امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(2) آخرين روزهاى عمر

(2)

آخرين روزهاى عمر

   آنگاه گفت: اى ابن عبّاس؛ اگر معاذ بن جبل زنده بودى اين كار را بشايستى؛ چه ‏من از پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم كه در قيامت ميان معاذ و خداوند جز انبياء واسطه نباشد واگر سالم مولى حذيفه زنده بودى اين كار به او حوالت كردم چه از پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم شنيدم ‏كه فرمود: سالم خداى را دوست داد و جز از خداى از كس نترسد و اگر ابوعبيده ‏جرّاح زنده بودى اين امر را به او گذاشتم چه پيغمبر فرمود: هر امّتى را امينى است وامين اين امّت ابوعبيده است.

   بالجمله عمر بن خطّاب اين سخن‏ها بگفت و دست ابن عبّاس را رها داده به سراى‏ خويش شد.

   مردم شيعى گويند كه اغراض نفسانى و عداوت عمر با حضرت على ‏عليه السلام اين‏ كلمات برهانى روشن است، آيا فضائل حضرت اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام را از رسول‏ خداى به اندازه معاذ و سالم و ابوعبيده نشنيده بود كه افسوس بر مرده ايشان ‏مى ‏داشت و اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام را يكى از ايشان نمى‏ پنداشت.

   بالجمله چون روزى چند بگذشت ابولؤلؤ قتل عمر را تصميم عزم داد و او را خنجرى بود، چون خنجر حبشيان آن را دو سر بود و دسته از ميان داشت تا بتوان ازهر دو سوى بزد، آن را برگرفت و چيزى بر سر بپيچيد تا كمتر شناخته شود و به‏ مسجد آمد و در صف اوّل از براى نماز بامداد بايستاد، ببود تا عمر برسيد و از پيش‏ روى صف شد و تكبير بگفت و مسلمانان تكبير بگفتند.

   اين وقت ابولؤلؤ از صف جدا شد و بر عمر درآمد و او را از چپ و راست شش ‏ضربت زد بر بازو و شكم و از آن زخم‏ ها زخمى گران بر زير ناف آمد و از پاى درافتاد و بانگ در داد كه عبدالرحمن كجاست؟ گفتند: حاضر است.

   گفت: از پيش‏ روى صف شود و نماز را بپاى برَد.

   عبدالرحمن پيش شد و در ركعت اوّل فاتحه و «قل يا أيّها الكافرون» قرائت كرد و در ركعت ثانى «قل هو اللَّه احد» بخواند، چون سلام بداد مردمان از قفاى ابولؤلؤ بتاختند و بانگ «بگيريد» «بگيريد» در دادند؛ هر كس با او راه نزديك مى‏ كرد روى ‏بر مى ‏تافت و او را خنجرى مى ‏زد؛ سيزده كس را با خنجر بزد شش تن از ايشان ‏بمردند.

   از اينجا حديث ذوشجون شود، بعضى از مورّخين كه از اهل سنّت و جماعت ‏اند گويند: از آنان كه از قفاى ابولؤلؤ مى‏ شتافتند مردى به او رسيد و گليمى بر سر او افكند و مردم نيز در رسيدند و او را بگرفتند، ابولؤلؤ چون ديد گرفتار شد خويشتن را زخمى گران زد و بكشت.

   اعصم كوفى بدين‏ گونه قصّه كرده و محمّد بن جرير طبرى از گرفتارى ابولؤلؤ سخنى مرقوم نداشته.

   امّا جماعتى از مردم شيعى برآنند كه ابولؤلؤ بعد از قتل عمر و جراحت كردن چند كس كه از قفاى او مى ‏شتافتند از مدينه بيرون شد و از راه بى ‏راه طى طريق كرده خود را به قم رسانيد و از آنجا به كاشان آمد و مردى شيعى بود و در كاشان بود تا وفات يافت، پس شيعيان او را از دروازه شهر بيرون برده در كنار راهى كه به قريه «فين» رود به خاك سپردند و لقب او را «شجاع الدين» دانند و هم‏ اكنون قبر او در كاشان معروف است وبر فراز قبر او گنبدى عظيم و مقصوره بزرگ است.

   ديگر آنكه مردم سنّت و جماعت، ابولؤلؤ را غلامى سياه از اهالى حبشه دانند كه ‏كيش نصارى داشت و روز بيست و هفتم ذيحجّه عمر را زخم برد و او در سلخ ‏ذيحجّه بمرد و روز يكشنبه اوّل محرّمش به خاك سپردند.

   و مردم شيعى گويند: ابولؤلؤ از مردم عجم بود و «فيروز» نام داشت و از شيعيان ‏حضرت اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام بود و اگر غلام مغيره بود از آن است كه هر كس از عجم ‏را اسير مى ‏گرفتند حكم عبد بر او مى‏رفت و در حبشه كس «فيروز» نام نكند و كشته‏ نشد چه مقبره او در كاشان از زمان پيش تاكنون زيارتگاه جماعتى از شيعيان است و ازپدران مر پسران را اين خبر رسيده است و قتل عمر «روز نهم ربيع الأوّل» است.

   مع القصّه؛ عمر بن خطّاب را پس از آن جراحت‏ها از مسجد به خانه آوردند و او از خويش برفت و زمانى دراز بى ‏خويشتن بود، چون به هوش آمد او را گفتند: دستورى ‏ده تا طبيبى حاضر كنيم.

   گفت: كار شما راست، پس برفتند و كعب را از قبيله بنى الحارث بياوردند، كعب ‏او را شربتى خورانيد و آن شربت را از جراحتى كه در زير ناف است آميخته با خون‏ بيرون شد آنگاه مقدارى شير داد تا بياشامد، آن شير نيز از دهان زخم همچنان سفيد بريخت آنگاه مويز داد، مويز نيز نايستاد و از جراحت بيرون افتاد.

   كعب گفت: يا اميرالمؤمنين!! اين زخم را بهبودى نبود، وصيّت خويش بگوى.

   عمر گفت: اين طبيب سخن به صدق گويد و سخت بگريست، آنگاه پسرش ‏عبداللَّه را گفت مردمان را بخوان تا درآيند و او رخصت كرد تا مردم يكان يكان بر او گرد آمدند آنگاه از در مشورت سخن كرد كه خليفتى امّت را با كه تفويض كند.

   مردى گفت: پسر تو عبدالله از بهر اينكار است.

   گفت: خدا تو را بكشد با اين رأى كه مى ‏زنى، سوگند با خداى كه من اين كار نكنم؛ چگونه خلافت امّت را با مردى گذارم كه طلاق زنش را نتواند گفت!

   آنگاه گفت: چون رسول خداى از اين جهان بيرون شد شش كس از جماعت ‏قريش را دوست مى ‏داشت و از ايشان راضى بود: علىّ بن ابى طالب (عليه السلام)، عثمان بن‏ عفّان، طلحة بن عبيداللَّه، زبير بن العوام، سعد بن وقّاص و عبدالرحمن بن عوف. من‏ كار بر ايشان حوالت كنم تا به حكم مشورت يك تن بر خويشتن اختيار كنند و كار براو گذارند و فرمان كرد تا ايشان را آگهى بردند و حاضر بساختند.

   و او همچنان بر پشت افتاده با سكرات موت دست در گريبان بود بديشان ‏نگريست، گفت: آيا بعد از من شما در طمع و طلب خلافت باشيد.

   ايشان را اين سخن زشت آمد، جواب بازندادند، بر اين ‏جمله اعادت كرد اين‏كرت زبير بن العوام به سخن آمد گفت: حسب و نسب ما در قريش فرودتر از تو نبود و در سبقت اسلام و قرابت با رسول خداى از ما افزون نبودى و متصدّى امر خلافت ‏شدى چه افتاد كه ما شايسته اين امر نباشيم؟

   عمر گفت: اكنون اگر خواهيد مكنون ضمير شما را مكشوف دارم.

   گفتند: روا باشد.

   گفت: امّا تو اى زبير مردى بدخوى باشى و رأى خويش گوناگون كنى هنگام رضا مؤمنى و وقت غضب كافر، يك روز انسانى و يك روز شيطان؛ اگر اين امر را با تو تفويض كنم مسلمانان در بطحا براى يك صاع جو سر و مغز يكديگر را خواهند كوفت. كاش مى ‏دانستم كه اگر اينكار را با تو گذاشتم آن روز كه شيطان باشى و غضب ‏كنى فريادرس مردم كيست همانا با اين خوى كه تو دارى خداوند اينكار را با تو راست نيارد!

   آنگاه روى به طلحه كرد و عمر را با طلحه از ديرباز خصمى بود چه آن روز كه ‏ابوبكر عمر را به خلافت نصب كرد طلحه نپسنديد و با ابوبكر به سختى سخن كرد چنانكه در قصّه وفات ابوبكر مرقوم شد، بالجمله عمر به طلحه گفت: آنچه در تست ‏بگويم يا لب فرو بندم.

   گفت: بگو و حال آنكه از خير سخن نكنى.

   عمر گفت: من از ديرباز تاكنون تو را مى ‏شناسم، رسول خداى از جهان برفت و برتو غضبناك بود از بهر آن سخن كه بعد از فرود شدن آيه حجاب گفتى و سخن او بعد از نزول آيه حجاب چنين بود: از اينكه رسول خداى خود را از پس پرده بدارد از براى او سودى نيست زود باشد كه وداع جهان گويد و ما زنان او را از بهر خود نكاح‏ كنيم.

   شيخ ابوعثمان جاحظ گويد: كاش در آن مجلس كسى با عمر مى‏ گفت كه تو گفتى ‏رسول خداى از جهان برفت و از اين شش تن راضى بود و هم در اين مجلس گوئى كه ‏رسول خداى بشد و بر طلحه غضبناك بود؟! لكن كس را نيروى آن نبود كه درروى عمر بدين ‏گونه سخن كند.(1860)


1860) ناسخ التواريخ خلفاء: 48/4.

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

بازدید : 1934
بازديد امروز : 10073
بازديد ديروز : 24593
بازديد کل : 128798396
بازديد کل : 89489164