امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
6) توصيف ابوبکر از زبان عمر

6) توصيف ابوبکر از زبان عمر

   شريك بن عبداللَّه نخعى(16) از محمّد بن عمرو بن مرّة، از پدرش، از عبداللَّه بن سلمه، از ابو موسى اشعرى نقل مى‏ كند كه مى‏ گفته است: همراه عمر حجّ گزاردم و همين كه ما و بيشتر مردم فرود آمديم من از جايگاه خويش بيرون آمدم كه‏ پيش عمر بروم.
   مغيرة بن شعبه هم مرا ديد و همراهم شد و پرسيد: كجا مى‏ روى؟
   گفتم: پيش اميرالمؤمنين! مى‏روم، آيا تو هم مى آيى؟
   گفت: آرى.
   ما حركت كرديم و به سوى جايگاه عمر رفتيم. ميان راه درباره خلافت عمر و قيام پسنديده او در كارها و مواظبت اوبر اسلام و دقّت و بررسى او در كارى كه پذيرفته بود سخن مى‏گفتيم. سپس درباره ابوبكر سخن گفتيم. من به مغيره گفتم:براى تو خير پيش باشد؛ همانا كه به ابوبكر در مورد رأى صحيح و استوار داده شده بود، گويى ابوبكر به چگونگى قيام‏ عمر پس از خود و كوشش و تحمّل رنج و زحمت او براى اسلام آگاه بوده و مى‏نگريسته است.
   مغيره گفت: آرى؛ همين‏ گونه بوده است، هر چند قومى خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و مى‏خواستند او رااز رسيدن به آن بازدارند و آنان را در اين كار بهره ‏اى حاصل نشد.
   گفتم: اى بى‏ پدر؛ آن قوم كه خلافت را براى عمر خوش نداشتند چه كسانى هستند؟
   مغيره گفت: خدا خيرت دهد؛ گويا اين قبيله قريش و حسدى را كه مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بيشتر به‏ كار بردند نمى‏شناسى! و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه اين حسد را درك كرد، بايد بگويم نه دهم آن از ايشان است ويك دهم آن از تمام مردم است.
   من گفتم: اى مغيره؛ آرام باش كه قريش با فضيلت خود بر ديگر مردم برترى دارد، و همين‏گونه سخن مى‏گفتيم تا به ‏خيمه و جايگاه عمر رسيديم و او را نيافتيم. سراغ او را گرفتيم، گفتند: هم ‏اكنون بيرون رفت. ما در پى او حركت كرديم وچون وارد مسجدالحرام شديم، ديديم عمر مشغول انجام طواف است، ما هم همراه او به طواف پرداختيم. چون طواف‏ عمر تمام شد ميان من و مغيره آمد و درحالى كه به مغيره تكيه داده بود گفت: از كجا مى‏آييد؟
   گفتيم: اى اميرالمؤمنين!! براى ديدار تو بيرون آمديم و چون كنار خيمه ‏ات رسيديم، گفتند: به مسجد رفته است، و ازپى تو آمديم.
   عمر گفت: خير باشد، سپس مغيره به من نگاه كرد و لبخندى زد كه عمر زيرچشمى آن را ديد و پرسيد: اى بنده؛ چرا واز چه چيزى لبخند زدى؟
   گفت: از سخنى كه هم‏ اكنون كه پيش تو مى‏آمديم ميان راه با ابو موسى درباره آن گفتگو مى‏كرديم.
   عمر گفت: آن سخن چه بود؟
   موضوع را براى او گفتيم تا آنجا كه درباره حسد قريش و اينكه گروهى مى‏خواستند ابوبكر را از جانشين كردن عمربازدارند. عمر آه سردى كشيد و گفت: اى مغيره؛ مادرت بر سوك تو بگريد؛ نه دهم حسد از قريش نيست! كه نود و نه‏ درصد آن از قريش است و در يك صدم ديگر هم كه در همه مردم است قريش شريكند!
   در اين هنگام عمر در همان حال كه ميال ما دو تن آهسته حركت مى‏كرد سكوت سنگين نمود و سپس گفت: آيا به شمااز حسودترين فرد قريش خبر دهم؟
   گفتيم: آرى اى اميرالمؤمنين!
   گفت: در همين حال كه جامه بر تن داريد؟
   گفتيم: آرى.
   گفت: چگونه ممكن است و حال آنكه شما جامه خود را مى‏پوشيد؟
   گفتيم: اى اميرالمؤمنين! اين چه ربطى به جامه دارد؟
   گفت: بيم اين‏كه اين راز از آن جامه فاش شود.
   گفتيم: آيا تواز اين بيم دارى كه جامه سخن را فاش سازد! و حال آنكه از پوشنده جامه بيشتر بيم دارى و مقصودت‏ جامه نيست كه خود ما را منظور مى‏دارى.
   گفت: آرى؛ همين‏گونه است. سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتيم تا به خيمه ‏اش رسيديم؛ دست‏هاى خود را ازميان دست‏هاى ما بيرون كشيد و به ما گفت: از اينجا مرويد، و خود داخل خيمه شد.
   من به مغيره گفتم: اى بى‏پدر؛ اين سخن ما با او و گزارش گفتگوى خودمان در او اثر كرد و چنين مى‏بينيم كه او ما رااينجا نگهداشته است براى اينكه دنباله سخن خود را بگويد.
   گفت: ما هم كه خواهان همانيم.
   در همين هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت: داخل شويد. ما داخل شديم و او را ديديم كه بر پشت روى‏ گليمى دراز كشيده است. همين ‏كه ما را ديد به اين دو بيت كعب بن زهير(17) تمثّل جست كه مى‏گويد:
   «راز خود را جز براى كسى كه مورد اعتماد و بافضيلت و سزاوار باشد فاش مكن، اگر مى‏خواهى رازهايى را به‏ وديعت بسپارى، سينه‏ اى گسترده و دلى گشاده و شايسته كه هرگاه رازى به آن مى‏ سپارى بيم افشاى آنرا نداشته باشى».
   دانستيم كه با خواندن ابيات مى‏خواهد ما تضمين كنيم كه سخنش را پوشيده خواهيم داشت. من گفتم: اى‏ اميرالمؤمنين! اينك كه تو ما را به گفتن آن مخصوص كنى خود مواظب و متعهّد و ملتزم آن خواهيم بود.
   عمر گفت: اى برادر اشعرى در چه مورد؟
   گفتم: در مورد افشاى رازت و اينكه ما را در مهم خود شريك سازى و ما مستشاران خوبى براى تو خواهيم بود.
   گفت: آرى، كه شما هر دو همين‏گونه ‏ايد، از هر چه مى‏خواهيم بپرسيد. سپس برخاست تا در را ببندد، ديد حاجبى كه‏ به ما اجازه ورود داده است آنجاست. گفت: اى بى‏مادر؛ از اينجا برو، و چون او رفت در را پشت سرش بست و پيش ماآمد و با ما نشست و گفت: بپرسيد تا پاسخ داده شويد.
   گفتيم: مى‏خواهيم اميرالمؤمنين! از حسودترين قريش كه به ما در آن مورد اعتماد نكرد ما را آگاه كند.
   گفت: از موضوع دشوارى پرسيديد و هم‏ اكنون به شما مى‏گويم، ولى بايد تا هنگامى كه من زنده ‏ام اين راز بر ذمّه شما و به راستى محفوظ بماند و چون مُردم، خود دانيد كه آن را اظهار كنيد يا همچنان پوشيده بداريد.
   گفتم: براى تو اين تعهد بر ما خواهد بود.
   ابو موسى اشعرى مى‏گويد: من با خويشتن مى‏گفتم: مقصود عمر كسانى هستند كه خليفه ساختن او را از جانب‏ابوبكر خوش نداشتند، همچون طلحه و كسان ديگرى جز او كه به ابوبكر گفتند: مى‏خواهى شخصى درشت و تندخوى‏را بر ما خليفه سازى! ولى معلوم شد در نظر عمر چيز ديگرى غير از آنچه در نظر من است بوده است.
   عمر دوباره آهى كشيد و پرسيد: شما دو تن او را چه كسى مى‏پنداريد؟
   گفتيم: به خدا ما نمى‏دانيم و فقط گمانى داريم.
   پرسيد: گمانتان بر كيست؟
   گفتيم: شايد قومى را در نظر دارى كه مى‏خواستند ابوبكر را از خليفه ساختن تو منصرف سازند.
   گفت: به خدا هرگز؛ كه خود ابوبكر ناخوش دارنده‏ تر بود و آن كس كه پرسيديد هموست و سوگند به خدا كه از همه‏ قريش حسودتر بود.
   سپس مدّتى طولانى سكوت كرد و سر به زير انداخت. مغيره به من نگريست و من به او نگريستم و ما هم به سبب ‏سكوت او همچنان سكوت كرديم. سكوت او و ما چندان طول كشيد كه پنداشتيم او از آنچه آشكار ساخته و گفته است‏ پشيمان شده است.
   عمر آنگاه گفت: اى واى بر اين شخص نزار و لاغرك خاندان تيم بن مرة؛(يعنى ابوبكر) كه با ظلم بر من پيشى گرفت‏و با ارتكاب گناه از آن به سوى من بيرون آمد.
   مغيره گفت: اى اميرالمؤمنين! پيش گرفتن او را بر تو با ستم دانستيم، ولى چگونه با ارتكاب گناه از آن به سوى توبيرون آمد؟
   گفت: از اين جهت كه او از آن بيرون نشد مگر پس از نااميدى از آن و همانا به خدا سوگند؛ اگر از يزيد بن خطاب واصحاب او اطاعت مى‏كردم ابوبكر هرگز چيزى از شيرينى خلافت را نچشيده بود، ولى من با آنكه بررسى و دقت كردم وگاه گامى به جلو برداشتم و گاه گامى عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم، چاره اى جز چشم‏ پوشى از آنچه او بر آن‏ پنجه افكنده بود نديدم و بر خويشتن اندوه خوردم و آرزو بستم كه از خود متوجه شود و از آن برگردد، ولى به خداسوگند چنان نكرد تا آنكه با تنگ‏ نظرى از آن دور شد.
   مغيره گفت: اى اميرالمؤمنين! چه چيزى ترا از پذيرفتن خلافت بازداشت و حال آنكه روز سقيفه ابوبكر آن را بر توعرضه داشت و ترا به پذيرفتن آن فرا خواند! و اكنون اين موضوع خشمگين هستى و اندوه مى‏خورى؟
   عمر گفت: اى مغيره؛ مادرت بر سوگ تو بگريد؛ كه ترا از زيركان و گربزان عرب مى‏دانستم، گويى در آنچه درآنجا گذشت حضور نداشته ‏اى، آن مرد مرا فريب داد و من نيز او را فريب دادم و او مرا هوشيارتر از مرغ سنگخواره(18)يافت.

او همين كه ديد مردم شيفته اويند و همگان به او روى آورده ‏اند، يقين كرد كه مردم كسى را به جاى او نخواهند پذيرفت، و چون حرص و توجّه مردم را نسبت به خود ديد و از ميل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من درچه حالى هستم و آيا نفس من مرا به سوى خلافت مى‏كشد و با من در ستيز است؟

و نيز دوست داشت با به طمع انداختن‏ من در آن مورد مرا بيازمايد و آن را بر من عرضه بدارد، و حال آنكه او به خوبى مى‏دانست و من هم مى‏دانستم كه اگر آنچه ‏را بر من عرضه مى‏كند بپذيرم مردم آن را نخواهند پذيرفت. از اين رو او مرا در عين اشتياق به آن مقام، بسى زيرك و محتاط يافت، و بر فرض كه براى پذيرفتن آن پاسخ مثبت مى‏ دادم، مردم آن را به من تسليم نمى‏كردند و ابوبكر هم كينه آن را دردل مى‏گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم. وانگهى كراهت مردم از من براى خودم آشكار شده بود.مگر تو هنگامى كه ابوبكر آنرا بر من عرضه داشت صداى مردم را از هر سو نشنيدى كه مى‏گفتند: اى ابوبكر؛ ما كسى غيراز تو را نمى‏خواهيم، كه تو شايسته آنى! در اين حال بود كه خلافت را به او واگذاشتم و بر خودش برگرداندم و با دقت‏ ديدم كه چهره ‏اش براى آن شاد و رخشان شد.
   يك بار هم درباره سخنى كه از من براى او نقل كرده بودند بر من عتاب كرد و آن هنگامى بود كه اشعث بن قيس را اسيرگرفته و پيش او آوردند، و او بر اشعث منّت نهاد و او را رها كرد و خواهر خود ام فروة را به همسرى او داد، و من به اشعث- كه مقابل ابوبكر نشسته بود - گفتم: اى دشمن خدا؛ آيا پس از مسلمانى خود كافر شدى و بر پاشنه‏ هاى خود گرديدى وعقب برگشتى؟
   اشعث نگاهى به من انداخت كه دانستم مى‏خواهد چيزى را كه در دل دارد بگويد. اشعث پس از آن مرا در كوچه‏ هاى‏ مدينه ديد و گفت: اى پسر خطاب؛ آيا خودت آن سخنان را گفتى؟
   گفتم: آرى اى دشمن خدا؛ و پاداش تو در نظر من بسيار بدتر از اين است.
   گفت: چه پاداش بدى براى من در نظر تو موجود است؟
   گفتم: به چه مناسبت از من پاداش پسنديده مى‏خواهى؟
   گفت: زيرا من به خاطر تو كه مجبور به پيروى از ابوبكر شدى ناراحت شدم و چنان كارى انجام دادم و به خدا سوگند؛تنها چيزى كه مرا بر مخالفت با ابوبكر گستاخ كرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنكه اگر تو خليفه‏ مى‏ بودى هرگز از من كار خلاف و ستيزى نسبت به خود نمى‏ديدى.
   گفتم: اين چنين بود، اكنون چه فرمانى مى‏دهى؟
   گفت: اينك وقت فرمان دادن نيست كه وقت صبر و شكيبايى است و از يكديگر جدا شديم.
   اشعث سپس زبرقان بن بدر را ديده بود و آنچه را ميان من و او گذشته بود براى او گفته بود و زبرقان هم اين گفتگو رابراى ابوبكر نقل كرده بود و ابوبكر پيامى كه حاكى از سرزنش دردانگيزى بود براى من فرستاد. من هم به او پيام فرستادم‏ كه به خدا سوگند اگر دست برندارى و بس نكنى سخنى خواهم گفت كه درباره من و تو ميان مردم منتشر شود و سواران‏ آن را به هر كجا كه مى‏روند با خود ببرند، در عين حال اگر بخواهى، آنچه بوده است ناديده بگيريم.
   پيام داد: آرى؛ ما هم چنان مى‏كنيم، وانگهى اين خلافت پس از چند روز ديگر به تو خواهد رسيد. من چنين گمان بردم‏ كه پيش از پايان هفته و رسيدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولى در اين كار تغافل كردم و به خدا سوگند پس از آن‏ يك كلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت.
   او در كار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسيد و از ادامه زندگى نااميد شد و آنچه ديديد انجام داد. اينك‏ آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ويژه از بنى‏ هاشم پوشيده داريد و بايد همان‏گونه كه گفتم اين سخن پوشيده بماند.اكنون هرگاه مى‏خواهيد برخيزيد و در پناه بركت خدا برويد.
   ما برخاستيم و از سخن او در شگفت بوديم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامى كه مرد فاش نكرديم(19).(20)

 


16) شريك بن عبداللَّه بن شريك نخعى كوفى: ابن معين مى‏ گويد: او صدوق و مورد اعتماد است؛ در عين حال، درصورتى كه با چيزى مخالفت كند كس ديگرى غير از او در نظر ما بهتر است. ابن مبارك مى‏گويد: او به احاديث محدّثان‏ كوفه از ثورى هم داناتر است. جوزجانى مى‏گويد: حفظ او خوب نيست و حديث او هم مضطرب است. وى به سال177 درگذشته است. به ص 335 ج 4 تهذيب التهذيب مراجعه كنيد.
17) از شعراى بزرگ صدر اسلام كه پس از فتح مكه مسلمان شد و قصيده معروف «برده» را سرود، شرح حالش دركتابهاى ادب و تراجم اصحاب آمده است به عنوان نمونه به ص 89 الشعر والشعراء ابن قتيبه، چاپ بيروت، 1969ميلادى، مراجعه فرماييد.
18) اسفرود يا مرغ سنگخواره ضرب المثل است در مورد زيركى و ذكاوت. مى‏گويند: «فلان اهدى من القطاة».
19) به صفحات 241 تا 244 الشافى مراجعه شود.
20) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 203/1.

 

 

منبع: معاويه ج ... ص ...

 

بازدید : 1330
بازديد امروز : 8855
بازديد ديروز : 18311
بازديد کل : 128746787
بازديد کل : 89463353