7) ابوبکر از ديدگاه عمر
به اسناد معتبره از سعيد بن جبير حديث كنند گويد: وقتى در نزد عبداللَّه بن عمر بودم سخن از پدر او عمر و ابوبكر به ميان آمد مردى گفت: سوگند با خداى كه اين هر دو شمسين امّت بودند!
عبداللَّه گفت: نه؛ چنين است بلكه مخالف بودند همانا من يك روز در نزد پدر خويش عمر بودم، گفت: كسى را بى اجازت بار ندهم. اين وقت گفتند: عبدالرحمن بن ابى بكر اذن دخول مى طلبد؟
عمر گفت: «دويبة سوء ولهو خير من أبيه»؛ يعنى عبدالرحمن چارپاى زشتى است و حال آنكه از پدرش ابوبكر بهتر است.
عبداللَّه بن عمر گويد: من دهشت زده شدم و گفتم: اى پدر؛ اين تواند بود كه عبدالرحمن از پدرش بهتر است «فقال: ومن ليس بخير من أبيه لا امّ لك».
گفت: مادرت به سوگواريت بنشيند؛ كيست كه از ابوبكر بهتر نيست، آنگاه فرمود: او را درآريد، پس عبدالرحمن درآمد، چون اين وقت حُطيئه شاعر به فرموده عمر محبوس بود از در شفاعت او بيرون شد و خواست تا جرم او را معفو دارند و رها كنند. عمر رضا نداد و عبدالرحمن بىنيل مرام بيرون شد آنگاه گفت: اى فرزند؛ تو هنوز ندانسته كه اين احمقك قبيله بنى تيم با من چه ظلم كرد و از من در خلافت سبقت جست.
گفت: ندانستم. گفت: تواند شد كه بدانى؟
عرض كردم: سوگند با خداى كه مردم او را از نور چشم خود بيشتر دوست دارند.
گفت: اين نيز بر رغم پدر تست.
گفتم: چه باشد اين امر را در ميان مردم مكشوف دارى و او را از اين مكانت فروگذارى.
گفت: اى فرزند؛ تو خود مىگويى مردم او را از نور چشم به زيادت دوست دارند من چه توانم؟
گفت: چه اگر سخن به صدق رود پدر تو را به سنگ بكوبند.
و ديگر به اسناد معتبره آورده اند كه وقتى ابوموسى اشعرى و مغيرة بن شعبه در سفر مكّه به ديدار عمر بن خطاب مى شتافتند در عرض راه ابوموسى با مغيره گفت: كه عمر اين خليفتى از ابوبكر دارد چه در تشديد امر او فراوان رنج برد.
مغيره گفت: نه چنين است از تشديد اين امر ناگزير بود و اگر توانست از او بگرداند با او نمىگذاشت مگر ندانسته كه اگر حسد را بر جهان بخش كنند و به حساب گيرند نه بخش بهره قريش گردد و يكى با تمامت ناس افتد از اينگونه سخن كردند تا به منزل عمر درآمدند و در خدمت او به طواف بيت شتافتند آنگاه عمر به ميان ايشان درآمد و بر مغيره تكيه كرد وپرسش نمود در پايان امر سخن بدينجا آمد كه حسد قريش نه عشر است و حسد مردم به تمامت يك عشر و اگر ابوبكرتوانست خليفتى به عمر نمىگذاشت.
چون عمر اين بشنيد آهى سرد برآورد؛ «ثمّ قال: ثكلتك اُمّك يا مغيرة وما تسعة اعشار الحسد وتسعة اعشار العشروفي الناس كلّهم عشر العشر بل وقريش شركاؤها أيضا».«گفت: اى مغيره؛ مادرت به سوگواريت بنشيند اين چه قسمت است كه كرده اى، همانا تمام حسد با قريش است و عشر عشر با تمامت مردم و در آن عشر عشر نيز قريش شريكند».
اين بگفت و لحنى ساكت ببود، آنگاه گفت: اگر خواهيد آنكس را كه از همه قريش حسد بيش داشت به شما بنمايم،بدينگونه سخن مىرفت تا به منزل عمر درآمديم، پس اين شعر را از كعب بن زهير بر ما قرائت كرد:لاتفش سرّك إلاّ عند ذي ثقة أولى وأفضل ما استودعت اسراراً
صدراً رحيباً وقلباً واسعاً قمناً أن لاتخاف متى أودعت اظهاراًآنگاه گفت: اين سخن كه من گويم چندان كه زنده باشم كشف نبايد كرد، خاصه با بنى هاشم از پس مرگ من خود دانيدو ديگر باره آه كرد و گفت: سوگند با خداى كه از همه قريش حسد ابوبكر افزون بود، پس ساكت شد و ما نيز لختى ساكت ببوديم، «ثمّ قال: والهفاه على ضئيل بنى تيم بن مرّة لقد تقدّمنى ظالماً وخرج إلى منها آثماً»؛ «گفت: افسوس كه ناكس بنى تيم از روى ظلم در خلافت بر من پيشى گرفت و عصيان و طغيان ورزيد».
مغيره گفت: اگر اين بود چرا در روز سقيفه وقتى دست بيرون كرد كه با تو بيعت كند تو سر برتافتى؟
عمر گفت: اى مغيره؛ من تو را از عقلاى عرب مىدانم، آن وقت كه او دست بيرون كرد هنگامى بود كه مردم مىگفتندجز ابوبكر را نمى خواهيم و مطمئن بود كه اين كار از او نمى گردد و خواست انديشه مرا بازداند و اگر من پذيرفتار مى شدم عداوت او بر من محكم مى گشت و امروز كار خليفتى بر من راست نمى ايستاد.(25)
25) ناسخ التواريخ خلفاء: 127/1.
منبع: معاويه ج ... ص ...
بازديد امروز : 10172
بازديد ديروز : 19024
بازديد کل : 88856562
|