‏مريم عذراء كه از جهان دل كنده بود القا فرموده است.

   در اين هنگام نجاشى دست به زمين برد و خراشه چوبى را برداشت و گفت: ميان ‏عيسى بن مريم و آنچه جعفر گفت به اندازه اين خراشه چوب تفاوت نيست.

   امّ سلمه  مى ‏گويد: هنگامى كه جعفر آن سخن را گفت سرداران نجاشى همهمه ‏كردند و نجاشى به آنان گفت: هر چند شما همهمه و هياهو كنيد.

   آنگاه نجاشى به مسلمانان گفت: برويد كه شما در كشور من در كمال امن و آسايش ‏خواهيد بود و سه بار گفت: هر كس شما را دشنام دهد زيان خواهد كرد. دوست ‏نمى ‏دارم در قبال آزار رساندن به يكى از شما كوهى از طلا داشته باشم.

   سپس گفت: هداياى آن دو نفر را كه براى من آورده‏اند به خودشان برگردانيد كه‏ مرا نيازى به آن نيست. به خدا سوگند؛ خداوند آن‏گاه كه پادشاهى مرا به من برگردانداز من رشوه نگرفت و از گفتار مردم درباره من اطاعت نفرمود كه من اينك رشوه‏ بگيرم و سخن مردم را در مورد ايشان اطاعت كنم.

   امّ‏سلمه مى ‏گويد: آن‏دو مرد با زشتى و در حالى‏كه خواسته ايشان برآورده نشده‏ بود از پيش نجاشى برگشتند و ما با بهترين حال و در بهترين جايگاه و همراه بهترين‏ همسايه باقى مانديم. به خدا سوگند؛ در همان حال بوديم كه مردى از حبشه براى ‏ستيز با نجاشى و گرفتن پادشاهى از او قيام كرد و با لشكرى آنجا آمد.

   گويد: نجاشى به مقابله او رفت و رود نيل ميان آن‏دو بود. ياران پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم گفتند: كدام مرد آماده است برود و از آوردگاه براى ما خبرى آورد؟

   زبير بن عوام كه از جوانترين مسلمانان بود گفت: من اين كار را انجام مى‏دهم. براى او مشگى را پر باد كردند و آن را زير سينه‏اش قرار داديم و او شناكنان از رود نيل‏ گذشت و بر ساحل ديگر نيل رفت و در معركه حاضر شد. ما دعا مى ‏كرديم تا خداوند نجاشى را بر دشمن خود پيروز و بر كشور خويش مسلّط فرمايد، و ترس و اندوهى ‏به آن بزرگى هرگز بر ما نرسيده بود كه اگر آن مرد بر نجاشى پيروز شود حق ما را آن ‏چنان كه او مى ‏شناخت نشناسد. در همان حال كه ما منتظر سرانجام كار بوديم ناگاه‏ زبير در حالى‏ كه جامه خويش را تكان مى ‏داد ظاهر شد و مى‏ گفت: هان؛ مژده دهيد كه‏ نجاشى پيروز شد و خداوند دشمن او را نابود ساخت. به خدا سوگند؛ براى خودچنان شادى ‏اى به خاطر نداريم، و خداوند دشمن او را نابود و او را بر سرزمين خود مسلّط كرد و حكومت حبشه براى نجاشى استوار شد. و ما پيش او در بهترين حال‏ بوديم تا آن‏ گاه كه به مكّه و حضور پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم برگشتيم.(2590)


2589) در سيره ابن هشام و دلايل النبوّه بيهقى آمده است كه كتاب‏هاى ايشان خيس شد.

2590) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 326/3.

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

بازدید : 1716
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 24092
بازديد کل : 128777261
بازديد کل : 89478590