امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(6) تأثير پيشگويى ‏هاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره عمّارياسر

(6)

تأثير پيشگويى هاى پيامبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم

دربارهٔ عمّارياسر

 پيشگويى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درباره شهادت عمّارياسر و بر حق بودن او و گروهى كه او در ميان آنانست، آن‏ چنان شهرت يافته بود كه در جنگ صفّين در لشكر شام تأثير فراوان داشت؛ به گونه‏ اى كه نزديك بود در جنگ صفّين تحوّلى عظيم به وجود آورده و مانع ادامه آن شود و يا شاميان از اطراف معاويه پراكنده شده و به لشكر حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام بپيوندند! ولى حيله‏ گرى ‏هاى معاويه و عمروعاص و ساده ‏لوحى شاميان سبب شد كه آنان همچنان به راه باطل خود ادامه دهند.

آنچه گفتيم واقعيّتى است كه برخى از بزرگان اهل سنّت مانند ابن ابى الحديد به آن تصريح كرده ‏اند.

ما اكنون عبارت او را نقل مى ‏كنيم سپس به بررسى و تحليل آن مى ‏پردازيم:

ابن ابى الحديد معتزلى در شرح نهج البلاغه خويش گويد: روزى امير المؤمنين على عليه السلام (در گرماگرم جنگ صفّين) در ميان جماعتى از قبيله هَمْدان و حمير و تيره‏ هايى از قحطانيان ايستاده بود. در اين هنگام مردى از شاميان بانگ برداشت و گفت: چه كسى مرا بر ابونوح حميرى راهنمايى مى ‏كند؟

مردى به او گفت: همين ‏جاست، چه مى‏ خواهى؟

در اين هنگام مرد شامى كه به جبهه امام عليه السلام نزديك شده بود، روبند خود را كنار زد، معلوم شد ذوالكلاع حميرى است كه گروهى از قوم او همراهش بودند.

ذوالكلاع حميرى به ابونوح حميرى - كه پسرعمويش بود - گفت: همراه من بيا.

پرسيد: كجا بيايم؟

گفت: از صف بيرون رويم.

پرسيد: چه كار دارى؟

گفت: به تو نيازمندم ... عاقبت ذوالكلاع با پسرعموى خود ابونوح پيمان بست كه به او صدمه ‏اى نزند. ابونوح همراه ذوالكلاع از صف جنگ خارج شدند سپس ذوالكلاع گفت: مى‏ خواهم از تو درباره حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سئوال كنم و آن اين ‏كه:

عمرو عاص از زمان خلافت عمر، چند بار گفته است و اكنون هم از او پرسيديم، باز تكرار كرد، او مى ‏گويد: از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده است كه فرمود:

مردم شام و عراق جنگ خواهند كرد، حقّ و امام هدايت در يكى از آن دو سپاه است و عمّارياسر هم همراه اوست.

ابونوح گفت: آرى؛ درست است. به خدا سوگند؛ عمّار ياسر در ميان ماست.

ذوالكلاع گفت: تو را به خدا سوگند مى ‏دهم؛ آيا عمّار در جنگ با ما جدّى و كوشا است؟

ابونوح گفت: آرى به خداى كعبه سوگند؛ او در جنگ با شما از من سختكوش ‏تر است و من چنانم كه دوست مى‏دارم كاش شما همه يك تن بوديد و من آن يك تن را مى ‏كشتم و پيش از كشتن ديگران تو را مى‏ كشتم با وجود آن‏كه تو پسرعموى من هستى!

ذوالكلاع گفت: واى بر تو؛ چرا در مورد ما چنين آرزويى دارى، حال آن‏كه به خداى سوگند من هرگز رشته خويشاوندى ميان خودم و تو را نگسسته ‏ام و خويشاوندى تو با من نزديك است و هرگز كشتن تو مرا شاد نمى‏ كند.

ابونوح گفت: خداوند با اسلام، بسيارى از خويشاوندى ‏هاى نزديك را بريده است و بسيارى از خويشاوندى ‏هاى دور را نزديك كرده است. من كشنده تو و يارانت هستم، بدين سبب كه ما بر حق هستيم و شما بر باطل ....

ذوالكلاع گفت: آيا مى ‏توانى همراه من ميان لشكر شام بيايى و من تو را از آنان حفظ مى‏ كنم و در پناه من خواهى بود تا عمروعاص را ببينى و او را از حال عمّار و سختكوشى او در جنگ با ما آگاه كنى؟ شايد بدين ‏گونه ميان اين دو لشكر صلح برقرار شود.

سپس ابن ابى الحديد گويد: جاى بسى شگفتى است از قومى كه به سبب وجود عمّار در كار خود گرفتار شكّ و ترديد مى ‏شوند ولى با وجود مقام اميرالمؤمنين على عليه السلام گرفتار چنين شكّ و ترديدى نيستند و چنين استدلال مى ‏كنند كه چون عمّار همراه عراقيان است پس حق با ايشان است، ولى به مقام والا و مكانت اميرالمؤمنين على عليه السلام اعتنا نمى ‏كنند و از اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم- كه به عمّار فرموده‏اند: «تو را گروه سركش و ستمگرى مى ‏كشند» - بيم دارند و پرهيز مى‏ كنند، ولى از اين گفتار پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت على عليه السلام كه فرموده است: «خدايا؛ دوست بدار هر كسى كه او (على عليه السلام) را دوست مى‏ دارد، و دشمن بدار هر كسى را كه با او دشمنى كند»، و از گفتار ديگرش كه فرموده است: «تو را جز مؤمن دوست نمى ‏دارد، و جز منافق دشمن نمى ‏دارد» پرهيز و بيم ندارند!

اين موضوع ما را به اين نتيجه مى‏ رساند كه تمام افراد قريش از همان آغاز كار، در پوشيده نگهداشتن نام و ياد فضايل اميرالمؤمنين على عليه السلام و پوشاندن خصايص پسنديده‏ اش كوشيده‏ اند تا آن‏جا كه مراتب فضل آن حضرت از سينه‏ هاى مردم زدوده شد مگر شمار اندكى از ايشان.

به هر حال، ذوالكلاع و پسرعمويش ابونوح به سوى عمروعاص حركت كردند و او را در چادر معاويه ديدند در حالى‏كه پسر عمروعاص به نام عبداللَّه‏ بن عمرو، مردم را براى جنگ تشويق مى‏ كرد.

همين كه ذوالكلاع عمروعاص را ديد گفت: اى اباعبداللَّه؛ آيا مى ‏خواهى مردى خيرانديش و خردمند تو را درباره عمّارياسر خبر دهد و دروغ نگويد؟

عمرو گفت: آن مرد كيست؟

گفت: او پسرعموى من است از مردم كوفه.

چون به يكديگر نزديك شدند، عمروعاص به ابونوح گفت: من بر تو نشان چهره ابوتراب (على عليه السلام) مى‏ بينم.

ابونوح گفت: آرى؛ رخشندگى چهره پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و يارانش بر چهره من است حال آن‏كه بر تو نشان تيرگى چهره ابوجهل و فرعون است.

در اين ميان شخصى از ياران عمروعاص بلند شد تا به ابونوح حمله كند، ذوالكلاع مانع شد.

عاقبت عمروعاص پرسيد: اى ابونوح؛ تو را به خدا سوگند تا دروغ نگويى؛ آيا عمّار ياسر در ميان شما است؟

ابونوح گفت: به تو خبر نخواهم داد مگر آن‏كه بگويى و خبر دهى به چه مناسبت فقط در مورد عمّار مى ‏پرسى و حال آن‏كه شمار ديگرى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم همراه ما هستند و همگى در جنگ با شما مى ‏كوشند؟

عمرو گفت: چون از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى ‏فرمود:

همانا عمّار را گروه ستم‏ پيشه مى‏ كشند و عمّار هرگز از حق جدا نمى‏ شود و آتش هرگز چيزى از عمّار را نخواهد خورد.

ابونوح گفت: «لا إله إلّااللَّه»، «اللَّه أكبر»! سپس افزود: به خدا سوگند؛ او در ميان ما و در جنگ با شما كوشا و فعّال است.

عمروعاص گفت: اى ابونوح؛ تو را به پروردگار يكتا سوگند؛ آيا او در جنگ با ما جدّى است؟

گفت: آرى به خداى واحد سوگند؛ حتّى او (عمّارياسر) در جنگ جمل به من گفت: ما بر مردم بصره پيروز خواهيم شد، و ديروز هم مى‏گفت: اگر لشكريان معاويه چندان به ما ضربه زنند كه تا نخلستان‏هاى هجر ما را عقب برانند، باز هم مى‏دانيم ما بر حق هستيم و آن‏ها بر باطلند و كشتگان ما در بهشت و كشتگان آن‏ها در دوزخ خواهند بود.

عمرو گفت: آيا مى ‏توانى ترتيب ديدار من و او را بدهى؟

گفت: آرى.

بدين ترتيب عمروعاص و دو پسرش، عتبه برادر معاويه، ذوالكلاع، ابوالأعور سلمى، حوشب و وليد بن عقبه سوار شدند تا عمّار را ديدار كنند. از طرفى ابونوح همراه شرحبيل پسر ذوالكلاع- كه محافظ جان ابونوح از دست لشكريان معاويه بود - به راه افتادند تا خود را به عمّار ياسر رساندند.

در اين هنگام عمّار ياسر همراه اشتر، هاشم، دو پسر بديل بن ورقاء، خالد بن معمّر، عبداللَّه بن حجل و عبداللَّه بن عبّاس در يك‏جا نشسته بودند.

ابونوح تمام ماجراى خود با پسرعمويش ذوالكلاع را براى عمّار توضيح داد. عمّارياسر گفت: او (عمروعاص) راست گفته است و اين سخن (حديث پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم) كه شنيده است براى او زيان دارد و سودى به او نمى‏ رساند.

ابونوح گفت: اينك عمروعاص مى ‏خواهد شما را ببيند.

عمّارياسر به يارانش گفت: سوار شويد، آنان سوار بر اسب خود شده و به طرف محلّ ملاقات حركت كردند.

عاقبت عمّارياسر- صحابى بزرگ رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم- در محلّ معيّنى همراه دوازده تن از همراهان خود با حدود همين تعداد از ياران عمروعاص با وى ملاقات كرده و آنان چنان به هم نزديك شدند كه گردن اسب‏هايشان به هم رسيد.

به گفته ابن ابى الحديد دو گروه از اسب‏ها پياده شدند و حمايل‏

شمشيرهاى خود را در دست گرفته بودند، عمروعاص شروع به گفتن تشهّد كرد.

عمّار به او گفت: خاموش باش كه تو آن را رها كرده ‏اى، حال آن‏كه من به آن از تو شايسته ‏ترم. اگر مى‏خواهى درگيرى و دشمنى باشد حقّ ما، باطلِ شما را از ميان خواهد برد و اگر مى‏ خواهى سخن ‏پردازى و خطابه باشد، ما به گفتن سخنان پسنديده و استوار از تو داناتريم. اگر مى‏ خواهى سخنى را به اطّلاع تو برسانم كه ميان ما و تو را مشخّص كند و پيش از آن‏كه از جاى برخيزى تو را به كفر منسوب سازد و خودت هم بر صحّت آن گواهى دهى و نتوانى مرا در آن مورد تكذيب كنى؟

عمرو عاص گفت: اى ابايقظان (عمّارياسر)؛ من به اين منظور نيامده ‏ام بلكه براى اين آمده‏ ام كه مى‏بينم تو مطاع ‏ترين فرد اين سپاه (سپاه حضرت على عليه السلام) هستى. تو را به خدا سوگند مى‏دهم كه اسلحه آنان را از كشتن بازدارى و خون‏هاى آنان را حفظ و در اين مورد تشويق و تحريض كنى. براى چه با ما جنگ مى‏ كنيد؟ مگر ما يك خدا را عبادت نمى ‏كنيم؟ مگر ما به قبله شما نماز نمى ‏گزاريم و بر همان دعوت شما دعوت نمى‏ كنيم و كتاب شما را نمى ‏خوانيم و به پيامبر شما ايمان نداريم؟

عمّار گفت: سپاس خداوندى را كه اين سخن را از دهان تو برآورد. آرى؛ اين‏ها همه از من و ياران من است؛ قبله، دين، پرستش خدا، پيامبر و كتاب بدون اين‏كه به تو و يارانت تعلّق داشته باشد. سپاس خداوندى را كه تو را وادار به چنين اقرارى براى ما كرد و تو را گمراه، گمراه‏ كننده كوردل قرار داده است.

هم ‏اكنون به تو مى‏گويم كه به چه سبب با تو و يارانت جنگ مى كنيم: همانا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمان داد با ناكثين (پيمان ‏گسلان جمل) جنگ كنم و چنين كردم. و فرمود: با قاسطين (ستمگران) جنگ كنم و شما همانانيد. امّا در مورد مارقين (از دين بيرون ‏شدگان، خوارج نهروان) نمى ‏دانم آن‏ها را درك‏

خواهم كرد يا نه؟

اى دم بريده ابتر؛ آيا نمى‏ دانى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرموده است:

هر كس من مولاى اويم، على عليه السلام مولاى اوست. خدايا؛ دوست بدار هر كس او را دوست مى‏ دارد و دشمن بدار آن كس را كه او را دشمن مى ‏دارد؟

من دوستدار خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و پس از آن‏ دو، دوستدار اميرالمؤمنين على عليه السلام هستم.

عمرو گفت: اى ابايقظان؛ چرا مرا دشنام مى‏ دهى و حال آن‏كه من هرگز تو را دشنام نمى ‏دهم؟

عمّار گفت: به چه چيزى مى‏ خواهى دشنام دهى؟ آيا مى ‏توانى بگويى من حتّى يك روز از فرمان خدا و رسولش سرپيچى كرده ‏ام؟

عمرو عاص گفت: غير از اين‏ها، در تو پستى و ناشايستى‏ هايى هست!

عمّار گفت: بزرگوار و گرامى كسى است كه خدايش گرامى فرموده است، من پست بودم خدايم مرا بركشيد، برده بودم خدايم آزاد ساخت، ناتوان بودم خدايم توانا ساخت، بينوا بودم خدايم توانا فرمود.

عمروعاص گفت: در مورد كشتن عثمان چه نظر دارى؟

عمّار گفت: دروازه همه بدى‏ ها را براى شما گشود.

عمرو گفت: و آن‏گاه على (عليه السلام) او را كشت.

عمّار گفت: خداوندى كه پروردگار اميرالمؤمنين على عليه السلام است او را كشت و على عليه السلام با او همراه بود.

عمرو گفت: تو هم همراه آنان بودى كه او را كشتند.

عمّار گفت: آرى؛ همراه كسانى بودم كه او را كشتند و امروز هم همراه آنان جنگ مى ‏كنم.

باز عمروعاص پرسيد: چرا عثمان را كشتيد؟

عمّار گفت: او مى‏ خواست دين ما را دگرگون كند لذا او را كشتيم.

عمرو خطاب به همراهان خود گفت: آيا نمى ‏شنويد؟ اعتراف به كشتن امام شما كرد.

عمّار گفت: اين سخن تو را فرعون پيش از تو به قوم خويش گفته است:

«كه آيا نمى‏ شنويد[428]».

در اين هنگام شاميان برخاستند و با هياهو سوار اسب‏هاى خود شدند و برگشتند. عمّار نيز همراه ياران خود به جبهه خويش بازگشتند.

چون جريان اين گفتگو به معاويه رسيد گفت: آرى؛ اگر سبكسرى برده سياه (عمّارياسر) اعراب را تحريك كند هر آينه بدانند كه نابود خواهند شد.

چون عمّار به جبهه عراق نزديك شد، همراه هاشم بن عتبه و ديگر ياران خود به جبهه شام حمله برد و آن‏قدر جنگيد تا شهيد شد.

مورّخين گويند: عمّارياسر در لحظات قبل از شهادتش بر اثر تشنگى شديد تقاضاى آب كرد، در اين ميان، راشد غلام عمّار خود را به او رساند و با قدحى شير او را سيراب نموده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در گذشته به عمّار فرموده بود:

آخرين خوراكى تو قبل از شهادتت قدرى شير است.

عمّار ياسر با نيزه ابوالمعاويه بر زمين افتاد و ابن حوى سرش را از تن جدا نمود تا نزد معاويه ببرد و جايزه خود را بگيرد.

از طرفى ذوالكلاع از اين گفتگوى عمّار و عمروعاص راضى نشد و همواره در فكر پيشگويى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود ولى عمروعاص به او دلدارى مى‏ داد و مى ‏گفت: به زودى خواهى ديد كه عمّار از ابوتراب (على عليه السلام) جدا مى ‏شود و به ما مى ‏پيوندد!

به گفته ابن ابى الحديد در همان روزى كه عمّارياسر شهيد شد، ذوالكلاع نيز توسّط ياران اميرالمؤمنين على عليه السلام كشته شد، لذا عمروعاص همواره به معاويه مى‏ گفت: به خدا سوگند؛ نمى ‏دانم از كشته‏ شدن كدام ‏يك از اين دو تن خوشحال ‏تر باشم؛ اگر ذوالكلاع پس از كشته‏ شدن عمّار زنده مى ‏ماند به يقين با تمام ياران خود از ما جدا مى‏شد و به على (عليه السلام) مى‏ پيوست و كار را بر ما تباه مى‏ كرد.

مورّخين گويند: همواره اشخاصى نزد معاويه مى‏آمدند و مى ‏گفتند: عمّار را من كشته ‏ام تا جايزه بگيرند.

معاويه از آنان مى ‏پرسيد: عمّار در آخرين لحظات حيات چه مى‏ گفت؟

آن‏ها نمى‏ توانستند جواب درستى بدهند تا آن‏كه ابن حوى آمد و گفت: من عمّار را كشته‏ام.

عمرو عاص به او گفت: آخرين سخن او چه بود؟

ابن حوى گفت: شنيدم كه مى‏ گفت: امروز دوستان گرانقدر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و حزب او را ديدار خواهم كرد.

عمرو گفت: راست مى‏ گويى، تو قاتل او هستى. به خدا سوگند؛ چيزى به دست نياورده ‏اى و پروردگار خود را خشمگين كرده ‏اى.

مورّخين از حذيفة بن اليمان- صاحب سرّ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم - نقل مى ‏كنند كه مى ‏گفت: من شنيدم كه پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى ‏فرمود:

پسر سميّه (عمّار ياسر) هرگز ميان دو كار مخيّر نمى‏ شود مگر اين‏كه كارى را كه صحيح است انتخاب مى ‏كند؛ همواره ملازم و همراه جهت‏ گيرى ‏هاى او باشيد[429].

با توجّه به پيشگويى ‏هايى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در مورد عمّارياسر فرموده بود و در بين بسيارى از مردم شايع شده بود، در جبهه شام پس از شهادت عمّار ياسر اختلافاتى بروز كرد، بلافاصله معاويه با توجّه به آن‏كه فريبكار و دروغگو بود، گفت: ما عمّار را نكشته ‏ايم بلكه عمّار را كسى كشته است كه او را به جبهه آورد يعنى على عليه السلام!!

اين سخنان معاويه در مردم سفله و زودباور شام تأثير كرد و جلوى گفتگوى بيشتر را گرفت؛ گرچه تعدادى از لشكريان معاويه از جمله عبداللَّه بن سويد پس از شهادت عمّار به جبهه اميرالمؤمنين على عليه السلام پيوستند.

در اين هنگام معاويه با عصبانيّت به سوى عمروعاص رفت و گفت: مردم شام را بر من تباه كردى، آيا بايد هر چه را از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيدى بگويى؟

عمرو گفت: من علم غيب نداشتم كه اين جنگ پيش مى ‏آيد و عمّار در جبهه مقابل ما قرار مى‏گيرد؛ وانگهى اين حرف‏ها را خودت هم گفته ‏اى.

پس از اندكى مشاجره بين معاويه و عمروعاص، آنان از هم جدا شدند.[430]

ابن ابى الحديد اين جريان را به گونه‏اى ديگر نيز آورده است كه آن را نقل مى ‏كنيم:

ابن ابى الحديد مى ‏نويسد: نصر مى‏گويد: عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه سواران براى جنگ بيرون آمدند و برابر يكديگر صف كشيدند و مردم آماده حمله و نبرد شدند. عمّار كه زرهى سپيد بر تن داشت مى‏ گفت: اى مردم؛ به سوى بهشت بشتابيد و درآييد.

مردم چنان جنگ سختى كردند كه شنوندگان نظير آن را نشنيده بودند و شمار كشتگان چندان زياد شد كه هر كس طناب خيمه خود را به دست يا پاى كشته اى بسته بود. اشعث پس از آن نقل مى كرده كه چادرها و خيمه ‏هاى صفين‏ را ديدم، هيچ چادر و خيمه ‏اى نبود مگر اينكه طناب آن به دست يا پاى كشته ‏اى بسته شده بود.

نصر مى ‏گويد: ابوسماك اسدى مشكى آب و كاردى آهنى برداشت و ميان كشته ‏ها و زخمى‏ها راه افتاد؛ به هر مرد زخمى كه مى‏ رسيد و مى‏ ديد هنوز رمقى دارد او را مى ‏نشاند و از او مى ‏پرسيد: اميرالمؤمنين كيست؟ اگر مى ‏گفت: على (عليه السلام) است خون‏هاى چهره ‏اش را مى‏ شست و آبش مى ‏داد و اگر سكوت مى‏ كرد كارد بر گلويش مى‏ كشيد تا بميرد و آبش نمى‏ داد.

نصر مى‏ گويد: عمرو بن شمر، از قول جابر براى ما نقل كرد كه مى‏ گفته است: شنيدم شعبى مى‏گفت: احنف بن قيس نقل مى‏ كرد و مى ‏گفت: به خدا سوگند؛ كه من كنار عمّار بن ياسر بودم ميان من و او فقط يك مرد از قبيله بنى‏ الشعيراء قرار داشت؛ پيش رفتيم تا به هاشم بن عتبه رسيديم.

عمّار به هاشم گفت: پدر و مادرم فداى تو باد؛ سريع حمله كن.

او گفت: اى ابويقظان؛ خدايت رحمت كند؛ تو مردى هستى كه در جنگ سبكبارى و آن را سبك و ساده گرفته‏ اى ولى من بايد با اين پرچم پيشروى و حمله كنم و اميدوارم با دقّت و درنگ به هدف و خواسته خود برسم و اگر سبكى كنم از نابودى و خطر در امان نخواهم بود.

آن روز معاويه به عمروعاص گفته بود: اى واى بر تو؛ كه امروز هم پرچم آنان در دست هاشم است و او پيش از اين سرسختانه و با شتاب حمله مى‏كرد و اگر امروز بخواهد با تأمّل و درنگ حمله كند امروز به مردم شام روزى درازتر و دشوارتر خواهد بود ولى اگر همراه گروهى از ياران خود حمله كند اميدوارم بتوانى آنان را از ديگران جدا و محاصره كنى.

عمّار همچنان هاشم را به حمله تشويق مى‏كرد تا سرانجام حمله كرد.

معاويه كه مواظب بود از دور حمله او را ديد و گروهى از ياران دلير خود را كه به دليرى و بى ‏باكى مشهور بودند به جانب او گسيل داشت. عبداللَّه، پسرعمروعاص هم با همين گروه بود و در آن روز دو شمشير داشت كه يكى را حمايل كرده بود و با ديگرى ضربت مى ‏زد. در اين هنگام سواران على عليه السلام عبداللَّه بن عمرو را احاطه كردند. عمروعاص بانگ برداشته بود كه: اى خداى رحمان؛ پسرم، پسرم.

معاويه مى‏ گفت: شكيبا باش، بر او باكى نيست.

عمرو گفت: اى معاويه؛ اگر پسرت يزيد در اين حال بود شكيبايى مى‏ كردى؟

ولى دليران و پاسداران شامى چندان از عبداللَّه بن عمرو دفاع كردند كه توانست در حالى‏كه سوار بر اسب بود بگريزد [و همچنين همراهانش گريختند. هاشم در آن معركه زخمى شد].

نصر مى‏ گويد: عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه عمّار بن ياسر رضى الله عنه در آن روز كشته شد و در ميدان جنگ درافتاد. او همين كه به پرچم عمروعاص نگريست گفت: به خدا سوگند؛ اين پرچمى است كه در سه آوردگاه ديگر با آن جنگ كرده‏ ام و در اين جنگ هم هدفش درست‏تر از آن سه نيست و سپس اين ابيات را خواند:

«همان‏گونه كه در مورد تنزيل قرآن در گذشته با شما جنگ كرديم و ضربه زديم اينك در مورد تأويل آن با شما مى ‏جنگيم و ضربه مى‏ زنيم؛ چنان ضربتى كه سر را از بدن و دوست را از دوست جدا سازد؛ تا آنكه حق به راه راستين خود بازگردد».

عمّار كه سخت تشنه شده بود در اين هنگام آب خواست. زنى كشيده ‏قامت خود را به او رساند و نفهميدم آيا قدحى يا مشكى همراه داشت كه در آن شير آميخته با آب بود و به عمّار داد، عمّار همين كه آن را نوشيد گفت: بهشت زير پيكان نيزه ‏هاست. امروز دوستان گرانقدر محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و حزب او را ديدار مى‏ كنم. به خدا سوگند؛ اگر چنان ضربه بزنند كه ما را تا نخلستان‏هاى هجرعقب برانند باز هم مى ‏دانيم ما بر حقّيم و ايشان بر باطل‏ اند. آن‏گاه حمله كرد.

ابن حوى سكسكى و ابوالعاديه بر او حمله آوردند، ابوالعاديه به عمّار نيزه زد و ابن حوى سر عمّار را از بدن جدا كرد.

ذوالكلاع مكرّر از عمروعاص شنيده بود كه مى‏ گفت: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به عمّار فرموده است:

تو را گروه سركش و ستمگر مى‏كشند و آخرين آشاميدنى كه خواهى نوشيد جرعه‏اى شير آميخته با آب است.

ذوالكلاع به عمروعاص گفت: اى واى بر تو؛ اين چيست كه مى ‏بينم؟

عمرو مى ‏گفت: عمّار به زودى پيش ما مى‏ آيد و از ابوتراب جدا مى ‏شود.

اين پيش از كشته ‏شدن عمّار بود، قضا را ذوالكلاع هم همان روز كه عمّار شهيد شد، كشته شد.

عمروعاص به معاويه گفت: به خدا سوگند؛ نمى‏ دانم از كشته ‏شدن كدام‏يك از اين دو شادترم و به خدا سوگند؛ اگر ذوالكلاع پس از كشته ‏شدن عمّار باقى مى ‏بود با تمام قوم خويش به على (عليه السلام) مى ‏پيوست و كار ما را تباه مى ‏ساخت.

نصر مى‏ گويد: عمر بن سعد براى ما نقل كرد كه همواره كسانى پيش معاويه و عمرو مى ‏آمدند و مى‏ گفتند: من عمّار را كشته ‏ام. عمرو از هر يك از ايشان مى‏ پرسيد: عمّار چه مى‏ گفت؟ و نمى ‏توانست جواب بدهد تا اين ‏كه ابن حوى آمد و گفت: من عمّار را كشته‏ ام.

عمرو به او گفت: آخرين سخن او چه بود؟

گفت: شنيدم مى ‏گفت: امروز دوستان گرانقدر محمّد صلى الله عليه و آله و سلم و حزب او را مى ‏بينم.

عمرو گفت: راست مى‏ گويى تو قاتل اويى. به خدا سوگند؛ چيزى به دست نياورده ‏اى و پروردگار خود را خشمگين كرده ‏اى.

نصر مى‏ گويد: عمرو بن شمر براى ما از اسماعيل سدى، از عبد خير همدانى نقل مى‏ كرد كه مى‏ گفته است: يكى از روزهاى صفّين ديدم عمّار بن ياسر به سبب تيرى كه بر او اصابت كرده بود بيهوش شد و نمازهاى ظهر، عصر، مغرب، عشاء و صبح روز بعد را نتوانست بگزارد. سپس به هوش آمد و همه نمازهاى خود را قضا كرد و به ترتيب از نخستين نمازهاى قضا شده خود شروع و به آخرين آن ختم كرد.

نصر مى ‏گويد: عمرو بن شمر از سدى، از ابوحريث براى ما نقل كرد كه مى‏ گفت: روزى كه عمّار كشته شد غلامش راشد براى او جرعه ‏اى شير آورد.

عمّار گفت: همانا از دوست خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى ‏فرمود:

آخرين توشه تو از دنيا جرعه ‏اى شير است.

نصر مى ‏گويد: عمرو بن شمر، از سدى روايت مى‏ كرد كه مى ‏گفته است: در جنگ صفّين دو مرد درباره اين‏كه كدام ‏يك عمّار را كشته‏ اند و سلاح او را بايد تصاحب كنند با يكديگر مخاصمه داشتند، آن‏ دو نزد عبداللَّه بن عمرو عاص آمدند.

او گفت: اى واى بر شما؛ از پيش من بيرون برويد كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

قريش را با عمّار چكار است كه او ايشان را به بهشت فرا مى ‏خواند و آنان او را به دوزخ فرا مى‏ خوانند. كشنده و بيرون ‏آورنده جامه و سلاح او در دوزخ ‏اند.

سدى مى ‏گفته است: به من خبر رسيده است كه چون معاويه اين سخن را شنيد براى اينكه سفلگان شامى را فريب دهد گفت: كسى او را كشته است كه او را با خود به جنگ آورده است!

نصر مى‏ گويد: عمرو، از جابر، از ابوالزبير براى ما نقل مى ‏كرد كه مى ‏گفته است: گروهى از قبيله جهينه پيش حذيفة بن اليمان آمدند و به او گفتند: اى اباعبداللَّه؛ پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم از خداوند مسألت كرد و پناه خواست كه‏ امّتش درمانده نشوند و اين استدعايش پذيرفته شد و استدعا كرد كه امّتش نسبت به يكديگر زورگويى نكنند و درگيرى نداشته باشند، پذيرفته نشد.

حذيفه گفت: من شنيدم پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم مى ‏فرمود:

پسر سميّه - يعنى عمّار- هرگز ميان دو كار مخيّر نمى ‏شود مگر اين‏كه كارى را كه صحيح است بر مى ‏گزيند. همواره ملازم جهت ‏گيرى او باشيد.

نصر مى ‏گويد: عمرو بن شمر براى ما نقل كرد كه عمّار در آن روز بر صف شاميان حمله كرد و چنين رجز مى‏ خواند: «به خداى كعبه سوگند؛ كه هرگز از جاى خود تكان نمى‏ خورم مگر آنكه كشته شوم يا آنچه را مى‏ خواهم ببينم. در همه روزگار همواره از على عليه السلام، داماد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم، و امانتدار وفاكننده به عهد، پاسدارى و حمايت مى‏كنم ...».

نصر مى ‏گويد: عبداللَّه بن سويد حميرى- كه از خاندان ذوالكلاع است - به او مى‏گفت: حديثى كه از عمروعاص در مورد عمّار شنيده ‏اى چيست؟

ذوالكلاع موضوع را به او گفت؛ همين كه عمّار ياسر كشته شد، عبداللَّه شبانه پاى پياده از لشكر معاويه بيرون آمد و صبح ميان لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام بود.

عبداللَّه بن سويد از عابدان روزگار خود بود و نزديك بود مردم شام از اين كار او مضطرب و پراكنده شوند جز اين‏كه معاويه به آنان گفت: عمّار را على (عليه السلام) كشته است؛ زيرا او را به اين جنگ آورده و به فتنه درانداخته است!

پس از اين موضوع، معاويه به عمروعاص پيام داد كه مردم شام را بر من تباه كردى؛ آيا بايد هر چه از پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم شنيده‏ اى بگوئى؟

عمروعاص گفت: آرى؛ اين سخن را گفته ‏ام و علم غيب ندارم و نمى ‏دانستم جنگ صفّين پيش مى ‏آيد. وانگهى هنگامى مى ‏گفته ‏ام كه عمّار دوست تو بود، خودت هم درباره او نظير همين چيزى كه من روايت كرده ‏ام نقل كردى.

معاويه خشمگين شد و بر عمرو خشم آورد و تصميم گرفت او را از خير و نيكى خود محروم كند. عمرو هم كه مردى متكبّر بود به پسر و ياران خود گفت: اگر وضع اين جنگ روشن شود ديگر خيرى در همسايگى و كنار معاويه نيست و من حتماً از او جدا خواهم شد و ابيات زير را سرود:

«از اين‏كه چيزى را كه شنيده ‏ام بازگو كرده ‏ام، بر من خشم مى ‏گيرى و سرزنش مى ‏كنى و حال آن‏كه اگر انصاف دهى خودت پيش از من نظير آن را گفته ‏اى. آيا در آنچه تو گفته‏ اى ثابت و استوار بوده ‏اى و لغزش نداشته ‏اى و من در آنچه گفته ‏ام لغزش داشته‏ ام؟ ...»

معاويه در پاسخ عمروعاص اين ابيات را سرود: «هم‏ اكنون كه جنگ دامن گسترده و اين كار دشوار در قبال ما بر پاى ايستاده است، پس از شصت سال باز چنان مرا بازى مى ‏دهى كه پندارى فرقى ميان تلخ و شيرين نمى‏ گذارم ...»

چون اين شعر معاويه به اطّلاع عمرو رسيد، پيش معاويه رفت و رضايتش را جلب كرد و كارشان متّحد شد.[431]


428) قسمتى از آيه 25 سوره شعراء. ر.ك: تفسير ابوالفتوح رازى: 333/8 چاپ شعرانى.

429) حديث فوق در كتاب «واقعه صفّين نصر» و «الإستيعاب» ابن عبدالبر به همين معنى ولى با كمى اختلاف در كلمات ذكر شده است.

430) اعجاز پيامبر اعظم‏ صلى الله عليه وآله وسلم در پيشگويى از حوادث آينده: 351.

431) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 14/4.

 

منبع: معاويه، ج1 ،  ص: 293

 

بازدید : 2141
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 42352
بازديد کل : 128462800
بازديد کل : 89321349