(3)
مروان در حال فرار و خبر از شكست خود
اسماعيل بن عبداللَّه قشيرى گويد: هنگامى كه مروان در كار فرار به سوى حران بود مرا بخواند و گفت: اى ابوهاشم؛ - و از آن پيش مرا به كنيه نمى خواند – وضع چنين است كه مى بينى، من به تو اعتماد دارم و امّا از پس مرگ عروس، عطر به كار نيايد، رأى تو چيست؟
گفتم: اى امير مؤمنان! تصميم تو چيست؟
گفت: مى خواهم با غلامان و همراهان خود از دربند بگذرم و به يكى از شهرهاى روم پناه برم و آنجا فرود آيم و با پادشاه روم مكاتبه كنم و از او پيمان بگيرم. كسانى از ملوك عجم چنين كرده اند و اين براى شاهان ننگ نيست. پس از آن ياران من كه بيمناك يا فرارى يا اميدوارند به من خواهند پيوست و كسانم فراوان مى شوند وهمچنان مى مانم تا خدا گشايشى دهد و مرا بر دشمنم پيروز كند.
گويد: چون قصد او را بدانستم، و رأى درست همين بود، رفتار او را با قحطانيان كه قوم من بودند و بليّاتى كه از وى بدانها رسيده بود به ياد آوردم و گفتم: اى اميرمؤمنان! خدا نكند چنين كنى، كافران را بر دختران و اهل حرم خود تسلّط می دهى؟ مردم روم وفا ندارند و مىدانى از روزگار چه مى آيد، اگر در سرزمين نصرانيّت حادثه اى براى تو پيش آيد و خدا جز نيكى براى تو پيش بيارد، بازماندگان تو تباه مى شوند. بيا از فرات عبور كن و از مردم شام و سپاه هر ولايت يارى بخواه كه پشتيبان و پيرودارى كه در سپاه هر ولايت دست پروردگانت هستند كه با تو حركت كنند تا به سرزمين مصر رسى كه از همه زمين خدا مال و اسب و مرد بيشتر دارد. آنگاه شام راپيش رو و افريقيّه را پشت سر دارى، اگر كار بر وفق مراد بود سوى شام روى و گرنه سوى افريقيّه شوى.
گفت: راست گفتى از خدا مى خواهم، و از فرات گذشت. به خدا از طايفه قيس دو كس بيشتر با او نبود يكى ابن حمزه سلمى كه برادر رضاعى وى بود و ديگرى كوثر بن اسود غنوى، و از تعصّب و طرفدارى نزاريّه سودى نبرد كه با او خيانت كردند وياريش نكردند. وقتى از ديار قنسرين و خناصره مى گذشت، قوم تنوخ كه در قنسرين مقيم بودند به عقبداران وى حمله بردند، مردم حمص نيز با او درافتادند. چون سوى دمشق رفت حارث بن عبدالرحمن حرشى بر او هجوم برد، وقتى به اردن رسيد هشامبن عمرو قيسى و مذحجيان يكباره با وى درآميختند. و چون از فلسطين مى گذشت حكم بن صنعان بن روح بن زنباغ به او حمله كرد كه همگى كار او را واژگونه مى ديدند. آنگاه مروان بدانست كه اسماعيل بن عبداللَّه قشيرى در مشورت دغلى كرده و صميمى نبوده است و او بى جهت با يكى از مردم قحطان كه بر ضدّ نزار حسّ تعصّب و انتقامجوئى داشته، مشورت كرده است. و رأى درست همان بود كه مى خواست از دربند بگذرد و به يكى از قلاع روم فرود آيد و با شاه روم مكاتبه كند تادرباره كار وى نظر كند.
مدائنى و عتبى و ديگران گفته اند كه وقتى مروان بر ساحل فرات فرود آمد از مردان خويش و ديگر سپاه شام و جزيره و غيره يكصد هزار سوار برگزيد و چون روز جنگ رسيد عبداللَّه بن على با سياهپوشان نزديك آمدند و پرچمهاى سياه به دوش مردان بختی سوار كه جهازشان چوب بود پيشاپيش آنها بود.
مروان به نزديكان خود گفت: نيزه هاى آنها را ببينيد كه چون نخل كلفت است وپرچم هايشان روى شترها چون پاره هاى ابر سياه است. در اين اثنا از سوراخ هائى كهدر آن نزديكى بود يك دسته كلاغ سياه به پرواز آمد و به دور نخستين پرچم هاى عبداللَّه فراهم گشت و سياهى آن با سياهى پرچمها درآميخت و مروان نظر مى كرد واين را به فال بد گرفت و گفت: مگر نمى بينيد كه سياهى به سياهى پيوست؟ كلاغان چون ابر سياهى بودند. مروان به ياران خويش كه احساس ترس و نااميدى مى كردند نگريست و گفت: اين سپاهى است امّا وقتى روزگار به سر آيد سپاه به چه كار آيد؟(1969)
1969) مروج الذهب: 253/2.
منبع: معاویه ج ... ص ...
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 30871
بازديد کل : 89355311
|