امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
5) رفت و آمد امام عصر ارواحنا فداه به منزل حضرت خدیجه علیها السلام در حكايت صلوات ضرّاب اصفهانى

(5)

رفت و آمد امام عصر ارواحنا فداه به منزل

حضرت خدیجه علیها السلام در حكايت صلوات ضرّاب اصفهانى

  در کتاب «صحیفۀ مهدیه» آمده است:  سيّد جليل القدر علىّ بن طاووس رحمه الله مى فرمايد: صلوات ضرّاب اصفهانى صلواتى است بر پيغمبر و آل او عليهم السلام كه از ناحيه مقدّسه مولاى ما حضرت صاحب العصر والزمان ارواحنا فداه روايت شده است.

    اين صلوات حائز اهميّت فراوانى است كه اگر به جهت عذرى نتوانستى تعقيب عصر روز جمعه را انجام دهى، هرگز اين صلوات را ترك نكن، زيرا در اين سرّى است كه خداى متعال ما را به آن آگاه نموده است.

    عدّه ‏اى از كسانى كه بارها از آن ها نام برده ‏ام با سند خود از جدّم ابو جعفر طوسى رحمه الله با سلسله سند معتبر از يعقوب بن يوسف ضرّاب غسانى براى من نقل كردند كه وى هنگام بازگشت از اصفهان چنين تعريف كرد:

    در سال دويست و هشتاد و يك هجرى قمرى با  عدّه اي از همشهرى‏ هاى اهل تسنّن عازم سفر حج شديم، چون به مكّه مشرّفه رسيديم يكى از آن ‏ها پيشقدم شد، و در محلّه ‏اى - كه ميان بازار ليل بود - براى ما خانه ‏اى اجاره نمود.

    آنجا خانه حضرت خديجه عليها السلام بود كه به خانه امام رضا عليه السلام مشهور شده بود، در آن خانه پيرزن گندمگونى زندگى مى‏ كرد، چون فهميدم كه آن خانه معروف به دارالرضا عليه السلام است از پيرزن پرسيدم: تو چه نسبتى با صاحبان اين خانه دارى؟ و اين خانه چرا دارالرضا عليه السلام ناميده شده؟

    گفت : من از دوستان اهل بيت عليهم السلام هستم، و اين خانه، خانه امام علىّ بن موسى الرضا عليهما السلام است كه امام حسن عسكرى عليه السلام مرا در اين خانه ساكن نموده است، و من از خدمتگزاران آن حضرت بودم.

    چون اين سخن را از او شنيدم با او مأنوس شدم، و اين راز را از رفقاى مخالف خودم پنهان كردم.

    مدّتى كه در آنجا بوديم برنامه ما چنين بود كه موقعى كه شب از طواف خانه خدا برمى‏ گشتيم در ايوان خانه مى ‏خوابيديم، و درب خانه را مى‏ بستيم و پشت آن سنگ بزرگى - كه از سنگينى آن را مى‏ غلطانيديم - مى گذاشتيم.

    در آن ايوانى كه ما مى‏ خوابيديم شب‏هاى متعدّد نورى را مثل نور مشعل مى ديدم، و مى ‏ديدم كه درب خانه باز مى ‏شد بدون اينكه كسى از ما درب را باز كند، شخصى متوسّط القامه و گندم‏گون متمايل به زرد با اندامى زيبا را ديدم كه در چهره زيباى او اثر سجده نمايان بود، دو پيراهن و عباى نازكى از روى آن بر تن كرده و نعلينى پوشيده بود، وارد مى ‏شد و به اطاقى كه پيرزن در آن بود بالا مى‏ رفت، و پيرزن به ما مى‏ گفت : كسى جز دخترم به اطاق من نمى‏ آيد.

    هنگامى كه از پلّه‏ ها بالا مى‏ رفت نورى را مى ‏ديدم كه بر ايوان مى‏ تابيد، بعد همان نور را در آن اطاق مى ‏ديدم بدون اينكه چراغى روشن شود.

    همراهان من همين نور را مى ‏ديدند و گمان مى‏ كردند كه آن شخص صاحب دخترِ پيرزن مى‏ باشد كه در متعه اوست و مى‏ گفتند : اين علوى‏ ها متعه را جايز مى‏ دانند، و اين به گمان خودشان حرام بود.

    ما مى‏ ديديم كه آن شخص مى‏ آمد و می رفت و سنگ پشت درب به همان حالتى بود كه ما گذاشته بوديم، و ما از ترسِ اسباب و اثاثيّه خود، درب را مى‏ بستيم، و كسى نبود كه درب را باز كند يا ببندد، ولى آن شخص داخل مى‏ شد و خارج مى ‏شد و سنگ به همان صورت پشت درب بود تا وقتى كه مى‏ خواستيم خارج شويم كنار مى‏ گذاشتيم.

    چون اين جريان را ديدم قلبم به طپش افتاد و در وجودم هيبت او نمايان شد، به آن پيرزن ملاطفت نمودم و دوست داشتم قضيّه اين شخص را بدانم، به او گفتم : فلانى ! دوست دارم بدون اطّلاع دوستانم و محرمانه سؤالى از شما بپرسم، چون ديدى رفقايم نيستند بيا تا در مورد مسئله‏ اى از تو سؤال كنم.

    او در جواب من بلافاصله گفت: من هم مى‏ خواهم رازى را با تو در ميان بگذارم، اما تا حال بخاطر رفقاى تو فرصتى پيش نيامده است.

    گفتم: مى‏ خواهى چه بگويى؟

    گفت: به تو مى‏ گويد - و كسى را نام نبرد - : با رفقا و شركاى خود خشونت و درشتى نكن، و با آنان خصومت و نزاع مكن، زيرا آن ‏ها دشمنان تو هستند و با آنان مدارا كن.

    گفتم: چه كسى اين سخن را مى‏ گويد؟ گفت: من مى‏ گويم.

    از هيبتى كه از او در دلم افتاده بود جرأت نكردم دوباره سؤال را تكرار كنم، گفتم: منظورت كدام رفقاى من است؟ خيال مى‏ كردم منظورش رفقايى بود كه با آن ها به حج مشرّف شده بودم.

    گفت: شركائى كه در شهر تو هستند و در خانه‏ ات با تو هستند.

    البتّه ميان من و آن ها بگو مگويى در دين شده بود كه از من سخن‏ چينى و سعايت شده بود، و من به همين جهت فرار كردم و مدّتى به صورت مخفيانه زندگى مى‏ كردم، بعد متوجّه شدم كه آن ها از من سخن‏ چينى كرده بودند.

    به پيرزن گفتم : تو چگونه از مواليان امام رضا عليه السلام هستى؟

    گفت: من خدمتگزار حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام بودم.

    چون اين مطلب را باور كردم با خود گفتم : خوب است از حضرت غائب صلوات الله عليه از او سئوال كنم؟ و گفتم : تو را به خدا، آيا او را ديده ‏اى؟

    گفت: اى برادر؛ من او را نديده ‏ام، من با خواهرم - كه باردار بود - از شهر خود بيرون آمدم و امام حسن عليه السلام به من مژده داد كه در آخر عمرم او را خواهم ديد، و فرمود : براى او چنان خواهى بود كه براى من هستى.

    من از آن روز مدّتى است در مصر هستم، اكنون با نامه و نفقه يك نفر خراسانى - كه زبان عربى را خوب نمى‏ داند - آمده ‏ام، او سى دينار به من داده و مرا مأمور كرده تا امسال به حج مشرّف شوم، من به شوق ديدار او از شهرم بيرون آمده‏ م.

    راوى مى ‏گويد: در اين لحظه به دلم افتاد كه آن شخصى كه بعضى از شب‏ها به آن خانه مى‏ آيد همان محبوب دل ‏ها است، ده درهم صحيح كه سكّه رضويّه بود همراهم بود و نذر كرده بودم تا در مقام ابراهيم عليه السلام بيندازم، آن‏ ها را بيرون آورده و به آن پيرزن دادم، و با خودم گفتم : اگر اينها را به فرزندان حضرت زهرا عليها السلام بدهم بهتر است از اين كه در مقام ابراهيم عليه السلام بيندازم و ثوابش بيشتر است.

    به او گفتم: اين پول‏ ها را به مستحقّين از اولاد حضرت فاطمه عليها السلام بده، و نيّتم اين بود كه شخصى را كه ديده‏ام پول ‏ها را مى‏ گيرد و به آنها مى‏ دهد.

    پول‏ ها را گرفت و به اطاق بالا رفت، پس از ساعتى آمد و گفت : او مى‏ فرمايد : ما در آنها حقّى نداريم، در آنچه نيّت كرده ‏اى قرار بده، ولى اين سكّه رضوى را عوض آن از ما بگير، و در آن مكانى كه نذر كرده ‏اى بينداز.

    همان طور كه فرموده بود انجام دادم و با خودم گفتم : اين همان است كه مأمور بودم از طرف او انجام بدهم، يعنى حضرت حجّت صلوات الله عليه است.

    پس از آن ؛ نسخه ‏اى از توقيعى كه به سوى قاسم بن علاء در آذربايجان صادر شده بود همراه من بود، به او گفتم: اين نسخه را به كسى كه توقيعات حضرت امام غائب صلوات الله عليه را ديده نشان مى‏ دهى؟

    گفت: بده به من، من مى ‏شناسم.

    نسخه را به او دادم و گمان كردم كه آن پيرزن مى‏ تواند خوب بخواند.

    گفت: اينجا نمى‏ توانم بخوانم، رفت به اطاق سپس آمد و گفت: اين توقيع صحيح است، و در آن توقيع چنين نوشته شده بود: مژده مى‏ دهم شما را به مژده ‏اى كه به كسى نداده ‏ام.

    آن گاه گفت: او به تو مى‏ فرمايد: هر گاه به پيامبرت صلوات بفرستى چگونه صلوات مى ‏فرستى؟

    گفتم: مى ‏گويم : أَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَبارِكْ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، كَأَفْضَلِ ما صَلَّيْتَ وَبارَكْتَ وَتَرَحَّمْتَ عَلى إِبْراهيمَ وَآلِ إِبْراهيمَ، إِنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ.

    گفت: نه، چون خواستى صلوات بفرستى به همه آن ها صلوات بفرست، و هر كدام را نام ببر.

    گفتم: آرى.

    چون فردا شد آن پيرزن آمد همراه خود دفتر كوچكى داشت، گفت : او به تو مى‏ گويد : چون خواستى بر پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلّم صلوات بفرستى طبق اين نسخه بر او و بر اوصياى او صلوات بفرست.

    نسخه را گرفتم، و اكنون به آن عمل مى‏ كنم.

    چند شب ديدم كه او از اطاق پايين می ‏آيد و نور چراغ همچنان روشن است، و من درب را مى‏ گشودم و دنبال آن نور مى ‏رفتم ولى كسى را نمى ‏ديدم فقط آن نور را مشاهده مى‏ كردم، تا اين كه وارد مسجد مى ‏شد.

    گروهى از مردم شهرهاى مختلف را مى‏ ديدم كه به درب اين خانه مى‏ آمدند، برخى نامه‏ هايى به آن پيرزن مى ‏دادند، و پيرزن نيز نوشته‏ هايى به آن ‏ها مى ‏داد، و با همديگر حرف مى ‏زدند، ولى من سخنان آن‏ ها را نمى‏ فهميدم، و برخى از آن‏ ها را هنگام برگشت در راه ديدم، تا اين كه وارد بغداد شدم.

 

منبع: صحیفۀ مهدیه : 259

 

 

 

 

 

 

بازدید : 1498
بازديد امروز : 22343
بازديد ديروز : 32446
بازديد کل : 128578553
بازديد کل : 89379228