امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(2) مناظره يحيى بن عبداللَّه با عبداللَّه بن مصعب زبيرى

(2)

مناظره يحيى بن عبداللَّه با عبداللَّه بن مصعب زبيرى 

   عبداللَّه بن مصعب زبيرى(1637) - كه يكى از دشمنان اميرالمؤمنين على عليه السلام بود - به هارون گزارش داد كه يحيى بن عبداللَّه از او خواسته تا ضدّ هارون با وى براى خلافت بيعت كند.

   هارون يحيى را براى مناظره با عبداللَّه طلبيد و آنها را رو به راه كرد. عبداللَّه درحضور هارون همان سخنان را تكرار كرده گفت: آرى اى اميرالمؤمنين! همين مردمرا به بيعت با خويش دعوت كرد.

   يحيى گفت: اى اميرالمؤمنين! آيا سخن اين مرد را باور مى كنى و او را خيرخواه خود مى دانى با اينكه او فرزند عبداللَّه زبير است و او همان كسى است كه پدرت وفرزندانش را در شعب حبس كرد و آنها را به آتش كشيد تا سرانجام ابوعبداللَّه جدلى، دوست علىّ بن ابى طالب عليهما السلام آنها را از آن مهلكه نجات داد.

   و او همان كسى است كه چهل هفته تمام روزهاى جمعه هنگام ايراد خطبه بررسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم درود نمى فرستاد تا اينكه مردم بر او شورش كردند و او در پاسخ مردم گفت: رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم خاندان بدى دارد كه هرگاه من نام او را ببرم و بر او درود فرستم گردنهاى خود را مى كشند و سرافرازى مى كنند و شادمان مى شوند و من دوست نمى دارم كه ديده هاى آنها را با ذكر نام آن حضرت روشن سازم!

   و او همان كسى است كه با عبداللَّه بن عبّاس آن رفتار را كرد كه بر كسى پوشيده نيست، تا آنجا كه روزى گاوى را سر بريدند و جگر آن گاو را ديدند كه پاره پاره شده،علىّ بن عبداللَّه بن عبّاس به پدرش گفت: پدرجان؛ جگر اين گاو را ببين چگونه است!

   ابن عبّاس رو به فرزندش كرده گفت: پسرجان؛ عبداللَّه بن زبير جگر پدرت را اينگونه پاره پاره كرده، و پس از اين جريان همان ابن زبير او را به طائف تبعيد كرد ودر همانجا مرگش فرا رسيد و هنگام مرگ به فرزندش على گفت: پسرجان؛ پس از من خود را به نزد قوم خود - فرزندان عبد مناف - به شام برسان، و در شهرى كه ابن زبيرحكومت مى كند، توقّف مكن. و با اين ترتيب، مصاحبت يزيد بن معاويه را براى پسرش بر مصاحبت عبداللَّه بن زبير ترجيح داد.

   و به خدا سوگند اى اميرالمؤمنين! دشمنى اين مرد با همگى ما يكسان است؛ ولى اكنون با اين سخنان به پشتيبانى تو بر من نيرو گرفته و مرا پيش تو ناتوان كرده و بدينوسيله به درگاه تو تقرّب جسته تا به دستيارى تو به مقصود خود برسد، چون با پشتيبانى تو كسى را بر او نيرويى نيست، و براى تو شايسته نيست كه سخن او رادرباره من بپذيرى؛ زيرا معاوية بن ابى سفيان كه نسبش با ما دورتر از تو بود، روزى نام حسن بن على عليهما السلام را بر زبان جارى كرد و او را به سفاهت و بى خردى نسبت داد، عبداللَّه بن زبير كه در مجلس حاضر بود، سخنان معاويه را تأييد كرد، معاويه به او پرخاش كرد، ابن زبير در پاسخ معاويه گفت: اى اميرالمؤمنين! من به طرفدارى توسخن گفتم!

   معاويه بدو گفت: بدان كه حسن (عليه السلام) گوشت تن من است، من او را مى خورم ولى به كسى نمى دهم كه آن را بخورد.

   عبداللَّه بن مصعب - كه تا اينجا سكوت كرده بود - در اين وقت لب گشوده گفت:عبداللَّه بن زبير به طلبكارى قيام كرد و بدان رسيد، ولى حسن (عليه السلام) كسى بود كه خلافت را به چند درهم پول به معاويه فروخت، آيا در حقّ عبداللَّه چنين سخنانى برزبان مى رانى با اينكه او فرزند صفيّه دختر عبدالمطّلب است!؟

   يحيى گفت: اى اميرالمؤمنين! اين مرا با ما از روى انصاف سخن نگفت، او با ذكر نام يكى از زنان ما به خود افتخار مى كند، و چرا به زنان خودشان از زنان «نوبيّه»،«اساميّه» و «حمديّه» چنين افتخارى نمى كند؟!

   عبداللَّه بن مصعب - كه سخن به خشم آمده بود - گفت: شما هيچگاه از ستيزه جويى با ما و مخالفت با سلطنت ما دست برنمى داريد.

   يحيى كه تا آن وقت در پاسخ سخنان عبداللَّه همواره هارون را مخاطب مى ساخت و نگاه به صورت عبداللَّه نمى كرد در اينجا رو به عبداللَّه كرده گفت: آيا ما با سلطنت شما مخالفت مى كنيم، مگر شما كه هستيد، خواهشمندم خود را معرّفى كنيد چون شما را نمى شناسم!

   هارون كه به سختى خنده اش گرفته بود براى اينكه از خنده خود جلوگيرى كند ديده اش را به سقف تالار انداخت و همچنان سقف را مى نگريست، ولى سرانجام خنده بر او غلبه كرد و مدّتى خنديد و ابن مصعب به سختى شرمنده شد.

   يحيى دنباله سخنان خود را گرفته ادامه داد و گفت: اى اميرالمؤمنين! از اينها همه كه بگذريم، اين مرد همان كسى است كه به همراه برادر من محمّد بن عبداللَّه بر پدرتمنصور خروج كرد و اين اشعار از اين مرد است كه آنها را در تشويق برادرم به خروجسروده است:

إنّ الحمامة يوم الشعب من دثن

 هاجت فؤاد محبّ دائم الحزن

إنّا لنأمل أن ترتدّ الفتنا

بعد التدابر والبغضاء والأحن

حتّى يثاب على الإحسان محسننا

ويأمن الخائف المأخوذ بالدّمن

وتنقضي دولة أحكام قادتها

فينا كأحكام قوم عابدى وثن

فطالما قد بروا بالجور أعظمنا

برى الصناع قداح النبع بالسفن

قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا

إنّ الخلافة فيكم يا بنى الحسن

لا عزّ ركناً نزار عند سطوتها

إن اسلمتك ولا ركناً ذوى يمن

ألست أكرمهم عوداً إذا انتسبوا

يوماً وأطهرهم ثوباً من الدّرن

وأعظم الناس عند الناس منزلة

وأبعد الناس من عيب و من وهن

كبوترى كه در روز «شعب» از برخاستن و افتادنش بر زمين دل دوستدارى را كه هميشه در حال اندوه به سر مى برد برانگيخت.

ما در اين آروز به سر مى برديم كه تو ما را پس از اختلاف و دشمنى و كينه اى كه نسبت به هم پيدا كرده ايم به همان دوستى و ائتلاف سابق بازگردانى.

تا نيكوكاران از ما پاداش نيك بينند، و آنان كه به جرم كينه ديرينه گرفتار و ترسانند،امنيّت يابند.

و (در نتيجه با كمك ما نسبت به يكديگر) دوران اين حكومت و دولت سپرى شود،حكومتى كه فرامين زمامدار آن براى ما مانند فرامين مردمان بت پرست است.

ديرزمانى است كه اينها استخوانهاى ما را (به ناخن ستم خويش) مى خراشند همانند كسى كه براى ساختن تير، چون محكم «نبع» را با تيشه و رنده مى تراشد.

شما به كار بيعت گرفتن از مردم براى خود قيام كنيد كه ما هم سر به فرمان شماييم، وبه راستى از فرزندان حسن؛ كه خلافت پيغمبر حقّ شما خاندان است.

ارجمند مباد دو ركن نزار يعنى ربيعه و مضر و همچنين دو ركن يمانى يعنى حمير وقحطان اگر دست از ياريت برداشته و تو را تسليم دشمن كنند.

آيا تو نيستى كه هنگام افتخار مردم به نسب از همگان نسبتت گرامىتر و دامنت ازآلودگى (شكر و بت پرستى و كارهاى زشت جاهليّت) پاكتر است.

و مقامت از همگان در نزد مردم بزرگتر، و از عيب و سستى از همه مردم پاكترى.

   هارون كه اين اشعار را شنيد، رنگش از شدّت خشم دگرگون شد. ابن مصعب كه چنان ديد به خداى يگانه و ساير مقدّسات سوگندها خورد كه اين شعر از او نيست واز سديف است.

   يحيى گفت: اى اميرالمؤمنين! به خدا اين اشعار را كسى جز خود اين مرد نگفته است و من تاكنون، جز در اين مورد، سوگند به خدا نخورده ام؛ نه سوگند راست و نه دروغ. ولى خداى متعال شيوه اش چنان است كه اگر بنده اى - در مورد سوگند دروغ هنگام قسم خوردن به نام او وى را تمجيد و ستايش كنند و اوصافى مانند «الرحمن،الرحيم، الطالب، الغالب...» دنبال نامش ذكر كند، از شكنجه و عذاب او شرم مى كند، اكنون اجازه بده تا من او را به الفاظى سوگند دهم كه هر گاه كسى به دروغ بدان الفاظ سوگند ياد كند در عقابش شتاب شود.

   هارون به او گفت: به همان الفاظى كه مى دانى سوگندش بده.

   يحيى رو به عبداللَّه بن مصعب كرده گفت: بگو: «برئت من حول اللَّه وقوّته،واعتصمت بحولي وقوّتي وتقلّدت الحول والقوّة من دون اللَّه استكباراً على اللَّه،واستغناء عنه، واستعلاء عليه إن كنت قلت هذا الشعر»؛ «از جنبش و نيروى خدا بيرون مى روم و به جنبش و نيروى خود تكيه مى زنم، و از روى گردنكشى بر خدا و بى نيازى از او و گردن فرازى بر او قلاّده جنبش و نيروى غير خدا را به گردن مى اندازم اگر من اين شعر را گفته باشم.

   عبداللَّه از سوگند خوردن بدان الفاظ خوددارى كرد، هارون در خشم شده رو به فضل بن ربيع كرد و گفت: اى عبّاسى؛ اگر اين مرد راست مى گويد چرا قسم نمى خورد؛ اگر يحيى مرا به همين الفاظ قسم دهد كه من بگويم اين ردا و اين جامه ها كه بر تن من است از خودم است، من سوگند مى خورم.

   فضل بن ربيع كه در باطن از عبداللَّه طرفدارى مى كرد، با نوك پا به عبداللَّه زد و برسرش فرياد كرد: واى بر تو؛ قسم بخور.

   عبداللَّه - با رنگى پريده و اندامى لرزان - شروع به قسم خوردن كرد، يحيى دستى بهميان دو كتف او زده گفت: اى پسر مصعب؛ به خدا سوگند رشته عمر خود را گسستى و به خدا قسم پس از اين سوگند ديگر روى رستگارى را نخواهى ديد.

   عبداللَّه سوگند را خورد ولى هنوز از جا برنخاسته بود كه آثارى در خود احساس كرد و به جذام (خوره) مبتلا شد و روز سوّم مرد، و چون از اين جهان رفت، فضل بن ربيع در تشييع جنازه اش شركت كرد و او را تا پاى گور بردند و چون او را در قعر گور نهادند و خشت روى او گذاردند ناگهان ديدند قبر او چنان فرو رفت كه در قعر زمين از ديده مردم ناپديد گشت و اثرى از قبر به جاى نماند و گرد و غبار غليظى از آن چاه هولناكى كه ايجاد شده بود برخاست.

   فضل مرتّباً فرياد مى زد: خاك بياوريد؛ خاك بياوريد؛ و هر چه خاك در آنمى ريختند فرو مى رفت، و چون ديدند هر چه خاك مى ريزند معلوم نيست به كجا فرو مى رود، دستور دادند بارهايى از هيزم در آن ريختند، هيزمها نيز فرو رفت. ناچار شدند سقفى چوبى بر روى آن قبر زدند و روى آن را با زمين يكسان كردند، وفضل دلشكسته از سر قبر عبداللَّه بازگشت، و پس از اين جريان بارها هارون به فضل گفت: اى عبّاسى؛ ديدى چگونه انتقام يحيى از ابن مصعب به سرعت گرفته شد.(1638)

   و ابن عماره به سندش از عبدالرحمن بن عبداللَّه روايت كرده كه گويد: من همراه اسماعيل بن ابراهيم بن عبدالرحمن مخزومى بودم و او به من گفت: مى خواهى آن مردى را كه (نطفه) عبداللَّه بن مصعب را در شكم مادرش ريخت به تو نشان دهم؟

   گفتم: آرى.

   اسماعيل مردى را از اهل «سند» كه بر الاغى سوار بود و كارش اين بود كه در شهر مدينه الاغ كرايه مى داد به من نشان داده گفت: پيوسته مصعب، مادر عبداللَّه را - كه او نيز زنى از اهل سند و نامش «تحفه» بود - از خانه اين مرد بيرون مى آورد و چون عبداللَّه به دنيا آمد از همه مردم به «وردان» شبيه تر بود، مصعب (كه چنان ديد) او را ازخود نفى كرد و منكر نسبت فرزندى او به خود گرديد، و مدّتى نيز بر اين منوال بود تاپس از چندى او را به خود ملحق ساخت و فرزند خود دانست.

   و يكى از شعرا در هجو مصعب و برادرش بكّار، و عبداللَّه بن مصعب اين ابيات راسروده است:

تدعى حواري الرسول تكذّباً

وأنت لوردان الحمير سليل

ولولا سعايات بآل محمد

لالفى أبوك العبد وهو ذليل

ولكنّه باع القليل بدينه

فطال له وسط الجحيم عويل

فنال به مالاً وجاهاً ومنكحاً

وذلك خزى في المعاد طويل

به دروغ ادّعاهاى قرابت رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را براى خود مى كنى در صورتى كه تو ازفرزندان وردان هستى كه خر كرايه مى داد.

و اگر سعايتهاى شما نسبت به خاندان محمّد صلى الله عليه وآله وسلم در كار نبود، پدرت (عبداللَّه) به صورت بنده اى خوار زندگى مى كرد.

ولى او در برابر اندكى جيفه دنيا دين خود را بفروخت و براى اين كار بانگ و فغان وفريادش در وسط دوزخ طولانى خواهد بود.

و همان سعايتها موجب شد كه صاحب مال، شوكت و زنهايى گردد، و به راستىكه اين كار در روز جزا سرافكندگى زيادى دربر خواهد داشت.(1639)


1637) ابن نديم در «فهرست» پسرش مصعب بن عبداللَّه را عنوان كرده و وى را ستوده و سپس گويد: پدرش عبداللَّه بن‏ مصعب از اشرار الناس بود، با اولاد اميرالمؤمنين على‏ عليه السلام دشمن بوده و جسارت مى ‏كرده آنگاه اشاره بدين داستان‏ نموده و گويد: اين خبر معروف است.

1638) نظير اين را خطيب در تاريخ بغداد: 112/14 نقل كرده است.

1639) ترجمه مقاتل الطالبيّين: 456.

 

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 2043
بازديد امروز : 4448
بازديد ديروز : 32446
بازديد کل : 128542764
بازديد کل : 89361333