يك معجزه جالب ديگر از امام هادى عليه السلام
حسن بن محمّد بن على گويد:
در يكى از روزها شخصى گريه كنان به حضور امام هادى عليه السلام شرفياب شد ، در حالى كه اعضاى بدنش از ترس مى لرزيد به امام عليه السلام عرض كرد:
اى فرزند رسول خدا! حاكم فرزند مرا متّهم به پيروى از شما كرده و دستگير نموده است ، اينك او را به يكى از پاسبانان خود سپرده و دستور داده كه او را از بالاى فلان كوه پرتاپ كرده و در زير همان كوه دفنش كنند.
امام هادى عليه السلام فرمود:
تو چه مى خواهى؟!
عرض كرد: آقا! آنچه يك پدر مهربان نسبت به فرزندش مى خواهد.
فرمود : إذهب ، فإنّ إبنك يأتيك غداً إذا أمسيت ويخبرك بالعجب من إفتراقه .
برو، فردا ، به هنگام شب فرزندت مى آيد و در مورد جدايى خويش خبر شگفت انگيزى را به تو خواهد رساند .
آن شخص با خوشحالى از حضور امام هادى عليه السلام مرخص شد، فردا در واپسين لحظات روز، فرزندش در بهترين حال و زيباترين قيافه آمد، وى از ديدن فرزندش خوشحال شد و گفت: فرزندم! بگو ببينم چه شده است؟
گفت: پدرجان! فلان پاسبان مرا دستگير نموده و به پاى فلان كوه برد، ما از ديشب تا حال آنجا بوديم، او مأموريّت داشت كه امشب را در آنجا بمانيم و فردا صبح مرا به بالاى كوه برده و از آنجا به قبرى كه در پايين كوه كنده شده بود، پرت نمايد .
براى اين مأموريّت ، چند نفر مأمور به جهت حفظ من گماشته بودند، من شروع به گريه كردم. ناگاه يك گروه ده نفره با چهره هاى زيبا سر رسيدند ، آنان لباسهاى پاك و تميز بر تن كرده و با عطرهاى خوشبو خود را خوشبو نموده بودند ، كه من تا حال همانند آنان را نديده بودم . من آنها را مى ديدم ، ولى مأموران حكومت آنها را نمى ديدند، آنها رو به من كرده وگفتند: (چرا گريه مىكنى؟) اين همه گريه و بى صبرى [و بيهوده گويى والتماس] براى چيست ؟
گفتم: مگر اين قبرِ آماده و اين كوه بلند را نمى بينيد؟ مگر نمى بينيد كه اين مأموران بى رحم مى خواهند مرا از بالاى اين كوه به آن قبر پرتاب نموده و در آنجا دفنم كنند؟
آنها گفتند: چرا، (مى بينيم.) اگر ما آن فردى را كه مى خواهد تو را از بالاى كوه پرت كند، به جاى تو ، از آن كوه پرت نماييم ، مى توانى خادم حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم شوى ؟
گفتم: آرى، سوگند به خدا ! در اين حال آنان برخاسته و به سوى پاسبان رفتند و او را گرفته و به سوى كوه كشيدند، او فرياد مى زد؛ ولى مأموران از همكارانش صداى او را نمى شنيدند و متوجّه نبودند، آنان او رابه بالاى كوه برده و از آنجا پرتاب نمودند، تمام مفصلهايش قطعه قطعه شد و به پاى كوه رسيد، يارانش متوجّه شده و به سويش دويدند ، شروع به گريه و ضجّه نمودند و دست از من برداشتند .
من برخاستم، و آن ده نفر مرا از دست آنان نجات داده و همين الآن نزد تو آوردند، همينك آنان بيرون ايستاده و منتظر من هستند تا به كنار قبر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم رفته و به خدمتگزارى آن حرم باصفا مشغول شوم .
(پدرش اجازه داده و (او) به سوى حرم رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم) حركت كرد .
پدرش برخاست و به نزد امام هادى عليه السلام آمد، و جريان را گزارش داد، چندى نگذشت كه خبر رسيد كه گروهى ، آن پاسبان را گرفته و از بالاى كوه پرتاب كرده و يارانش او را در همان قبر دفن كرده اند و آن جوانى كه مى خواستند در آن قبر دفن كنند ، فرار كرده است .
در اين هنگام امام هادى عليه السلام لبخندى زد و به آن شخص فرمود:
إنّهم لايعلمون ما نعلم ؛
آنچه را كه ما مى دانيم ، آنان نمى دانند .(2)
-------------------------------------------------------------
2) الثاقب في المناقب : 543 ح 3 (با اندكى اختلاف) .
منبع: کتاب قطره ای از دریای فضائل اهل بیت علیهم السلام جلد دوم صفحه 729
بازديد امروز : 7278
بازديد ديروز : 19024
بازديد کل : 88853668
|