(6)
دربارة جنگ جمل
چون به ذات عرق رسيدند سعيد بن عاص، مروان بن حكم و همراهان او را ديد وگفت: كجا مى رويد و اين قاتلان عثمان را بر روى شتران به دنبال خود راه انداخته ايد؟ و منظورش از قاتلان عثمان، طلحه و زبير و عايشه بود، و گفتند: اينها را بكشيد و به خانه هاى خود برگرديد.
مروان و همراهانش در پاسخ سعيد بن عاص گفتند: فعلاً به راه خود ادامه مى دهيم شايد بتوانيم قاتلان عثمان را بكشيم، سعيد بن عاص با طلحه و زبير هم خلوت كرد وگفت: به من راست بگوييد اگر پيروز شويد چه كسى را به امارت بر مى گزينيد؟
گفتند: هر كدام را كه مردم انتخاب كنند.
او گفت: خلافت و امارت را در فرزندان عثمان قرار دهيد مگر نه اين است كه شمابه خونخواهى او بيرون آمده ايد.
آنها گفتند: ما حاضر نيستيم پيرمردان مهاجران را رها كنيم و امارت را به پسران ايشان بدهيم.
گفت: آرى؛ منهم مى كوشم تا خلافت را از فرزندان عبدمناف بيرون آورم، وبازگشت.
عبداللَّه بن خالد بن اسيد هم بازگشت، مغيرة بن شعبه هم گفت: رأى درست همانى است كه سعيد گفت، هر كس از قبيله ثقيف اين جاست برگردد و خودش هم برگشت.
قوم حركت كردند، ابان و وليد پسران عثمان هم همراهشان بودند و راهنماى ايشان مردى از قبيله عُرينَة بود و گفته اند: همان كسى است كه شتر عايشه را از اوخريدند، اين مرد عُرنى مى گويد: همراه آنان بودم و به هر درّه اى كه مى رسيديم نام آنرا از من مى پرسيدند، چون به ناحيه حَوْأب(1) رسيديم و كنار آبى كه آنجا بود ايستاديم سگهاى آنجا پارس كردند و به سوى ما خيز برداشتند، پرسيدند: نام اين آب چيست؟
گفتم: حَوْأب است، ناگاه عايشه فريادى كشيد و إنّا للَّه وإنّا إليه راجعون گفت وگفت: بدون شك من همانم شنيدم پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم مى فرمود: اى كاش؛ مى دانستم سگهاى حوأب بر كدام يك از شما همسرانم پارس مى كنند، آنگاه بر دست شتر خود كوفت و آن را به زانو درآورد و گفت: مرا برگردانيد كه من همانم، مردم هم شتران خود را اطراف شتر عايشه خواباندند و يك شبان روز ناچار از توقّف شدند تا آنكه عبداللَّه بن زبير به عايشه گفت: اين مرد دروغ گفته است و اينجا حوأب نيست واصرار مىكرد و عايشه هم همچنان از حركت خوددارى مى كرد تا آنكه به عايشه گفتند، درصدد فرار برآييد و بگريزيد كه على (عليه السلام) هم اكنون خواهد رسيد.
عايشه و قوم به سوى بصره حركت كردند و چون نزديك بصره رسيدند عُمَير بن عبداللَّه تميمى آنها را ديد و گفت: اى مادر مؤمنان! تو را سوگند مى دهم كه پيش قومى كه قبلاً هيچ كس را آنجا نفرستاده اى نروى و اكنون پيشاپيش، ابن عامر را كه دربصره دست پروردگانى دارد بفرست و حتماً او برود، عايشه چنان كرد و ابن عامر را فرستاد، عايشه نامه اى هم به بزرگان بصره مانند احنف بن قيس و امثال او نوشت وخود را حفيره(2) توقّف كرد.
و چون اين خبر به مردم بصره رسيد، عثمان بن حُنيف، عمران بن حُصين وابوالأسود دوئلى را فراخواند و به آن دو گفت: پيش عايشه برويد و بپرسيد كه او و همراهانش چه مى خواهند و براى چه آمده اند، ايشان پيش عايشه آمدند و گفتند: امير ما را فرستاده است كه از سبب آمدنت بپرسيم، آيا علّت آن را به ما مى گويى؟
عايشه گفت: به خدا سوگند؛ كسى مانند من به كار پوشيده و نهانى نمى رود، غوغائيان ولايات و اوباش قبايل به شهر و حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم حمله كردند وحادثه ها پديد آوردند و حادثه جويان را پناه دادند و بدين كار مستوجب لعنت خدا ورسول شده اند؛ زيرا پيشواى مسلمانان را بدون اينكه قصاص و بهانه اى در بين باشد كشتند و خون حرام را حلال دانستند و ريختند و مالى را كه بر ايشان حرام بود غارت كردند، حرمت شهر حرام و ماه حرام را رعايت نكردند، آبروى مردم را ريختند وآنان را مجروح ساختند و اكنون هم بدون رضايت مردم در خانه هاى ايشان مقيم شده اند، ضرر مى رسانند و زيان بخشند و هيچ سود و بهره اى ندارند و مردم نه مى توانند از خود دفاع كنند و نه در امانند، آمده ام تا محنت و دردى را كه مردم گرفتار آنند اعلان كنم و آنچه را كه براى اصلاح اين قضيّه لازم است گوشزد كنم و اين آيه راتلاوت كرد: «در غالب آهسته سخن گفتن ايشان خيرى نيست مگر آنكه به صدقه دادنى يا انجام كار پسنديده اى يا اصلاح ميان مردم»(3) مى خواهيم در مورد اجراىفرمان خدا و رسولش براى اصلاح كوچك و بزرگ و زن و مرد را برانگيزيم، كار ما اين است كه شما را به انجام كار پسنديده فراخوانيم و به آن واداريم و از كارى ناپسند بازداريم و شما را به تغيير آن تشويق كنيم.
آن دو از پيش عايشه بيرون آمدند و نزد طلحه رفتند و گفتند: براى چه آمده اى؟
گفت: براى خونخواهى عثمان.
گفتند: مگر با على عليه السلام بيعت نكرده اى؟
گفت: چرا؛ امّا شمشير روى سرم بود و اگر على (عليه السلام) از قاتلان عثمان قصاص نكند و ميان ما و ايشان حايل شود بيعت او ارزشى نخواهد داشت.
سپس آن دو پيش زبير آمدند و از او پرسيدند: براى چه آمده اى؟ كه او هم همانگونه پاسخ داد. عمران و ابوالأسود پيش عايشه برگشتند كه با او وداع كنند، عايشه با عمران وداع و خداحافظى كرد و به ابوالأسود گفت: بپرهيز كه هوى و هوس تو را به دوزخ نكشاند و اين آيه را خواند: «براى خدا قيام كنندگان باشيد و به انصاف گواهى دهيد»(4) و آن دو را روانه و دستور حركت داد.
آندو چون پيش عثمان بن حُنيف آمدند، ابوالأسود قبل از عمران سخن گفت واين اشعار را خواند: «اى پسر حنيف؛ غافلگير شدى و دشمن به سراغت آمد، آماده شو با قوم پيكار كن و چابك و پايدار باش روياروى شو، زره پوش و دامن به كمربزن».
عثمان بن حنيف «إنّا للَّه وإنّا إليه راجعون» گفت و اظهار داشت: سوگند به خداى كعبه؛ كه جنگ ميان مسلمانان شروع شد(5) و مردم بصره را دعوت كرد و دستور داد تاجامه جنگ بپوشند.
عايشه هم با همراهان خود آمد و چون به مِرْبَد(6) رسيدند از ناحيه بالاى آن وارد شدند و همانجا توقّف كردند، عثمان بن حنيف هم با همراهان خود بيرون آمد،گروهى از اهل بصره كه مى خواستند به عايشه ملحق شوند به او پيوستند و هر دوگروه در مِربد بودند و عايشه و همراهانش در طرف راست و عثمان بن حنيف و همراهانش در سمت چپ.
طلحه شروع به سخنگفتن كرد و همگان براى او سكوت كردند، نخست خداوند را ستايش و نيايش كرد و سپس درباره فضيلت عثمان و اينكه خون او را به نارواريختند صحبت داشت و از مردم خواست كه براى خونخواهى او قيام كنند و ايشان رابر آن كار تشويق كرد و برانگيخت، زبير هم همانگونه سخن گفت، كسانى كه در طرف راست مِرْبد بودند گفتند: درست و راست مى گويند و كسانى كه در طرف چپ بودند گفتند: خيانت و مكر كردند و به كار بيهوده فرمان دادند، اين دو نفر قبلاً با اميرالمؤمنين على عليه السلام بيعت كرده اند و اكنون آمده اند و چنين مىگويند و مردم شروع به خاك پاشيدن و ريگ پرتاب كردن به يكديگر كردند.
آنگاه عايشه سخن كرد، نخست خداى را ستود و گفت: چنان بود كه مردم برعثمان اعتراض داشتند و كارگزاران او را نمى خواستند و از اعمال ايشان عيب مى گرفتند و به مدينه پيش ما مى آمدند و درباره اخبارى كه از عاملان او داشتند با ما مشورت مى كردند و از ما سخنان پسنديده درباره اصلاح ميان يكديگر مى شنيدند(7) و ما دقّت كرديم و عثمان را بىگناهى پرهيزكار و درست پيمان ديديم!! و آنها را مردمى بدكار و حيله گر و دروغگو ديديم كه جز آنچه مى گفتند در فكر چيز ديگرى بودند و چون توانستند اقدام كنند اقدام كردند به خانه عثمان ريختند و خون و مالحرام و شهر حرام را بدون هيچ عذر و بهانه اى حلال دانستند، بدانيد كه بر شماست وجز اين روا نيست كه خون عثمان را از قاتلان او بگيريد و احكام قرآن را اجرا كنيد واين آيه را خواند: «مگر آن كسان را كه از تورات بهره اى يافتند نبينى كه به كتاب خداخوانده مى شوند تا ميان آنان حكم كند و گروهى از آنان روى برگردانند و اعراض كنندگان باشند»(8).
در اين هنگام همراهان عثمان بن حُنيف دو گروه شدند، گروهى گفتند: به خدا سوگند؛ عايشه راست مى گويد و براى كار نيك آمده است، و گروهى گفتند: دروغ مى گويد، و شروع به خاك پاشيدن و ريگ پرتاب كردن به يكديگر كردند، چون عايشه چنين ديد سرازير شد و مردم هم كه در سمت راست بودند حركت كردند و در محلّه دباغان فرود آمدند، ياران عثمان بن حنيف هم همچنان با يكديگر گفتگو و بگو و مگو داشتند و برخى از ايشان به عايشه پيوستند.(9)
حُكيم بن جبلة كه فرمانده سواركاران عثمان بن حنيف بود پيش آمد و جنگ را آغاز كرد، اصحاب عايشه نيزه هاى خود را به دست گرفتند و در عين حال جنگ نكردند كه شايد حكيم بن جبله دست از جنگ بردارد كه دست برنداشت و همراهان عايشه فقط از خود دفاع مى كردند ولى بر دهانه يكى از كوچه ها جنگ در گرفت و اهل خانه ها به بام آمده بودند و هر كس به گروهى كه مخالف آن بود سنگ پرتاب مى كرد.
عايشه به همراهان خود دستور مىداد كه خود را به سمت راست بكشانند و چنان كردند و به گورستان بنىمازن رسيدند و لختى آنجا بماندند و مردم بر ايشان تاختند وشب فرارسيد. عثمان سوى قصر حكومت برگشت و مردم هم به سوى قبايل خود رفتند، همراهان عايشه به محلّ دارالرزق رفتند و شب را به حال آماده باش گذراندند،مردم هم نيز سوى ايشان رفتند و صبحگاهان در ميدان دارالرزق جمع شدند.
عثمان بن حنيف صبح زود پيش آمد و حُكَيْم جنگ را آغاز كرد و از هنگام طلوع خورشيد تا نيمروز جنگى سخت كردند، گروه زيادى از ياران عثمان بن حنيف كشته شدند و گروه زيادى از هر دو طرف زخمى گرديدند، منادى عايشه مردم را سوگند مى داد كه از جنگ دست بردارند كه كسى گوش نمىداد و چون جنگ و شرّ رو به افزونى بود اصحاب عايشه پيشنهاد صلح دادند و برخى، برخى ديگر را فراخواندند و ميان دو گروه صلحنامه اى نوشته شد كه كسى را به مدينه گسيل دارند و از مردم بپرسند(10)، اگر طلحه و زبير را براى بيعت با (حضرت اميرالمؤمنين) على عليه السلام مجبور كرده اند عثمان بن حنيف برود و بصره را به ايشان واگذار كند و اگر به بيعت مجبور نبوده اند آن دو از بصره بيرون بروند.
كعب بن سور كه قاضى بصره بود به سوى مدينه حركت كرد و روز جمعه اى به مدينه رسيد و از مردم مدينه سئوال كرد كه آيا طلحه و زبير مجبور به بيعت شده اند يا باميل و رغبت بيعت كرده اند؟
هيچكس غير از اسامة بن زيد پاسخ نداد و او گفت: آرى؛ چنين بود كه آن دو به زور و اجبار بيعت كردند، سهل بن حنيف و گروهى از مردم به طرف اسامه جستند كه صُهَيب و ابوايّوب و گروهى از صحابه از جمله محمّد بن مسلمه چون ترسيدند مردماسامه را بكشند برخاستند و گفتند: اين چنين بود، و مردم دست از اسامه بداشتند وصهيب او را به خانه اش رساند.
و چون اين خبر به اطّلاع حضرت اميرالمؤمنين على عليه السلام رسيد براى عثمان بن حنيف نوشت كه آن دو مجبور به بيعت نبوده اند. هنگامى كه كعب بن سور برگشت به عثمان بن حنيف دستور داد از بصره برود. او نپذيرفت و به نامه اى كه اميرالمؤمنين على عليه السلام نوشته بود استدلال كرد.
طلحه و زبير در شبى تاريك و بارانى مردم را فراهم آوردند و سوى مسجد حركت كردند و جنگ نمودند و چهل تن از ياران عثمان بن حنيف را كشتند و گروهى هم عثمان بن حنيف را گرفتند و پيش طلحه و زبير بردند و چون نزد آن دو رسيد تمام موهاى ريش و سبيل و ابروها و مژه هايش را كنده بودند، طلحه و زبير اين كار راسخت مهمّ دانستند و در مورد چگونگى رفتار با عثمان بن حنيف كسى پيش عايشه فرستادند كه پيام داد آزادش كنيد، طلحه و زبير بيت المال را تصرّف كردند و همراهنگهبانان در بصره باقى ماندند و كسانى هم كه با آنان همراه او نبودند از ترس مخفى شدند.
و چون به حُكَيم به جبلة خبر رسيد كه بر سر عثمان بن حنيف چه آمده استگفت: اگر او را يارى نكنم چنان است كه از خداوند ترس و بيمى ندارم و همراه گروهى از قبيله عبدالقيس و ربيعه كه پيرو او بودند پيش آمد و ميان او و عبداللَّه بن زبير گفتگوهايى صورت گرفت كه به نتيجه نرسيد و جنگ سختى را آغاز كردند.
حُكيم در مقابل طلحه و ذَريح در مقابل زبير و ابن محرّش در مقابل عبدالرحمن بن عتاب و حرقوص بن زهير در مقابل عبدالرحمان بن حارث بن هشام جنگ مى كردند، حُكيم و پسرش و برادرش، همچنين ذريح كشته شدند، حرقوص هم همراه تنى چند از ياران خود گريخت و كسانى را كه در شورش مدينه شركت داشتند گرفتند و پيش طلحه و زبير آوردند كه همه را كشتند.(11)
1) نام يكى از آبهاى ميان بصره و مكّه كه مسافران براى استراحت فرود مى آمده اند.
2) حفيره: نام چاهى كه ابوموسى اشعرى ميان راه بصره و مكّه حفر كرده و آبش بسيار گوارا و شيرين بود.
3) سوره نساء، آيه 114.
4) سوره مائده، آيه 8 .
5) ابوداود در سنن خود از عبداللَّه بن مسعود از پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم روايت مى كند كه فرموده است: در سالهاى سى و پنجم با سى و ششم يا سى و هفتم ميان مسلمانان جنگ درخواهد گرفت. ر.ك: ص 340 ج 4 شرح خطابى بر آن.
6) مِرْبَد: بزرگترين محلّه بصره كه بازارهاى متعدّد و كوچه هاى فراوان داشته است.
7) عجيب است از اين بانوى محترم! چه سخنى بهتر و اصلاح انگيزتر از اينكه مى گفته است: اين پير كفتار را بكشيد كه كافر شده است!! گويا نويرى هم گفتار او را فراموش كرده است.
8) سوره آل عمران، آيه 23.
9) در كامل ابن اثير: 213/3 چاپ بيروت و در ص 2375 ترجمه طبرى آقا ابوالقاسم پاينده و ص 157 نسخه عكسى طبرى ترجمه بلعمى، اعتراض حارثة بن قدامة بر طلحه و زبير كه چرا زنان خود را به جنگ نياورده اند و حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را همراه خود آورده اند و اشعارى در همين مورد آمده است كه باز هم نويرى مثل بسيار جاى ديگر حذف كرده است.
10) صلحنامه اى كه ميان آنها نوشته شده در تاريخ طبرى آمده است و چنين است: «اين قرارى است كه طلحه و زبير و مؤمنان و مسلمانان همراه ايشان با عثمان بن حنيف و مؤمنان و مسلمانان همراه او منعقد كرده اند كه عثمان بن حنيف همانجا كه هنگام صلح بوده است بماند و طلحه و زبير هم همانجا كه بوده اند بمانند تا كعب بن سور كه امين هر دو گروه است به مدينه رود و تا او از مدينه برنگشته است هيچ يك از دو گروه مزاحم يكديگر نشوند و آرامش در ميان است، اگر كعب خبر آورد كه طلحه و زبير مجبور به بيعت بودند فرمان با طلحه و زبير است و در غير آن صورت با عثمان بن حنيف و مؤمنان از هر كس كه موفّق شود اطاعت مى كنند» نقل به تلخيص از ص 2379 ترجمه طبرى آقاى ابوالقاسم پاينده.
11) نهاية الأرب: 118/5.
منبع: معاويه ج ... ص ...
بازديد امروز : 18157
بازديد ديروز : 23196
بازديد کل : 88887743
|