(2)
تخلّف ابوبکر و عمر از فرمان پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم
. . . . آن گاه جناب علوى فرمود: اى عبّاسى! بدين سان آشكار شد كه ادّعاى تو مبنى بر كافر دانستن تمام صحابه توسّط شيعيان، دروغى محض است.
عبّاسى از پاسخ گفتن ناتوان شد و رويش از شرمسارى سرخ شد و سپس گفت: اين بحث را واگذار؛ ليكن همين قدر معلوم است كه شما شيعيان ابابكر و عمر و عثمان را دشنام مى دهيد.
علوى فرمود: برخى از شيعيان، ايشان را دشنام مى دهند و برخى نمى دهند.
عبّاسى گفت: تو از كدام دسته هستى؟
علوى در پاسخ فرمود: من از كسانى هستم كه دشنام نمى دهم، ولى بر اين باور هستم كه افرادى كه آنها را دشنام داده و بدگويى مى كنند دليلى نيز دارند و بر اساس حكم منطق به چنين باورى رسيده اند، و دشنام دادن اين دسته از شيعيان به اين سه نفر نه موجب كفر است و نه موجب فسق است و از گناهان صغيره نيز نيست.
عبّاسى گفت: اى پادشاه! مىبينى كه اين مرد چه مىگويد؟!
علوى فرمود: اى عبّاسى! اين كه مسير بحث را به سوى پادشاه ببرى نوعى مغالطه است؛ پادشاه؛ ما را براى اين احضار كرده است كه پيرامون دليلهاى خود سخن بگوييم تا در پايان كار نيز حق معلوم شود و با توسّل به اسلحه و زور كسى كه حق را نپذيرد به پذيرش آن وادار كنند.
پادشاه گفت: گفتار علوى درست است؛ اى عبّاسى! پاسخ تو در ردّ اين مدّعا چيست؟
عبّاسى گفت: اين واضح است هر كس به صحابه دشنام بدهد كافر است.
علوى گفت: اين مطلب ممكن است نزد تو واضح باشد ولى براى من آشكار نيست.
به نظر تو چرا اگر كسى صحابه را از روى اجتهاد و دليلى دشنام بدهد كافر است؟
از طرفى آيا تو قبول ندارى كسى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سبّ كند سزاوار نفرين است؟
عبّاسى گفت: چرا، اين مطلب را باور دارم و اعتراف مى كنم.
علوى فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله ابابكر و عمر را دشنام داد.
عبّاسى گفت: كجا ايشان را دشنام داده است؟ اين دروغ بستن به رسول خدا صلى الله عليه و آله است.
علوى فرمود: تاريخنويسان سنّى بازگو كردهاند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سپاهى را به فرماندهى اسامه آماده كرد و ابابكر و عمر را نيز جزو سپاهيان او قرار داد و فرمود:
خدا لعنت كند كسى را كه از سپاه اسامه تخلّف و سرپيچى كند.
ولى ابابكر و عمر از آن سپاه تخلّف كردند؛ بدين سان، لعنت رسول خدا صلى الله عليه و آله شامل ايشان شد و هر كسى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را لعنت فرمايد، بر هر مسلمانى لازم و سزاوار است كه آن شخص را لعنت كند.
با اين سخنان، عبّاسى سر به زير افكند و چيزى نگفت.
پادشاه نيز رو به وزير خود كرد و گفت: آيا آنچه علوى گفت صحّت دارد؟!
وزير گفت: تاريخ نويسان[1] چنين گفته اند.
علوى ادامه داد: اگر سبّ و دشنام دادن به صحابه حرام و كفر است، پس چرا معاوية بن ابى سفيان را كافر نمى دانيد و حكم به فسق و فجورش نمى كنيد، با اين كه او حضرت على بن ابى طالب عليه السلام را تا چهل سال دشنام مى داد و اين دشنامها تا هفتاد سال ادامه يافت!
پادشاه گفت: اين سخن را واگذاريد و در مورد موضوع ديگرى سخن بگوييد.
عبّاسى پرسيد: يكى از بدعت هاى شما شيعيان آن است كه قرآن را قبول نداريد.
علوى فرمود: بلكه يكى از بدعتهاى شما سنّيان اين است كه قرآن را قبول نداريد، و دليل اين ادّعاى من آن است كه مى گوييد: «قرآن را عثمان گردآورى كرد».
آيا مى خواهيد بگوييد رسول خدا صلى الله عليه و آله به قدر عثمان هم نمىدانست و اقدام به جمعآورى قرآن نكرد تا او بيايد و قرآن را گردآورى كند؟
از طرفى، چگونه ممكن است قرآن در زمان پيامبر صلى الله عليه و آله گردآورى نشده باشد با آن كه آن حضرت به خويشان و يارانش دستور مىداد قرآن را ختم كنند و از اوّل تا آخر قرائت كنند و مىفرمود: هر كس قرآن را ختم كند فلان مقدار ثواب و پاداش دارد.
آيا مى توان دستور به ختم قرآن داد در زمانى كه قرآن گردآورى نشده باشد؟!
آيا تمام مسلمانان در گمراهى به سر مىبردند و عثمان آنان را هدايت كرد؟!
پادشاه رو به وزيرش كرد و گفت: آيا اين كه علوى مى گويد به نظر سنّيان قرآن را عثمان گردآورى كرد، درست است؟
وزير گفت: مفسّران و تاريخ نويسان چنين مى گويند.
علوى فرمود: پادشاها! خوب است بدانيد كه شيعيان اعتقاد دارند قرآن در زمان رسول خدا صلى الله عليه و آله گردآورى شده بود به همان شكلي كه الان در دست ماست و مى بينى و حتّى يك حرف از آن كم يا زياد نشده است ولى سنّيان مى گويند در قرآن فزونى و كاستى پديد آمده است، و آيات آن، جا به جا شده اند و رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را گردآورى نكرده و عثمان براى اوّلين بار پس از رسيدن به پادشاهى، اقدام به اين كار كرد.
عبّاسى فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اى پادشاه! نشنيدى كه اين مرد عثمان را خليفه خطاب نكرد بلكه او را پادشاه خواند؟!
علوى فرمود: آرى، عثمان خليفه نبوده است.
پادشاه گفت: چرا؟!
علوى فرمود: چون شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت ابابكر و عمر و عثمان باطل بوده است.
پادشاه (با شگفتى) پرسيد: چرا؟!
علوى فرمود: زيرا عثمان بر اساس شوراى شش نفريكه عمر آنها را تعيين كرده بود به حكومت رسيد در حالى كه تمام افراد شورا عثمان را به عنوان خليفه انتخاب نكردند، بلكه سه يا دو نفرشان او را انتخاب كردند؛ بدين سان، مشروعيّت خلافت عثمان، تنها به عمر مستند مى شود.
از سويى، عمر نيز بنابر وصيّت ابابكر به حكومت رسيد؛ پس مشروعيّت خلافت عمر نيز مستند به ابابكر است.
از طرفى، ابابكر نيز بر اساس انتخاب گروهى اندك و زير برق شمشير و به زور به خلافت رسيد؛ پس مشروعيّت خلافت ابابكر نيز مستند به شمشير و زور بوده است.
در همين راستا بود كه عمر در مورد ابابكر گفت: «بيعت مردم با ابابكر، يكى از كارهاى شتابزده و بى تدبير جاهليّت به شمار مى رود؛ خدا شرّش را از مسلمانان دفع كند؛ بنابراين هر كس از اين پس خواست چنان بيعتى به راه بيندازد او را بكشيد».
ابوبكر، خودش نيز گفت: مرا كنار بزنيد و بيعتتان را پس بگيريد؛ چون، وقتى على (عليه السلام) در بين شما باشد من بهترينتان نيستم.
بر اساس اين دليلها شيعيان اعتقاد دارند كه خلافت اين سه تن از ريشه باطل و نادرست است.
پادشاه رو به وزير كرد و گفت: سخنانى كه علوى به ابابكر و عمر نسبت داد درست است؟
وزير گفت: آرى، تاريخ نويسان چنين گفته اند.
منبع: اين است راه حق، ص: 15
بازديد امروز : 7018
بازديد ديروز : 19532
بازديد کل : 89505640
|