امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
2) جريان بسيار جالب دو جوان خيبري

2) جريان بسيار جالب دو جوان خيبري

مرحوم ميرزا ابوالحسن طالقانى كه از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى ‏است، نقل كرده است: من با تنى چند از دوستان از زيارت كربلا به سوى‏ سامراء بر مى ‏گشتيم؛ در قريه «دجيل» هنگام ظهر توقّف كرديم تا نهار خورده ‏و قدرى استراحت كنيم و عصر حركت نمائيم.

   در آنجا به يكى از طلاب سامراء كه همراه طلبه ديگرى بود، برخورد كرديم. آنها در پى خريد خوراك براى نهار بودند. در اين هنگام ديدم فردى كه ‏با طلبه سامرائى همراه است، چيزى مى‏ خواند. خوب گوش دادم متوجه شدم‏ توراة است كه او به زبان عبرى مى‏ خواند. تعجب كردم. از طلبه ‏اى كه ساكن‏ سامراء بود پرسيدم: اين شيخ كيست؟ و زبان عبرى را چگونه آموخته است؟

   او گفت: اين شخص تازه مسلمان شده و قبلاً يهودى بوده است. گفتم: بسيار خوب؛ حتماً جريانى دارد، آن را بايد بگوئيد.

   طلبه تازه مسلمان گفت: قضيّه من طولانى است وقتى كه به سوى سامراء حركت كرديم، در بين راه آن را بطور تفصيل مى‏ گويم.

   هنگام عصر فرا رسيد و ما به سوى سامراء حركت كرديم. من به او گفتم: اينك جريان خود را برايم تعريف كن. او گفت:

   من از يهوديان «خيبر» كه نزديك مدينه است، بودم. در اطراف خيبر چند ده ‏و قريه وجود دارد كه از زمان پيغمبر اكرم تاكنون يهوديان در آنها زندگى‏ مى‏كنند. در يكى از اين قريه‏ ها مكانى براى كتابخانه وجود دارد كه در آن يك ‏اطاق قديمى هست. در ميان آن اطاق، يك كتاب توراة بسيار قديمى وجود دارد كه روى پوست نوشته شده است. هميشه درب آن اطاق بسته و قفل است‏ و از پيشينيان سفارش شده است كه كسى حق گشودن اطاق و مطالعه توراة را ندارد. و مشهور است كه هر كس به اين توراة نگاه كند، مغزش عيب كرده وديوانه مى‏ شود! خصوصاً جوانها نبايد اين كتاب را ببينند!

   او سپس گفت: ما دو برادر بوديم كه به اين فكر افتاديم آن توراة قديمى را زيارت كنيم. نزد كليددار آن حجره مخصوص رفتيم و خواهش كرديم درب ‏اطاق را باز نمايد، ولى او به شدّت امتناع ورزيد. به مقتضاى «الإنسان حريص ‏على ما منع» اشتياق بيشترى به مطالعه آن در ما ايجاد شد؛ ما پول قابل توجّهى ‏به او داديم تا مخفيانه ما را به اطاق قديمى راه دهد.

   در ساعتى كه تعيين كرده بوديم، وارد اطاق شديم و با كمال آرامى توراة قديمى را كه روى پوست نوشته شده، زيارت و مطالعه نموديم، در ميان آن، يك صفحه به طور مخصوص نوشته شده بود كه جلب نظر مى‏ كرد. چون دقت ‏نموديم، ديديم نوشته است: «پيغمبرى در آخرالزمان در ميان اعراب مبعوث ‏مى‏ شود» و تمام خصوصيات و اوصاف او را با ذكر نام و نشان و نسب و حسب‏ بيان نموده بود و نيز اوصياء آن پيغمبر را دوازده نفر به اسم و رسم نوشته بود. من به برادرم گفتم: خوب است اين يك صفحه را رونوشت كنيم و به ‏جستجوى اين پيغمبر بپردازيم. آن صفحه را نوشتيم و فريفته آن پيغمبر شديم.

   يگانه فكر ما و خيال ما، پيدا كردن اين فرستاده خدا بود، ولى چون سرزمين‏ ما از راه عبور و مرور مردم دور و با خارج تماس نداشتيم؛ مدتى گذشت و ما چيزى بدست نياورديم. تا آن كه چند نفر از تجّار مسلمان از مدينه براى خريد و فروش به شهر ما وارد شدند. از نزديك با يكى دو نفر آنها محرمانه ‏پرسشهائى نموديم. آنچه از احوالات و نشانيهاى حضرت رسول اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم ‏بيان كردند، همه را مطابق با نوشته توراة ديديم. كم كم به حقّانيت دين اسلام‏ يقين نموديم، ولى جرأت به اظهار آن نداشتيم، فقط يگانه راه اميد ما، فرار ازآن ديار بود.

   من و برادرم در پيرامون فرار گفتگو كرديم. گفتيم: مدينه نزديك است وممكن است يهوديان ما را گرفتار كنند، بهتر است براى پيروى از اسلام به يكى‏ديگر از شهرهاى مسلمان نشين فرار كنيم.

   اسم موصل و بغداد را شنيده بوديم. پدرمان تازه مرده بود و براى اولاد خود وصى و وكيل تعيين كرده بود، نزد وكيل او رفتيم و دو ماديان با مقدارى ‏پول نقد از او گرفتيم. سوار شده و با سرعت به سوى عراق طى مسافت ‏مى‏ كرديم. از موصل سراغ گرفتيم، راه را نشان دادند وارد شهر شديم و شب رادر كاروانسرا مانديم.

   چون صبح شد، چند نفر از اهل شهر نزد ما آمدند و گفتند: ماديانها را مى ‏فروشيد؟ گفتيم: نه، هنوز وضع ما در اين شهر معلوم نيست. چون ماديانها تحفه بودند، اصرار كردند كه به آنها بفروشيم، و ما خواهش آنها را رد كرديم. سرانجام گفتند: اگر آنها را نفروشيد به زور از شما مى‏ گيريم. ما مجبور شديم‏ ماديانها را فروختيم و گفتيم: اين شهر جاى ماندن نيست، برويم بغداد.

   ولى از رفتن به بغداد هراسى در دل داشتيم؛ زيرا دائى ما كه يهودى و از تجّار مهم بود، در بغداد بود؛ مى‏ ترسيديم خبر فرار ما به او رسيده باشد و ما را پيدا كند.

   به هر حال وارد بغداد شديم و در كاروانسرايى منزل كرديم، تا صبح فرارسيد. پيرمردى كه صاحب كاروانسرا بود، وارد اطاق ما شد و از جريان ما سئوال كرد. جريان خود را به اختصار برايش تعريف كرديم، و گفتيم: از يهوديان خيبر هستيم و به آئين اسلام علاقه‏ مند شديم، ما را پيش عالم ‏مسلمانان ببر؛ تا به آئين اسلام هدايت شويم.

   تبسّم بر لبهاى پيرمرد نقش بست و با شوق و شعف دست بر ديدگان خود گذاشت و گفت: چشم، برويم منزل قاضى بغداد. با او به ديدار قاضى بغداد رفتيم، و پس از تعارف معمولى جريان خود را براى او بيان كرديم و از او خواستيم ما را با احكام اسلام آشنا نمايد.

   او گفت: بسيار خوب، آن گاه شمّه‏ اى از توحيد و گوشه ‏اى از ادلّه اثبات‏ صانع را بيان نمود، سپس از رسالت پيغمبر اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم و شرح حال خلفاء واصحاب آن حضرت سخن به ميان آورد.

   او گفت: بعد از پيغمبر، عبداللَّه بن ابى قحافه خليفه آن حضرت است. من ‏گفتم: عبداللَّه كيست؟ اين نام، مطابق با آنچه من در توراة خوانده ‏ام و از روى آن ‏نوشته ‏ام نيست!

   قاضى بغداد گفت: او كسى است كه دخترش همسر پيغمبر است، گفتيم: چنين نيست؛ زيرا در توراة خوانده‏ ايم كه جانشين پيغمبر كسى است كه دختر پيغمبر همسر اوست. تا اين سخن را گفتم؛ رنگ رخسار قاضى بغداد تغييركرد، و با خشم و غضب برخواست و گفت: اين رافضى را بيرون كنيد. من وبرادرم را زدند و از منزل او بيرون كردند. ما به كاروانسرا برگشتيم. صاحب‏ منزل هم از اين جريان دلگير شد و به ما كم اعتنائى كرد.

   از اين ملاقات و گفتگوى با قاضى، و رفتار اخير او حيران و سرگردان‏ شديم. به علاوه نمى ‏دانستيم كلمه رافضى چيست؟ و به چه كسى خطاب‏ مى‏ كنند و چرا قاضى ما را به اين نام ناميد و از مجلس بيرون راند؟

   اين گفتگوها بين من و برادرم تا نيمه‏ هاى شب طول كشيد. چند ساعتى با حالتى مهموم خوابيديم. بامداد صاحب كاروانسرا را صدا كرديم، گفتيم: ما را از اين واقعه و ابهام نجات بده، شايد ما درست مطلب را نفهميديم و يا قاضى ‏سخن ما را نفهميد. او گفت: اگر شما واقعاً و از روى حقيقت طالب و خواستار دين اسلام هستيد؛ هر چه قاضى مى‏ گويد قبول كنيد.

   گفتم: اين چه سئوالى است؟ ما براى اسلام از خويشان و مال و خانه دست‏ كشيديم و هيچ غرض و مرضى نداريم. گفت: بيائيد براى مرتبه دوم شما را نزد قاضى ببرم، ولى مبادا خلاف رأى او حرفى بزنيد. باز به منزل قاضى رفتيم. رفيقمان گفت: آنچه را شما بگوئيد، اينها قبول مى‏ كنند.

   قاضى شروع به صحبت كرد و به نصيحت و موعظه پرداخت. من گفتم: ما دو برادر از همان دهكده خودمان مسلمان شديم و از ديارِ دور خود به اينجا آمديم؛ تا به احكام اسلام آشنا شويم و هيچ گونه غرضى نداريم و اگر اذن دهيد ما چند سئوالى داريم؟ قاضى گفت: بفرمائيد، هر چه مى‏خواهيد بپرسيد.

   گفتم: ما توراة صحيح قديمى را خوانديم و اين مطلب را كه مى‏ خواهيم‏ بگوئيم از آن رونوشت كرديم. تمام صفات و نام و نشان پيغمبر آخرالزمان وخلفاء و جانشينان آن حضرت را يادداشت كرده‏ ايم و همراه داريم، ولى نام‏ عبداللَّه بن ابي قحافه در آنها نيست. قاضى گفت: پس نام چه اشخاصى در آن‏ توراة نوشته است؟

   گفتم: خليفه اوّل داماد پيغمبر و نيز پسر عموى اوست. هنوز حرفم تمام ‏نشده بود كه طبل بدبختى ما را زدند، و قاضى از شنيدن اين كلام از جاى خود برجست و تا توانست با كفش خود بر سر و صورت من كوبيد. من به زحمت‏ از دست او فرار كردم. برادرم در همان دقيقه اوّل فرار كرده بود.

   در كوچه‏ هاى بغداد راه را گم كردم. با سر و صورت خونين نمى ‏دانستم كجا مى‏ روم. ساعتى راه رفتم تا به كنار نهر دجله رسيدم. اندكى ايستادم، ديدم‏ پاهايم قوّت ايستادن ندارد نشستم و بر گرفتارى و غربت و گرسنگى از طرفى، و ترس و تنهائى از طرف ديگر، گريه مى ‏كردم و تأسف مى‏ خوردم.

   ناگهان جوانى كه عمامه سفيد بر سر و دو كوزه خالى در دست داشت و مى‏ خواست از نهر، آب بردارد؛ نزديك من، لب آب نشست. چون وضع مراديد، پرسيد: تو را چه مى‏ شود؟

گفتم: غريب هستم و مبتلا گشتم.

فرمود: قصه‏ خود را بگو.

گفتم: از يهود خيبر بودم اسلام آوردم و با برادرم با هزار زحمت ومشقت به اينجا آمدم؛ مى‏ خواستم احكام اسلام را بياموزم مرا چنين جزائى‏ داده ‏اند. سپس اشاره به خونهاى سر و صورتم نمودم.

   فرمود: از تو مى‏ پرسم: يهود چند فرقه هستند؟

گفتم: فرقه‏ هاى بسيار.

فرمود: هفتاد ويك فرقه شدند، آيا همه برحق هستند؟

گفتم: نه.

فرمود: نصارى‏ چند فرقه شدند؟

گفتم: فرقه ‏هاى گوناگون مى‏باشند. فرمود: هفتاد و دوفرقه ‏اند، آيا همه بر حق مى ‏باشند؟

گفتم: نه.

فرمود: ملت اسلام نيز گروه‏هاى‏ مختلف هستند. هفتاد و سه فرقه شده‏ اند، ولى فقط يك فرقه بر حق مى ‏باشند.گفتم: من در جستجوى همين فرقه هستم، چكار بايد بكنم؟

   فرمود: از اين طرف برو كاظمين و اشاره فرمود به جانب غربى، سپس ‏فرمود: برو خدمت شيخ محمّد حسن آل ياسين، حاجت تو بر آورده خواهد شد. حركت كردم و در همان ميان جوان هم از نظرم غائب شد.

هر چه اين‏ طرف و آن طرف نگاه كردم، ابداً اثرى از او نديدم. تعجّب من زيادتر شد. با خود گفتم: اين جوان كى بود و چه شد؟ زيرا در ضمن صحبت و حكايت حال‏ خويش و اين كه در توراة اوصاف پيغمبر و خلفاء آن سرور را ديدم و نوشتم، مى ‏فرمود: مى‏ خواهى من براى تو بخوانم؟

عرض كردم: بفرمائيد. شروع به‏ خواندن فرمود به طورى كه در دل خويشتن گمان كردم آن توراة خطى را كه درخيبر ديدم، گويا همين بزرگوار نوشته است. چون از نظرم غائب شد، دانستم‏ اين شخص الهى بوده و از مردم عادى نبوده، لذا يقين به هدايت كردم.

   سپس قوّتى در خودم يافتم و به جستجوى برادرم كوشش كردم تا او را پيدا نمودم، و براى اين كه نام كاظمين و شيخ محمّد حسن آل ياسين را فراموش‏ن كنم، مكرر بر زبان مى‏ راندم. برادرم پرسيد: اين چه دعائي ست كه مى‏ خوانى؟ گفتم: دعا نيست و جريان را براى او گفتم. او هم خوشحال شد.

   پس از سئوال و پرسش به كاظمين رسيديم و به منزل شيخ وارد شديم. قصه را از اول تا پايان براى او بيان نمودم. شيخ برخاست ايستاد و به شدّت‏ گريه كرد و چشم مرا بوسيد و گفت: با اين چشم نظر به جمال حضرت ولى‏عصر ارواحنا فداه نمودى؟...(5)

   آنها مدتى ميهمان مرحوم شيخ محمّد حسن آل ياسين بودند و با عقايد حياتبخش شيعه آگاه شدند.

   آرى، آنان به خاطر ميل و علاقه ‏اى كه سراسر وجودشان را فرا گرفته بود، باتلاش و كوشش پيگير و جستجوى حق و دست كشيدن از اقوام و وطن خويش، توانستند سعادت و خوشبختى را در آغوش گيرند و از عنايت پدرانه‏ امام عصر ارواحنا فداه بهره ‏مند شوند.

   اكنون نيز بسيارى از افراد به حقيقت تشيع پى برده، و از حقّانيت آن آگاهى ‏يافته‏ اند، ولى بر اساس ترس و يا توجه به امور خيالى ديگر، نم ى‏توانند صادقانه در لواى پرچم تشيع قرار گرفته و به سوى مذهب فطرى خويش بازگردند. جريانى را كه آورديم سرمشقى است براى اين گونه افراد، آنان بايد بدانند:

نابرده رنج گنج ميّسر نمى‏شود              مزد آن گرفت جان برادر كه كار كرد

   اگر جوياى واقعيت هستند، بايد پذيراى هر گونه زحمت شده و مشكلات‏ را تحمّل كنند. وبه اميد فردا و آرزوى آينده ننشينند.

   حضرت اميرالمؤمنين‏ عليه السلام فرمودند:

اِيّاكُمْ وَالْايكالُ بِالْمُنى فَإِنَّها مِنْ بَضائِعِ الْعَجْزَةِ.(6)

بپرهيزيد از اين كه كار خود را بدست آرزو بسپاريد؛ زيرا به آرزو نشستن ودست از كار كشيدن، سرمايه عجز و ناتوانى است.

هر كه دانه نفشاند به زمستان در خاك        نا اميدى بود از دخل به تابستانش

   بنابر اين شيفتگان مكتب حياتبخش اهل بيت ‏عليهم السلام بايد در راه رسيدن به ‏مقاصد خويش، گذشته از اميد و آرزو، در مقام دست يافتن به آن باشند، و از تلاش و كوشش در راه رسيدن به آن دريغ نورزند. زيرا سعى و كوشش شعار عملى مردان بزرگ و نشانه اسلام راستين است.

   با كار و كوشش اراده خود را ثابت و محكم كنيد. سعى و تلاش شما نشان دهنده ‏اراده و شخصيت شما است. كار كنيد، كوشش كنيد، تا بر اثر بيكارى دچار توهّمات‏ و نفوذ شياطين نشويد.

 


5) معجزات و كرامات ائمّه اطهار: 175 از مرحوم آيةاللَّه سيد هادى خراسانى.

6) امالى طوسى: 193/2 به نقل بحارالانوار: 188/71.

منبع : اسرار موفقيت : 2 / 346

 

بازدید : 977
بازديد امروز : 15699
بازديد ديروز : 32446
بازديد کل : 128565265
بازديد کل : 89372584