امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(7) بسیاری از بزرگان مسلمین در سقیفه حاضر نشدند

(7)

بسیاری از بزرگان مسلمین در سقیفه حاضر نشدند

   قاضى نور اللَّه‏ قدس سره در مجالس المؤمنين آمدن ابن ابى جمهور را بعد از زيارت اعتاب مقدّسه عراق به مشهد مقدّس حضرت ثامن الحجج‏ علىّ بن موسى الرضا عليه السلام و تأليف كردن رساله زاد المسافرين را در اثناء راه مى‏نويسد كه در مشهد مقدّس رضوى به صحبت سيّد نقيب حسيب ‏نسيب لبيب مير محسن بن محمّد رضوى قمى رسيده و در شهور سنه ثمان و سبعين و ثمانمأة به التماس آن سيّد صاحب سعادت شرحى جهت ‏آن رساله ترتيب داده آن را كشف البراهين نام نهاده.

   چون خبر قدوم فيض لزوم شيخ قدسى‏ صفات به علماء هرات رسيد فاضل هروى به ديدن او آمد. جناب شيخ در سه مجلس با او مناظره ‏نموده و در جميع مراتب او را منقطع و مبهوت فرمود و چون رسالئيكه در مجالس خود با آن فاضل هروى نوشته‏ اند كم بدست مى ‏آيد به ذكر حاصل يك مجلس از آن مبادرت مى ‏نمايد.

   صورت مجلس آن است كه گفته: بطورى كه خود ابن ابى جمهور نقل مى ‏فرمايد:

   روزى سيّد محسن مذكور جمعى از سادات و طلبه را ضيافت مى‏ كرد و ملاّى هروى نيز حاضر بود، در آن اثنا متوجّه جانب من گرديده از نام‏ من پرسيد. من گفتم: نام من محمّد است. بعد از آن پرسيد كه مولد تو از كدام‏ يك از ديار عرب است؟ گفتم: بلاد هجر كه به لحصا مشهور و اهل‏ علم و دين در آنجا مشهورند.

   پس گفت: مذهب تو چيست؟

   گفتم: از اصول مى‏ پرسى يا از فروع؟

   گفت: از هر دو.

   گفتم: مذهب من در اصول هر چيزى است كه مرا دليل بر آن قائم شده باشد و در فروع مرا فقهى است كه منسوب است به اهل بيت ‏عليهم السلام.

   پس گفت: چنان مى ‏بينم كه مذهب اماميّه دارى.

   گفتم: آرى.

   گفت: اماميّه مى ‏گويند كه علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام بعد از رسول‏ صلى الله عليه وآله وسلم امام است.

   بلافاصله گفتم: بلى چنين است و من قائل هستم به آن.

   گفت: دليل بگوى بر اين دعواى خود.

   گفتم: مرا احتياج نيست به اقامت دليل بر اين مدّعى.

   گفت: چرا؟

   گفتم: به سبب آنكه تو امامت علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام را به يك ‏باره منكر نيستى بلكه من و تو متّفقيم بر آنكه او امام است بعد ازرسول‏ صلى الله عليه وآله وسلم اين قدر هست كه من نفى واسطه مى‏ كنم پس من در اين مسأله نافى باشم و تو مثبت.

   بنابراين بر تست كه اقامت دليل كنى مگر آنكه امامت علىّ بن ابيطالب‏ عليه السلام را بالكليّه انكار كنى و خرق اجماع نمائى كه آن هنگام اقامت دليل ‏بر من واجب مى‏ شود.

   گفت: به خدا پناه مى‏ برم از انكار امامت او وليكن مى ‏گويم كه او رابع سه كس است كه پيش از او خلافت كردند.

   گفتم: پس تو را دليل بايد گفت بر اين دعوى، زيرا كه من در اثبات اين وسائط موافق نيستم.

   حاضران حسن تقرير مرا پسنديد و گفتند كه حق به جانب شيخ عرب است كه مى ‏گويد كه تو مدّعى و او منكر و مدّعى در اثبات دعوى خود محتاج به گواه است.

   پس چون الزام بر اقامت حجّت و دليل نمودم گفت: دلايل بر اين دعواى من بسيار است.

   گفتم: يك دليل مرا كافى است.

   گفت: اجماع واقع شده بر امامت ابوبكر بعد از حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بى ‏فاصله و اجماع در شرع حجّت است.

   گفتم: مراد تو از اين اجماع اجماعى است كه از كثرت قائلان به امامت ابوبكر در آن وقت حاصل شده، اين چنين اجماع حجّت نيست؛ زيرا كه مخالفان امامت ابوبكر نيز در آن وقت موجود بودند اگر چه به نظر به كثرت موافقان او قليل مى‏ نمودند و كثرت حجّت نيست به دليل قول خداى‏ تعالى «وقليل من عبادي الشكور»، بلكه كثرت در بسيارى از امور مذموم است چنانكه خداى تعالى مى‏فرمايد: «لا خيرفي كثير من نجويهم» «وكم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بإذن اللَّه واللَّه مع الصابرين» واگر مراد تو از آن اجماع اجماعى است كه از اتّفاق اهل حلّ و عقد در روز وفات حضرت رسالت ‏صلى الله عليه وآله وسلم حاصل شده باشد مرا در ابطال آن دو طريق است.

   يكى طريقى است كه استقامت آن در مذهب من به يقين پيوسته اگرچه الزام آن به تو نتوانم كرد و آن اين است كه اجماع نزد ما حجّت ‏نمى ‏باشد الاّ به ادخال معصوم در آن و هر اجماعى كه خالى از آن باشد به مذهب ما حجّت نيست زيرا كه جائز است خطا بر هر يك از آحاد آن‏اجماع پس بر كلّ آن‏ها نيز خطا جائز باشد زيرا كه كلّ مركّب از همان آحاد است پس آن اجماع بطريقه ما درست نباشد.

   دوّم ابطال آن به طريقى كه نزد شما مستقيم است و آن اين است كه اجماع چنانكه گذشت اتّفاق اهل حلّ و عقد است از امّت ‏محمّد صلى الله عليه وآله وسلم بر امرى از امور و اين معنى حاصل نشد در امامت ابوبكر در روز سقيفه بلكه فضلاى صحابه و زهّاد و علماء و اشراف سادات ‏غايب بودند و در سقيفه حاضر نشدند.

   و بالجمله اتّفاق است كه على و عبّاس و پسر او عبداللَّه و زبير و مقداد و عمّار و ابوذر و سلمان و جماعتى از بنى‏ هاشم و غير ايشان از صحابه به ‏مصيبت حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم گرفتار و انصار عدم التفات آن حضرت را در خاطر مقرّر داشتند و در سقيفه بنى‏ ساعده مجتمع شده جهت نظم‏ امور خود نظر در تعيين اميرى انداختند.

   و چون ابوبكر و عمر و ابوعبيده جرّاح و جمعى از طلقا كه به ايشان پيوسته بودند خبر اجتماع انصار را در سقيفه شنيدند به جانب سقيفه‏ دويدند و با ايشان شيوه مجادله و مخاصمه ورزيدند تا آنكه انصار زبان مصالحه به مضمون «منّا امير ومنكم امير» گشودند و اصحابش به آن راضى ‏نشده روايت خود را كه «الأئمة من قريش» بر ايشان حجّت نمودند و معهذا بشر بن سعد را كه يكى از رؤساى انصار و به مرض حسد سعد بن‏ عباده كه قرعه اختيار انصار بر او افتاده بود گرفتار بود فريب داده با خود يار ساختند.

   لاجرم عمر و ابوعبيده به استظهار بشر مبادرت به بيعت ابى بكر نموده دست بر دست او زدند كه «السلام عليك يا خليفة رسول اللَّه» و ازاينجا معلوم مى‏ شود كه بيعت ابى‏ بكر در روز سقيفه از روى مكر و حيله و فريب و عجله و غلبه و قهر بود.

   و لهذا عمر گفت كه «كانت بيعة أبي ‏بكر فلتة وقى اللَّه المسلمين شرّها  فمن عاد إلى مثلها فاقتلوه» و هر گاه فضلاى صحابه و زّهاد و ذوى الأقدار از مهاجر و انصار در آنجا حاضر نبودند و بيعت با ابوبكر ننمودند چگونه اجماعى كه مدّعاى شما است بهم مى ‏رسد.

   فاضل هروى چون اين مقدّمات را شنيد گفت: آنچه ذكر نمودى مسلّم است ليكن آن جماعت كه در روز سقيفه حاضر نبودند بعد از آن با ديگران در بيعت ابى بكر موافقت نمودند و به خلافت او راضى شدند غايت الأمر اتّفاق ايشان يكبار واقع نشده باشد و آن در اجماع شرط نيست.

   گفتم: (ابن ابى جمهور مى‏ گويد: گفتم) حصول موافقت و رضاى ايشان بعد از آن چنانكه تو گمان برده‏اى حجّت نمى‏ شود؛ زيرا كه احتمال ‏اكراه و اجبار و تقيّه را در آن راه است بنابر آنكه چون اشراف و علماء و زهّاد ديدند كه متصدّيان خلافت عوام كالأنعام را كه از روى عدم بصيرت به‏ هر باطنى مى ‏گروند و از دنبال هر لقمه مى ‏دوند و مانند سگ فريب‏ داده با خود يار ساختند و بزرگان ايشان را استمالت تقليد امور و وعده تفويض‏ ايالت بلد و ثغور داده‏ اند لاجرم از مخالفت ايشان بر جان خود ترسيدند و از روى تقيّه و اكراه تابع ايشان گرديدند و متابعت و انقيادى كه از روى ‏اكراه باشد به اجماع مبطل اجماع است.

   فاضل هروى گفت: از كجا دانسته‏ اى كه ايشان از روى تقيّه و اكراه تابع شدند تا مدّعاى تو درست شود؟

   گفتم: در علم ميزان مقرّر است كه إذا قام الإحتمال بطل الإستدلال و احتمال اكراه در اين اجماع قائم است پس بايد كه باطل باشد با آنكه ‏امارات اكراه در ضمن بسيارى از روايات ظاهر شده.

   از آن جمله آنكه ابن ابى الحديد معتزلى كه در مسأله امامت اهل سنّت است در باب فضائل عمر گفت كه «عمر هو الّذي وطأ الأمر لأبى بكر وقام فيه حتّى أنه وقع في صدر المقداد وكسر سيف الزبير وكان قد شهره عليهم» يعنى عمر كار خلافت را از براى ابوبكر تمام كرد تا آنكه از غايت ‏اهتمام به منكران خلافت او مجادله و ابرام نمود و بر سينه مقداد افتاد و شمشير زبير را گرفته بشكست و اين غايت اكراه است.

   ديگر آنكه ابن ابى الحديد نيز روايت كرده از براء بن عازب كه گفت: من هميشه محبّ اهل بيت رسالت ‏عليهم السلام بودم و چون حضرت ‏رسالت ‏صلى الله عليه وآله وسلم وفات يافت حزن و اندوه بسيار به من رسيد.

   پس از خانه بيرون آمدم تا ببينم كه مردم در چه كارند؟ ناگاه ديدم كه ابوبكر و عمر و ابوعبيده در كوچه مى ‏روند و جماعتى از طلقا در يمين و يسار ايشان مى ‏دوند و عمر شمشير از غلاف كشيده و به هر يك از مسلمانان كه مى ‏رسند به او مى‏ گويند كه با ابوبكر بيعت كن چنانچه ديگران ‏كرده‏ اند و خواهى نخواهى از او بيعت مى‏ گيرند چون آن حالت را مشاهده نمودم به غايت آزرده گشته نزد اميرالمؤمنين‏ عليه السلام رفتم و خبر آن‏ جماعت را به او رسانيدم در وقتى كه او قبر منوّر حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم را راست مى‏ كرد پس بيلى كه بر دست داشت بر زمين نهاد و گفت:

   «بسم اللَّه الرحمن الرّحيم، الم أحسب النّاس أن يتركوا أن يقولوا آمنّا وهم لايفتنون»،عبّاس آنجا حاضر بود گفت: اى بنى‏ هاشم دست شما زير باشد تا انقضاى روزگار اين روايت نيز دال است بر اكراه و آنكه عبّاس و على توقّع خلافت‏ براى خود داشتند.

   ايضاً اين روايت مشهور است كه چون سعد بن عباده روز سقيفه بيمار بود از بيعت ابى ‏بكر امتناع نمود. ابوبكر به اهل خود گفت كه لگد مال ‏كنيد سعد را و روايتى ديگر آن است كه گفت: اقتلوا سعداً قتله اللَّه.

   روايت ديگر مشهور است كه چون ابوبكر در اوّل جمعه از ايّام خلافت خود بر بالاى منبر رفت دوازده مرد از مهاجرين و شش مرد از انصاربر پاى خاستند و بالا رفتن او را بر منبر پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم انكار كردند و چندان با او در آن باب عتاب كردند كه در بالاى منبر مبهوت ماند و جوابى ‏نتوانست بر زبان راند تا آنكه عمر برخاست و با ابوبكر درشتى كرده گفت: «يا لكع إذا كنت لاتقوم بحجّة فلم أقمت ‏نفسك هذا المقام»؟ يعنى اى لئيم هرگاه حجّتى بر مدّعاى خود نتوانى آورد چرا در اينجا نشسته‏ اى؟ آنگاه دست ابوبكر را گرفته از منبر به زير آورد و به خانه برد.

   و چون روز جمعه ديگر رسيد با جمعى كثير مانند سعد بن وقّاص و خالد بن وليد كه همراه هر يك از ايشان صد جلف پليد بود لشكر كشيد وآن جماعت با شمشيرهاى كشيده به مسجد درآمدند و چون نظر عمر به حضرت امير عليه السلام و جماعتى از صحابه مانند سلمان و غيره كه با او بودند افتاد و به ايشان خطاب نموده سوگند خورد و گفت: واللَّه اى اصحاب على؛ اگر يكى از شما امروز متكلّم شود به آنچه در روز جمعه متكلّم شده‏ بود چشم‏هاى او را از سرش بيرون خواهم كرد.

   سلمان برپاى خاست و گفت: «صدق رسول اللَّه أنّه قال: بينما أخي وابن عمّى جالس في ‏مسجدي اذوثب ... عليه طائفة من كلاب النار يريدون قتله ولاشكّ أنّكم منهم»، يعنى‏راست گفت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم در آنكه گفت كه وقتى باشد كه در اثناى آنكه برادر من و پسر عمّ من در مسجد نشسته باشد طائفه‏اى از سگان جهنّم‏ بر او حمله نمايند و قصد كشتن او كنند.

   پس عمر شمشير كشيد تا او را بزند، حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام دامن او را گرفته بر زمين كشاند و گفت: «يابن صهّاك ‏الحبشيّة؛ أبأسيافكم تهدوننا الخ»؛ اى پسر صهاك حبشيّه؛ آيا به شمشيرهاى خود ما را تهديد مى‏ كنيد و به جمعيّت و كثرت‏ خود بر ما غلبه ظاهر مى‏ سازيد واللَّه كه اگر نه آن بودى كه از جانب خداى تعالى حكمى گذشته و از حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم عهدى بسته شده درتوقّف من از محاربه شما هر آينه ظاهر مى‏شد كه كدام يك از ما به حسب عدد قليل و به حسب يار و مددكار ضعيف و ذليل است. آنگاه آن‏ حضرت با اصحاب خود گفت كه از مسجد بيرون رويد.

   و هر گاه حال بر اين منوال باشد ظاهر مى‏ شود كه بيعت ابوبكر از روى اكراه بوده و آن جماعت كه در روز سقيفه از بيعت او تخلّى نمودند نتوانستند كه بعد از آن نيز ترك مبايعت نمايند و اين هنگام اجماعى كه مدّعا بود حاصل نشد و دليل بر وجود واسطه ميان حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم‏ و خلافت اميرالمؤمنين حيدرعليه السلام قائم نگرديد.

   فاضل هروى اعتراف به بطلان اين دليل نموده گفت: دليلى ديگر بر مدّعاى خود دارم.

   گفتم: آن كدام است؟

   گفت: آنكه حضرت پيغمبرصلى الله عليه وآله وسلم در مرض موت خود امر نمود مردم را در خلف ابوبكر نماز گذارند و اين دليل است بر تقديم او بر صحابه زيرا كه تقديم در نماز تقديم بر غير آن است از امور و قائل به فرق نيست.

   ابن ابى جمهور مى‏ گويد: گفتم: اين دليل از چند وجه عليل و ضعيف است:

   اوّل آنكه اگر تقديم ابوبكر در نماز صحيح باشد همچنانكه گمان تست و بر تقدير صحّت آن دلالت بر امامت او داشته باشد هر آينه نصّى ‏خواهد بود از حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بر امامت او و هر گاه اين چنين نصّى در باب ابوبكر بودى بايستى كه به دليل ضعيف «الأئمّة من قريش» محتاج نگرديدندى.

   بلكه بايستى كه همان نصّ را بر اهل سقيفه حجّت آورده و طريق الزام ساير انصاريان سپردندى و خلافت را موقوف نمى‏ داشتندى به بيعتى ‏كه چندين خلاف و بيرون آوردن شمشير از غلاف در آن واقع شد و چون تمسّك به چنان نصّى كه موجب سهولت كار بود عدول به چنين امرى ‏دشوار نمودند معلوم شد كه ايشان را در آن نص حجّتى نبوده و غرض تو و اصحاب تو از احتجاج به آن مغله بوده.

   ديگر آنكه تقديم در نماز دلالت ندارد بر امامت عامّه كه عبارت است از رياست در امور دين و دنيا به نيابت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم؛ زيرا كه‏ خاصّ را دلالت بر عام نيست خصوصاً بر مذهب شما كه امامت فاسق را تجويز كرده‏ ايد و عدالت را در آن شرط نمى‏ دانيد و اتّفاق است بر آنكه در امامت عامّه عدالت شرط است و نزد شما اگر از امام فسقى صادر شود عزل او واجب است پس چگونه چيزى را كه احتياج ندارد به عدالت حجّت‏ مى‏ سازيد بر آنچه به عدالت محتاج است؟

   ديگر آنكه روايت تقديم آن حضرت ابوبكر را در نماز متّفق عليه نيست زيرا آنچه نزد ما به صحّت پيوسته آن است كه چون بلال آمد و ازرسيدن وقت نماز خبر داد و عايشه ديد كه حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم از تاب مرض بى‏ خود و در اضطراب است بلال را گفت كه با ابوبكر بگوى كه‏ امامت نماز مردم كند چون بلال چنان گمان كرد كه امر حضرت رسالت ‏صلى الله عليه وآله وسلم در آن باب واقع شده بيامد و ابوبكر را بر آن وجه خبر داد و آخرچون ابوبكر پيش ايستاد و تكبير نماز گفت حضرت رسالت به هوش آمده و آواز تكبير او را شنيده پرسيد اين كيست كه با مردم نماز مى‏ كند؟ گفتند: ابوبكر است پس امر فرمود كه مرا به مسجد ببريد كه در اسلام فتنه عظيم حادث شد آنگاه بر على و عبّاس و فضل و ابن عبّاس تكيه نموه‏ بيرون رفت چون به محراب رسيد ابوبكر را دور ساخت و به نفس نفيس خود به امامت پرداخت.

   و امّا دعواى اهل سنّت كه امامت ابوبكر به امر حضرت رسول‏ صلى الله عليه وآله وسلم بوده باطل است از چند وجه:

   اوّل آنكه اتّفاق واقع است بر آنكه امرى كه در آن باب به بلال رسيده به مشافهة حضرت رسالت ‏صلى الله عليه وآله وسلم نبوده به اين طريق كه به او گفته‏ باشد: يا بلال قل لأبى بكر يصلّى بالناس « يا آنكه گفته باشد: «قل للناس يصلون خلف ابى بكر» بلكه آن امر به ميانجى ديگرى بود زيرا در آن حالت ‏كه پسران عم و اهل حرم بر آن حضرت گرد آمده بودند بلال را اذن به دخول در حجره حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم داده نشده بود و هر گاه در ميان‏ واسطه به هم رسيد احتمال كذب واسطه متوجّه گرديد زيرا كه به اتّفاق آن واسطه معصوم نبود و هر گاه احتمال كذب او قائم شد در آن امر كه به ‏واسطه او بوده حجّت نمى‏ ماند زيرا كه محتمل است كه از پيش خود گفته باشد و از زبان مبارك حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم نشنيده باشد چنانكه ‏مسارعت آن حضرت به خروج از منزل و عزل ابى ‏بكر و به نفس نفيس امامت مردم نمودن بر آن دلالت دارد.

   دوّم آنكه اگر امامت ابوبكر به امر حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم بودى هر آينه خروج آن حضرت با شدّت مرض و دور كردن ابوبكر از محراب‏ و متولّى نماز به نفس نفيس خود شدن با وجود آن امر كه اوّل بار فرموده بود مناقضه صريح است كه لايق شأن صاحب وحى نيست و اگر مسلّم‏ داريم كه در اول بار به آن امر فرموده بود مى‏ گوئيم كه خروج حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم و عزل او باطل ساخته امارت او را كه منوط بر آن امامت‏ داشته ‏اند بلكه مى‏ گوئيم كه عزل نبى‏ صلى الله عليه وآله وسلم او را بعد از تقديم چنانكه گمان شما است از براى آن بوده كه نقص و عدم صلاحيّت او را جهت ‏تقديم در امرى از امور بر امّت خود ظاهر سازد زيرا كه مشعر است به آنكه او صلاحيّت ندارد امامت نماز را كه از غايت پستى رتبه فاسق نزد شمادر آن جائز است پس چگونه صلاحيّت آن داشته باشد كه امام عام و رئيس مطاع جميع انام باشد و بسيار شبيه است اين قضيّه به قصّه سوره برائت‏ و عزل او از آن و به قصه فرستادن او با رايت خود در غزاى حنين و فرار و رجوع او چه بر متأمّل منصف ظاهر است كه اين همه از براى اظهار نقص‏ او بر جمهور و بيان عدم صلاحيّت او از براى امرى از امور بوده.

   و عجب آنست كه استدلال مى‏ كنند بر امامت ابى بكر به امر كردن حضرت او را به نمازى كه از آن معزول شده و به اتّفاق آن نماز را تمام‏ نكرد و استدلال نمى ‏كنند بر امامت حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام به آنكه وقتى كه حضرت رسالت به غزاى تبوك مى‏رفت او را در مدينه كه دارهجرت آن حضرت است در حال صحّت و اختيار او از ميان ساير امّت و عزل ناكردن او تا زمان رحلت حجّت است بر استخلاف او در ديگر امورزيرا كه قائل به فرق نيست.

   و چون سلسله كلام به اين مقام كشيد سفره طعام سيّد محسن مذكور رسيد و مباحثه و مجادله منقطع گرديد و همگى به طعام خوردن اشتغال ‏ورزيدند و در اثناى طعام خوردن سخنى مرا به خاطر رسيد از روى حديث مهشور كه «من مات ولم يعرف امام زمانه ‏مات ميتة جاهليّة» پس صبر بر آن نكردم و از فاضل هروى اجازت القاى سخن نموده گفتم: چه مى‏گوئى در اين حديث صحيح است‏ يا نه؟

   گفت: بلى صحيح است و بر صحّت آن اتّفاق است.

   گفتم: پس بگوى امام تو كيست؟

   گفت: حديث بر ظاهر خود محمول نيست بلكه مراد از امام در اين حديث قرآن است و تأويل او آنست كه «من مات و لم يعرف امام زمانه‏ الّذي هو القرآن مات جاهليّاً».

   گفتم: بنابراين لازم مى ‏آيد كه تعلّم قرآن بر هر يك از مردم واجب عينى باشد با آنكه هيچ احدى به آن قائل نيست.

   گفت: جميع قرآن مراد نيست بلكه مراد فاتحه و سوره است كه قرائت آن‏ها شرط است در صحّت نماز و بنابراين واجب عينى ‏اند به اجماع.

   گفتم كه حضرت رسالت‏ صلى الله عليه وآله وسلم در اين حديث امام را مضاف به زمان ساخته و گفته كه من مات ولم يعرف امام زمانه.

   تخصيص امام به اهل زمان چنانكه در حديث واقع است دليل است بر اختصاص اهل زمان به امامى كه معرفت او بر ايشان واجب است و بر تقدير قائل شدن به اينكه مراد به اين امام فاتحه است تخصيص مذكور را فائده نمى ‏ماند پس آن تأويل مطاق مقتضاى حديث نباشد آخر از آن تأويل‏عليل برگرديده و گفت بنا بر حديث مذكور حال من و تو برابر است در مقتضاى آن در اين زمان.

   گفتم: حاشا كه حال بر اين منوال باشد كه تو گمان برده‏اى بلكه مرا در اين زمان امامى است كه اعتقاد به امامت او دارم و معرفت او به دليل‏ حاصل كرده‏ ام و تو چنين نيستى پس ما و تو برابر نباشيم.

   پس گفت آن امامى كه اعتقاد به امامت او دارى هرگز او را نمى‏ بينى و جاى و مقام او را نمى ‏دانى و در دين خود از او بهره ‏اى و نفعى نمى ‏يابى وفتواى مسائل خود را از او نمى‏ شنوى پس من و تو در اين حكم برابر باشيم.

   گفتم: حاشا و كلاّ كه حديث را دلالت نيست بر آنكه جاى و مقام امام را بايد شناخت يا بر آنكه فتواى مسائل خود ر از او بايد شنيد بلكه‏ مضمون آن بيش از اين نيست كه او را بايد شناخت والحمدللَّه كه من او را مى‏ شناسم و دلائل واضحه بر وجود او و وجوب امامت و لزوم متابعت اودارم و تجويز ملاقات او در هر وقت و ظهور او بر خود و ساير امّت مى ‏نمايم.

   و اين است آنچه به مقتضاى حديث مذكور بر من واجب است زيرا كه حضرت رسالت ‏صلى الله عليه وآله وسلم نفرموده كه من لم يأخذ عن امام زمانه الفتاوى و همچنين نگفته كه من لم يعرف مكان امامه، بلكه گفته «من مات ولم يعرف امام زمانه» و الحمد للَّه كه من او را شناخته‏ ام و تو را اعتقاد آنست كه امام ندارى و آنكه زمان تو از امام خالى است پس من و تو برابر نباشيم.

   چون اين سخن به اين مقام رسيد فاضل هروى عاجز شد و گفت: من نيز در طلب معرفت امام هستم و شنيده ‏ام كه در ولايت يمن مردى‏ دعوى امامت مى ‏كند مى‏ خواهم كه خود را به او رسانم تا صحّت دعوى امامت او را بدانم آنگاه تابع او شوم.

   پس گفتم: الحال در اين وقت تو را امامى نيست پس در اين وقت تو از اهل جاهليّتى و اگر بميرى در جاهليّت خواهى مرد با آنكه اهتمام تو دراين ايّام در طلب ملاقات امام خلاف مذهب تو و اصحاب تو از اهل سنّت است زيرا كه ايشان قائل نيستند به وجود امام در هر زمان و حكم به‏ وجوب وجود او در هر وقت نمى‏ كنند.

   پس ساكت شد و جوابى نگفت و حاضران مجلس از خوردن طعام فارغ شده سفره برداشتند و هر يك به منزل خود مراجعت نمودند وفاضل هروى نيز با ايشان بيرون رفت.(248)


248) كشكول امامت: 88/3.

 

منبع: نوشته های چاپ نشدۀ شخصی ص906

 

 

بازدید : 2074
بازديد امروز : 4282
بازديد ديروز : 18687
بازديد کل : 128289587
بازديد کل : 89234733