(3)
ابوبکر و عمر به پیغمبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم ایمان نداشتند
. . . . عبّاسى گفت: شيعيان، ايمان خلفاى سه گانه را انكار مى كنند و اين درست نيست؛ زيرا اگر مؤمن نبودند پس چرا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم دامادشان شد و نيز به دامادى گرفت؟
علوى فرمود: شيعه اعتقاد دارند كه آن سه تن ايمان قلبى و درونى نداشتند اگر چه در ظاهر و با زبان اظهار اسلام كردند. رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم نيز از هر كسى كه شهادتين را مى گفت - حتّى اگر در واقع منافق بود – مى پذيرفت و با او همانند مسلمانان رفتار مى كرد. بدين سان، داماد نبىّ اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى ايشان و دامادى ايشان براى آن حضرت، از اين باب است.
عبّاسى گفت: دليل بر ايمان نداشتن «ابابكر» چيست؟
علوى فرمود: دليل هاى قطعى بر اين مطلب به فراوانى يافت مى شود؛ از جمله آن كه او در جاهاى بسيارى به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خيانت روا داشت. چنان كه از شركت در لشكر اسامه سرباز زد و با دستور رسول صلى الله عليه و آله و سلم در اين مورد مخالفت كرد و پرواضح است كه قرآن كريم مى فرمايد: هر كس با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مخالفت كند ايمان ندارد:
«فَلا وَرَبِّكَ لايُؤْمِنُونَ حَتَّى يُحَكِّمُوكَ فيما شَجَرَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ لايَجِدُوا في أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَيْتَ وَيُسَلِّمُوا تَسْليماً».[1]
پس به پروردگارت سوگند؛ ايمان نمى آورند مگر آن زمان كه تو را در اختلافات خود حاكم قرار دهند و سپس نسبت به حكمى كه كردى در درون خويش نيز حرجى نيابند و به طور كامل تسليم باشند.
بدين سان، «ابابكر» از دستور رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سرباز زد و سرپيچى كرد و او در زمره افرادى است كه آيه مزبور شامل شان مى باشد.
افزون بر آن، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز هر كس را كه از شركت در لشكر اسامه سرباز بزند لعنت فرمود و اين را پيشتر گفتيم كه ابابكر از شركت در لشكر اسامه سرباز زد.
آيا رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مؤمن را لعنت مى كند؟! طبيعى است كه: نه.
پادشاه گفت: بدين ترتيب سخن علوى درست است كه ابابكر مؤمن نبوده است.
وزير گفت: اهل سنّت در مرود تخلّف و سرپيچى ابابكر، تأويلات و توجيهاتى دارند.
شاه گفت: آيا توجيه مى تواند كار حرام را برطرف كند؟
اگر بخواهيم باب توجيه و تأويل را بگشاييم، هر مجرم و خلاف كارى داراى توجيه و تأويلى خواهد بود! دزد مى گويد: به دليل فقر و تنگدستى به دزدى مى پرداختم؛ شرابخوار مىگويد: به دليل اندوه فراوان شراب خوردم؛ زناكار مى گويد
: ... و بدين سان نظم اجتماع برهم مى خورد و مردم جرأت بر گناه و معصيت پيدا مى كنند. نه! نه! ...
تأويلات و توجيهات براى ما فايده اى ندارد.
روى عبّاسى سرخ شد و متحيّر ماند كه چه بگويد و بالأخره پس از تأمّلى گفت: دليل بر ايمان نداشتن عمر چيست؟
علوى فرمود: دليل هاى فراوانى بر اين مطلب وجود دارد، از آن جمله تصريح خودش در مورد ايمان نداشتنش است!
عبّاسى گفت: در كجا؟
علوى فرمود: آنجا كه گفت: هيچ گاه همچون روز جنگ حديبيّه در نبوّت محمّد (صلى الله عليه و آله و سلم) شكّ و ترديد نكردم.
اين سخن عمر دلالت بر آن دارد كه وى پيوسته در شكّ و ترديد نسبت به پيامبرى آن حضرت بوده است، و ترديدش در روز حديبيّه بيشتر و عميقتر و بزرگتر از شكّ و ترديدهاى ديگرش بوده است.
اى عبّاسى؛ تو را به پروردگارت سوگند؛ به من بگو: آيا كسى كه در نبوّت محمّد صلى الله عليه و آله و سلم شكّ و ترديد داشته باشد مؤمن است؟!
عبّاسى سكوت كرد و از خجالت سرش را به زير افكند.
شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا گفتار علوى در مورد سخن «عمر» صحيح است؟
وزير گفت: راويان چنين روايت كرده اند.
شاه گفت: عجيب است؛ جدّاً عجيب است؛ من «عمر» را از اوّلين مسلمانان مى دانستم و ايمان او را ايمانى ثابت مىپنداشتم ولى حالا برايم ثابت و هويدا شد كه در اصل ايمانش نيز ترديد و شبهه است.
عبّاسى گفت: صبر كن اى پادشاه؛ بر عقيده ات پايدار باش و علوى دروغگو تو را نفريبد!
پادشاه با حالت خشم، روى خويش را از عبّاسى گردانيد و گفت: وزير ما- نظام الملك - مى گويد: علوى راستگوست و اين گفته عمر در كتابها وارد شده است، ولى اين شخص ابله و نادان- عبّاسى- مىگويد: علوى دروغگوست؛ آيا اين جز عناد و تعصّب است؟
سكوتى مرگبار بر مجلس حاكم شد؛ پادشاه خشمگين شده و از سخن عبّاسى رنجيده شده بود ... و عبّاسى و ديگر عالمان سنّى سر به زير افكنده بودند ... و وزير سكوت اختيار كرده بود ... و علوى همچنان سرش را بالا گرفته و در روى شاه مى نگريست تا نتيجه را ببيند.
لحظه هاى سختى بر عبّاسى مىگذشت كه آرزو مىكرد زمين شكافته مى شد و او را مى بلعيد، يا ملك الموت مىآمد و به سرعت روحش را مى ستاند؛ او بسيار شرمسار شده بود و لحظات دشوارى را پشت سر مى گذارد؛ نادرستى مذهب او آشكار شده بود و باورهاى خرافيش براى شاه و وزير و عالمان و بزرگان مملكتى آشكار گشته بود! ... ليكن بايد چه كارى انجام مى داد؟
شاه او را خواسته بود تا پرسش و پاسخ انجام دهد، و حقّ و باطل را معلوم كند، و بالأخره عبّاسى خود را آماده نموده و سر برافراشت و پرسيد:
اى علوى! چگونه اظهار مى كنى كه ثمانايمان قلبى نداشته است، در حالى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله، دخترش رقيّه و ديگر دخترش امّ كلثوم را به ازداواج او درآورده بود؟!
علوى فرمود: دليل هاى بسيارى وجود دارد كه عثمان ايمان قلبى نداشته است؛ و همين قدر كافى است كه مسلمانان، از جمله صحابه، هم نظر شدند و همگى حكم به قتل او كردند و وى را كشتند.
خودتان نيز از پيامبر صلى الله عليه و آله روايت مى كنيد كه فرموده است:
«امّت من بر باطل همنظر نمى شوند» حال، آيا مسلمانان - كه صحابه نيز جزئشان بوده اند- در مورد كسى كه ايمان داشته باشد هم نظر مى شوند؟
از طرفى عايشه عثمان را به يهوديان تشبيه كرده و دستور كشتن او را صادر مى كند و مى گويد: «نعثل (نام يكى از يهوديان بوده است) را بكشيد؛ زيرا به طور حتم كافرشده است؛ نعثل را بكشيد؛ خدا او را بكشد؛ نعثل نابود و از رحمت حقّ به دور باد».
همچنين، عثمان صحابى جليل القدر پيامبر صلى الله عليه و آله يعنى عبداللَّه بن مسعود را ضرب و شتم كرد به گونه اى كه به فتق مبتلا شد و در بستر بيمارى افتاد و در اثر همان ضربه ها از دنيا رفت!
همچنين، اباذر غفارى، آن يار ارجمند پيامبر صلى الله عليه و آله را اخراج و تبعيد كرد و يك يا دو بار از مدينه منوّره به شام فرستاد و بار ديگر او را به صحراى ربذه - بيابان بى آب و علفى بين مكّه و مدينه - تبعيد كرد تا بالاخره ابوذر از شدّت گرسنگى و تشنگى در ربذه از دنيا رفت و اين در حالى اتّفاق افتاد كه عثمان در بيت المال مسلمانان غوطه ور بود و آن را بين خويشان اموى و مروانى خود تقسيم مى كرد. اباذر، همان كسى بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در موردش فرمود:
ما أظلّت الخضراء ولا أقلّت الغبراء على ذي لهجة أصدق من أبي ذر.[2]
آسمان سايه نيفكنده و زمين برنداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد.
در پى اين سخنان، پادشاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوى درست است؟!
وزير گفت: مورّخان چنين بازگو گرده اند.
شاه گفت: پس چگونه مسلمانان او را به خلافت برگزيده اند؟
وزير گفت: وى به حكم شورا خليفه شد.
علوى فرمود: اى وزير! اجازه بده؛ چيزى را كه درست نيست مگوى.
شاه گفت: چه مى گويى؟!
علوى فرمود: وزير اين سخن را نادرست گفت؛ عثمان، تنها در اثر وصيّت عمر به خلافت رسيد وتنها و تنها سه نفر از منافقان او را به خلافت انتخاب كردند يعنى طلحه، سعد بن ابى وقّاص و عبدالرحمن بن عوف.
آيا نظر اين سه منافق به عنوان تمام مسلمانان بازگو مى شود!
نيز در تاريخها آمده است كه اين سه نفر پس از مشاهده طغيان عثمان و هتك حرمتهاى او نسبت به ياران حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم و مشورت عثمان در مورد امور مسلماان با كعب الأحبار يهودى و تقسيم اموال مسلمانان بين خاندان مروان، خودشان پيش افتادند و مردم را نسبت به كشتن عثمان تشويق كردند!
شاه رو به وزير كرده و گفت: سخن علوى صحيح است؟
وزير گفت: آرى؛ چنان كه مورّخان بازگفته اند.
شاه گفت: پس چگونه تو ادّعا كردى عثمان بر اساس تصميم شورا به خلافت رسيد؟!
گفت: منظورم از شورا همين سه نفر بودند.
شاه گفت: آيا انتخاب اين سه نفر به عنوان تصميم شورا به حساب مىآيد؟
وزير گفت: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشارت بهشت در مورد اين سه تن داده است.
علوى فرمود: اى وزير! مهلتى بده؛ سخنى را كه نادرست است بر زبان ميار؛ حديث «ده نفرى كه بشارت بهشت دارند» دروغ است و تهمتى بر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم است.
عبّاسى گفت: چگونه اين را دروغ مى شمارى در حالى كه راويان مورد وثوق آن را روايت كرده اند؟!
علوى فرمود: دليلهاى فراوانى در دست است كه دروغ بودن و نادرستى اين حديث را ثابت مى كند كه سه دليل از آنها را برايت مى گويم:
1- چگونه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بشارت بهشت در مورد كسى مىدهد كه او را آزرده است (منظورم طلحه است)؛ زيرا برخى مفسّران و مورّخان بازگو كرده اند كه طلحه گفت: «اگر محمّد بميرد به طور حتم با زنانش ازدواج خواهيم كرد. (يا آن كه گفت: به طور حتم با عايشه ازدواج خواهم كرد).
با اين سخن، او پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را آزرد و خداوند اين آيه را
دراين مورد فرو فرستاد:
«وَما كانَ لَكُمْ أَنْ تُؤْذُوا رَسُولَ اللَّهِ وَلا أَنْ تَنْكِحُوا أَزْواجَهُ مِنْ بَعْدِهِ أَبَداً إِنَّ ذلِكُمْ كانَ عِنْدَاللَّهِ عَظيماً».[3]
شما حق نداريد رسول خدا را بيازاريد، و اين كه تا ابد با زنانش پس از او ازدواج كنيد؛ اين نزد خدا- گناهى - بزرگ است.
2- طلحه و زبير با حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام جنگيدند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در موردش مى فرمايد:
على جان! جنگ با تو جنگ با من است، و همراهى با تو همراهى با من است.[4]
هر كس على را اطاعت كند به طور حتم و يقين مرا اطاعت كرده است، و هر كس از على سرپيچى كند به يقين از من سرپيچى كرده است.[5]
على با قرآن است و قرآن با على است؛ هرگز از يكديگر جدا نخواهند شد تا نزد حوض كوثر بر من وارد شوند.[6]
[1] . سوره نساء، آيه 65.
[2] . الغدير: 8/ 294، 299، 305، 306.
[3] . سوره احزاب، آيه 53.
[4] . إحقاق الحق: 6/ 440، و ج 7/ 296.
[5] . إحقاق الحق: 6/ 419، وج 16/ 621.
بازديد امروز : 17782
بازديد ديروز : 19024
بازديد کل : 88864172
|