امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
پنهان سازى یهود در پيشگويى‏ های تورات پیرامون بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله

 پنهان سازى یهود در پيشگويى‏ های تورات

پیرامون بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله

 

   يكى از برنامه‏ هاى شيطانىِ يهود كه نه ‏تنها از آغاز رسالت رسول اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم؛ بلكه قبل از ظهور اسلام و بلكه پيش ازتولّد آن حضرت، انجام دادند دور نگه داشتن مردم از انديشيدن درباره ظهور اسلام و نبوّت نبىّ اكرم‏ صلى الله عليه وآله وسلم بوده است.

   علماى يهود با مخفى نمودن نشانه‏ هاى ظهور اسلام و فرارسيدن حكومت الهى آن حضرت، مردم را از متوجّه شدن وگرايش به آن بزرگوار دور مى ‏نمودند تا به اين وسيله بتوانند همچنان بر عوام حكمرانى نموده و از جهل و نادانى آنان سوء استفاده نمايند.

   پس از تولّد پيامبر اكرم ‏صلى الله عليه وآله وسلم و پس از بعثت و برانگيخته شدن آن حضرت به رسالت نيز، بزرگان يهود همچنان به‏ فريبكارى خود ادامه دادند و بسيارى از مردم را از گرايش به آيين اسلام بازداشتند.

   حيله‏ ها، فريب‏كارى‏ ها و نقشه ‏هاى شوم آنان، در سطح وسيع و گسترده‏ اى صورت گرفت و در نتيجه داراى بازتاب وتأثير زيادى بر مردم جاهل و ناآگاه بود.

   يكى از نقشه‏ هاى اهريمنى آنان، مخفى نمودن پيشگويى‏ هايى بود كه در كتاب آسمانى آن‏ها، تورات وجود داشت.علماء يهود با تحريف تورات، پيشگويى‏ هاى بسيار روشن و آشكارى كه در رابطه با ظهور اسلام و برانگيخته شدن ‏رسول اللَّه‏ صلى الله عليه وآله وسلم به رسالت وجود داشت، از دسترس عموم مردم دور نگه داشتند تا آنان همچنان در راه باطل خود ثابت‏ قدم باشند و از گرايش به آئين اسلام بازمانند.

   جريانى كه نقل مى‏ كنيم يكى از نمونه ‏هاى بسيار جالبِ اين‏گونه حيله ‏گرى‏ هاى علماى يهود است:

   مرحوم ميرزا ابوالحسن طالقانى - كه از شاگردان مرحوم ميرزاى شيرازى بود - نقل كرده است: من با تنى چند ازدوستان پس از زيارت كربلا به سوى سامرّاء برمى‏ گشتيم؛ در قريه «دجيل» هنگام ظهر توقّف كرديم تا نهار خورده وقدرى استراحت نموده و عصر حركت نمائيم.

   در آنجا به يكى از طلاّب سامرّاء - كه همراه طلبه ديگرى بود - برخورد كرديم. آن‏ها در پى خريد خوراك براى نهار بودند. در اين هنگام ديدم فردى كه با طلبه سامرّائى همراه است، چيزى مى‏خواند. خوب گوش دادم متوجّه شدم تورات ‏است كه او به زبان عبرى مى‏خواند. تعجّب كردم! از طلبه ‏اى كه ساكن سامرّاء بود پرسيدم: اين شيخ كيست؟ و زبان عبرى‏ را چگونه آموخته است؟

   او گفت: اين شخص تازه مسلمان شده و قبلاً يهودى بوده است.

   گفتم: بسيار خوب؛ حتماً جريانى دارد، آن را بايد بگوييد.

   طلبه تازه‏ مسلمان گفت: قضيّه من طولانى است؛ وقتى به سوى سامرّاء حركت كرديم، در بين راه آن را بطور تفصيل‏ مى‏ گويم.

   هنگام عصر فرا رسيد و ما به سوى سامرّاء حركت كرديم. من به او گفتم: اينك جريان خود را برايم تعريف كن.

   او گفت: من از يهوديان «خيبر» - كه نزديك مدينه است - بودم. در اطراف خيبر چند ده و قريه وجود دارد كه از زمان ‏پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه وآله وسلم تاكنون يهوديان در آن‏ها زندگى مى‏كنند. در يكى از اين قريه‏ ها مكانى براى كتابخانه وجود دارد كه درآن، يك اطاق قديمى هست. در ميان آن اطاق، يك كتاب تورات بسيار قديمى وجود دارد كه روى پوست نوشته شده ‏است. هميشه درب آن اطاق بسته و قفل است و از پيشينيان سفارش شده است كه كسى حق گشودن اطاق و مطالعه‏ تورات را ندارد! و مشهور است كه هر كس به اين تورات نگاه كند، مغزش عيب كرده و ديوانه مى‏شود؛ خصوصاً جوان‏ها نبايد اين كتاب را ببينند!

   او سپس گفت: ما دو برادر بوديم كه به اين فكر افتاديم آن تورات قديمى را زيارت كنيم. نزد كليددار آن حجره ‏مخصوص رفتيم و خواهش كرديم درب اطاق را باز نمايد، ولى او به شدّت امتناع ورزيد. به مقتضاى «الإنسان حريص ‏على ما منع» اشتياق بيشترى به مطالعه آن در ما ايجاد شد؛ ما پول قابل توجّهى به او داديم تا مخفيانه ما را به اطاق قديمى ‏راه دهد.

   در ساعتى كه تعيين كرده بوديم، وارد اطاق شديم و با كمال آرامى تورات قديمى را - كه روى پوست نوشته شده -زيارت و مطالعه نموديم. در ميان آن، يك صفحه به طور مخصوص نوشته شده بود كه جلب نظر مى‏ كرد. چون دقّت ‏نموديم، ديديم نوشته است: «پيغمبرى در آخرالزمان در ميان اعراب مبعوث مى‏ شود» و تمام خصوصيّات و اوصاف او را باذكر نام و نشان و نسب و حسب بيان نموده بود و نيز اوصياء آن پيغمبر را دوازده نفر به اسم و رسم نوشته بود.

   من به برادرم گفتم: خوب است اين يك صفحه را رونوشت كنيم و به جستجوى اين پيغمبر بپردازيم. آن صفحه رانوشتيم و فريفته آن پيغمبر شديم.

   تنها فكر و خيال ما، پيدا كردن اين فرستاده خدا بود؛ ولى چون سرزمين ما از راه عبور و مرور مردم دور و با خارج‏ تماس نداشتيم، مدّتى گذشت و چيزى بدست نياورديم تا آن‏كه چند نفر از تجّار مسلمان از مدينه براى خريد و فروش به ‏شهر ما وارد شدند. از نزديك با يكى دو نفر آن‏ها محرمانه پرسش‏هائى نموديم. آنچه از احوالات و نشانه‏ هاى حضرت‏ رسول اكرم ‏صلى الله عليه وآله وسلم بيان كردند، همه را مطابق با نوشته تورات ديديم. كم‏كم به حقّانيت دين اسلام يقين نموديم، ولى جرأت‏به اظهار آن نداشتيم، فقط تنها راه اميد ما، فرار از آن ديار بود.

   من و برادرم در پيرامون فرار گفتگو كرديم. گفتيم: مدينه نزديك است و ممكن است يهوديان ما را گرفتار كنند، بهتراست براى پيروى از اسلام به يكى ديگر از شهرهاى مسلمان ‏نشين فرار كنيم.

   اسم موصل و بغداد را شنيده بوديم. پدرمان تازه مرده بود و براى اولاد خود وصىّ و وكيل تعيين كرده بود، نزد وكيل‏ او رفتيم و دو ماديان با مقدارى پول نقد از او گرفتيم. سوار شده و با سرعت به سوى عراق طىّ مسافت مى‏كرديم. ازموصل سراغ گرفتيم، راه را نشان دادند وارد شهر شديم و شب را در كاروانسرا مانديم.

   چون صبح شد، چند نفر از اهل شهر نزد ما آمدند و گفتند: ماديان‏ها را مى‏ فروشيد؟ گفتيم: نه، هنوز وضع ما در اين‏ شهر معلوم نيست. چون ماديان‏ها تحفه بودند، اصرار كردند كه به آن‏ها بفروشيم، و ما خواهش آن‏ها را رد كرديم.سرانجام گفتند: اگر آن‏ها را نفروشيد به زور از شما مى‏گيريم. ما مجبور شديم ماديان‏ها را فروختيم و گفتيم: اين شهر جاى‏ ماندن نيست، بغداد برويم؛ ولى از رفتن به بغداد هراسى در دل داشتيم؛ زيرا دائى ما - كه يهودى و از تجّار مهم بود - دربغداد بود؛ مى‏ترسيديم خبر فرار ما به او رسيده باشد و ما را پيدا كند.

   به هر حال وارد بغداد شديم و در كاروانسرايى منزل كرديم، تا صبح فرا رسيد. پيرمردى كه صاحب كاروانسرا بود،وارد اطاق ما شد و از جريان ما سئوال كرد. جريان خود را به اختصار برايش تعريف كرديم، و گفتيم: از يهوديان خيبرهستيم و به آئين اسلام علاقه ‏مند شديم، ما را پيش عالم مسلمانان ببر؛ تا به آئين اسلام هدايت شويم.

   تبسّم بر لب‏هاى پيرمرد نقش بست و با شوق و شعف دست بر ديدگان خود گذاشت و گفت: چشم؛ برويم منزل‏ قاضى بغداد. با او به ديدار قاضى بغداد رفتيم، و پس از تعارف معمولى جريان خود را براى او بيان كرديم و از اوخواستيم ما را با احكام اسلام آشنا نمايد.

   او گفت: بسيار خوب؛ آن‏گاه شمّه ‏اى از توحيد و گوشه‏ اى از ادلّه اثبات صانع را بيان نمود، سپس از رسالت پيغمبراكرم ‏صلى الله عليه وآله وسلم و شرح حال خلفاء و اصحاب آن حضرت سخن به ميان آورد.

   او گفت: بعد از پيغمبر، عبداللَّه بن ابى قحافه خليفه آن حضرت است! من گفتم: عبداللَّه كيست؟ اين نام، مطابق با آنچه‏ من در تورات خوانده ‏ام و از روى آن نوشته ‏ام نيست!

   قاضى بغداد گفت: او كسى است كه دخترش همسر پيغمبر است.

   گفتيم: چنين نيست؛ زيرا در تورات خوانده ‏ايم كه جانشين پيغمبر كسى است كه دختر پيغمبر همسر اوست. تا اين‏ سخن را گفتم؛ رنگ رخسار قاضى بغداد تغيير كرد، و با خشم و غضب برخواست و گفت: اين رافضى را بيرون كنيد. من‏و برادرم را زدند و از منزل او بيرون كردند. ما به كاروانسرا برگشتيم. صاحب منزل هم از اين جريان دلگير شد و به ما كم‏ اعتنائى كرد.

   از اين ملاقات و گفتگوى با قاضى، و رفتار اخير او حيران و سرگردان شديم. به علاوه نمى‏دانستيم كلمه رافضى‏ چيست؟ و به چه كسى خطاب مى‏ كنند و چرا قاضى ما را به اين نام ناميد و از مجلس بيرون راند؟

   اين گفتگوها بين من و برادرم تا نيمه‏ هاى شب طول كشيد. چند ساعتى با حالتى مهموم خوابيديم. بامداد صاحب‏ كاروانسرا را صدا كرديم، گفتيم: ما را از اين واقعه و ابهام نجات بده، شايد ما درست مطلب را نفهميديم و يا قاضى سخن‏ ما را نفهميد.

   او گفت: اگر شما واقعاً و از روى حقيقت طالب و خواستار دين اسلام هستيد؛ هر چه قاضى مى‏گويد قبول كنيد.

   گفتيم: اين چه سئوالى است؟ ما براى اسلام از خويشان و مال و خانه دست كشيديم و هيچ غرض و مرضى نداريم.

   گفت: بيائيد براى مرتبه دوّم شما را نزد قاضى ببرم، ولى مبادا خلاف رأى او حرفى بزنيد. باز به منزل قاضى رفتيم.رفيق‏مان گفت: آنچه را شما بگوئيد، اين‏ها قبول مى‏كنند.

   قاضى شروع به صحبت كرد و به نصيحت و موعظه پرداخت. من گفتم: ما دو برادر از همان دهكده خودمان مسلمان‏ شديم و از ديارِ دور خود به اينجا آمديم؛ تا به احكام اسلام آشنا شويم و هيچ‏گونه غرضى نداريم و اگر اذن دهيد ما چندسئوالى داريم؟

   قاضى گفت: بفرمائيد، هر چه مى‏ خواهيد بپرسيد.

   گفتم: ما تورات صحيح قديمى را خوانديم و اين مطلب را كه مى‏ خواهيم بگوئيم از آن رونوشت كرديم. تمام صفات‏ و نام و نشان پيغمبر آخرالزمان و خلفاء و جانشينان آن حضرت را يادداشت كرده ‏ايم و همراه داريم، ولى نام عبداللَّه بن ابى‏ قحافه در آن‏ها نيست.

   قاضى گفت: پس نام چه اشخاصى در آن تورات نوشته شده است؟

   گفتم: خليفه اوّل داماد پيغمبر و نيز پسرعموى اوست. هنوز حرفم تمام نشده بود كه طبل بدبختى ما را زدند، و قاضى ‏از شنيدن اين كلام از جاى خود برجست و تا توانست با كفش خود بر سر و صورت من كوبيد! من به زحمت از دست اوفرار كردم. برادرم در همان دقيقه اوّل فرار كرده بود.

   در كوچه ‏هاى بغداد راه را گم كردم. با سر و صورت خونين نمى‏دانستم كجا مى‏روم. ساعتى راه رفتم تا به كنار نهر دجله رسيدم. اندكى ايستادم، ديدم پاهايم قوّت ايستادن ندارد نشستم و بر گرفتارى و غربت و گرسنگى از طرفى، و ترس ‏و تنهائى از طرف ديگر، گريه مى‏ كردم و تأسّف مى‏خوردم.

   ناگهان جوانى كه عمّامه سفيد بر سر و دو كوزه خالى در دست داشت و مى‏خواست از نهر، آب بردارد؛ نزديك من، لب‏ آب نشست. چون وضع مرا ديد، پرسيد: تو را چه مى‏شود؟

   گفتم: غريب هستم و مبتلا گشتم.

   فرمود: قصّه خود را بگو.

   گفتم: از يهود خيبر بودم اسلام آوردم و با برادرم با هزار زحمت و مشقّت به اينجا آمدم؛ مى‏ خواستم احكام اسلام را بياموزم مرا چنين جزائى داده ‏اند و اشاره به خون‏هاى سر و صورتم نمودم.

   فرمود: از تو مى‏ پرسم: يهود چند فرقه هستند؟

   گفتم: فرقه‏ هاى بسيار.

   فرمود: هفتاد ويك فرقه شدند؛ آيا همه بر حقّ هستند؟

   گفتم: نه.

   فرمود: نصارى چند فرقه شدند؟

   گفتم: فرقه‏ هاى گوناگون مى‏ باشند.

   فرمود: هفتاد و دو فرقه ‏اند؛ آيا همه بر حقّ مى‏ باشند؟

   گفتم: نه.

   فرمود: ملّت اسلام نيز گروه‏هاى مختلف هستند؛ هفتاد و سه فرقه شده ‏اند، ولى فقط يك فرقه بر حقّ مى‏ باشند.

   گفتم: من در جستجوى همين فرقه هستم، چكار بايد بكنم؟

   فرمود: از اين طرف برو كاظمين و اشاره فرمود به جانب غربى، سپس فرمود: برو خدمت شيخ محمّدحسن آل‏ ياسين، حاجت تو بر آورده خواهد شد.

   حركت كردم و در همان ميان جوان هم از نظرم غائب شد. هر چه اين طرف و آن طرف نگاه كردم، ابداً اثرى از او نديدم.تعجّب من زيادتر شد.

   با خود گفتم: اين جوان كى بود و چه شد؟ زيرا در ضمن صحبت و حكايت حال خويش و اين‏كه در تورات اوصاف‏ پيغمبر و خلفاء آن سرور را ديدم و نوشتم، مى‏ فرمود: مى‏ خواهى من براى تو بخوانم؟

   عرض كردم: بفرمائيد. شروع به خواندن فرمود بطورى كه در دل خويشتن گمان كردم آن تورات خطّى را كه در خيبرديدم، گويا همين بزرگوار نوشته است. چون از نظرم غائب شد، دانستم اين شخص الهى بوده و از مردم عادّى نبوده، لذايقين به هدايت كردم.

   سپس قوّتى در خودم يافتم و به جستجوى برادرم كوشش كردم تا او را پيدا نمودم، و براى اين‏كه نام كاظمين و شيخ‏ محمّدحسن آل ياسين را فراموش نكنم، مكرّر بر زبان مى‏راندم.

   برادرم پرسيد: اين چه دعائيست كه مى‏ خوانى؟

   گفتم: دعا نيست و جريان را براى او گفتم. او هم خوشحال شد.

   پس از سئوال و پرسش به كاظمين رسيديم و به منزل شيخ وارد شديم. قصّه را از اوّل تا پايان براى او بيان نمودم. شيخ‏ برخاست ايستاد و به شدّت گريه كرد و چشم مرا بوسيد و گفت: با اين چشم، نظر به جمال حضرت ولىّ عصر ارواحنا فداه ‏نمودى؟...(328)

 

   اگر علماى يهود - كه دشمن ‏ترين دشمنان مكتب وحى بوده و هستند - اين‏گونه حقايق را پنهان نمى ‏نمودند وثروتمندان آنان در راه خاموش ساختن نور الهى كوشا نبودند، بسيارى از آنان با آشكار شدن اين حقايق و ديدن آن‏ها به ‏آئين اسلام مى‏ گرويدند و از دين تحريف ‏شده خود دست برمى‏ داشتند؛ ولى متأسّفانه آنان نه ‏تنها مانع گرايش مردم به‏ سوى حق ‏پرستى شدند، بلكه - همان‏گونه كه خواهيم گفت - آن‏ها را از جهان آينده نااميد ساخته و منكر قيامت شدند. و به‏ همين جهت دستان پنهان خود را به هر نوع خيانتى آلوده نموده و مى‏ نمايند.

 

منبع : معاویه : 1 / 174

 

 

 

 

 

بازدید : 1635
بازديد امروز : 10567
بازديد ديروز : 24593
بازديد کل : 128799383
بازديد کل : 89489657