امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
قضات ، قضاوت را از اميرالمؤمنين عليه السلام بياموزند

    قضات ، قضاوت را از اميرالمؤمنين عليه السلام بياموزند

    به همين جهت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام شريح قاضى را  كه بدون تحقيق پس از سوگند منكرين به نفع آنان قضاوت نموده بود ، سرزنش كردند و فرمودند :

 يا شريح ؛ هيهات ! هكذا تحكم في مثل هذا ؟! (39)

 هيهات اى شريح ؛ در مثل اين مورد ، اين گونه حكم مى‏ كنى ؟!

    اين روايت را مرحوم علاّمۀ مجلسى در «بحار الأنوار جلد 14» و با اندك تفاوتى در جلد 40 نقل كرده است :

    روزى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام وارد مسجد شدند ، ديدند نوجوانى گريه مى‏ كند و افرادى اطراف او بودند .

    اميرالمؤمنين عليه السلام از حال او سؤال كردند . او گفت : شريح در جريانى به گونه ‏اى قضاوت كرد كه در آن به من انصاف نداد !

    حضرت فرمودند : جريان تو چيست ؟

    نوجوان گفت : اين‏ها - و به افرادى كه نزد او بودند اشاره كرد - با پدرم براى مسافرت از شهر خارج شدند ، آن‏ها از مسافرت برگشتند و پدرم بازنگشت . از آنان از حال پدرم پرسيدم . گفتند : او مُرد . گفتم : مالى كه همراه او بود چه شد ؟ گفتند : ما از مال او خبر نداريم .

    شريح به آن‏ها  گفت : قسم ياد كنيد كه از ثروت او بى‏ خبر هستيد . آن‏ها سوگند ياد كردند و شريح به من گفت از تعرّض به آن‏ها دست بردارم.

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به قنبر فرمودند : مردم را جمع نما و شرطة الخميس(40) را حاضر كن .

    آن گاه حضرت نشستند و آن چند را فرا خواندند و نوجوان با آنان بود .

    سپس حضرت از آنچه گفته بود سؤال كردند و او ادّعاى خود را دوباره بيان كرد و گريه مى‏ نمود و مى ‏گفت : اى اميرالمؤمنين ؛ به خدا سوگند من آن‏ها را دربارۀ مرگ پدرم متّهم مى ‏دانم ؛ چرا كه قطعاً آنان حيله ورزيدند تا او را با خود از شهر خارج ساخته و در مال او طمع نمودند .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از آن‏ها سؤال كردند . آن‏ها همان گونه كه به شريح گفته بودند بيان كردند : آن مرد فوت نمود و ما از ثروت او بى‏ خبريم .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به صورت‏هاى آنان نگاه كردند سپس فرمودند : چه گمان مى‏ كنيد ؟! آيا مى‏ پنداريد من نمى‏ دانم با پدر اين جوان چه نموديد ؟ اگر اين گونه باشد من داراى علمى اندك هستم !

    سپس دستور فرمودند آن‏ها را در مسجد متفرّق نموده و هر يك را به طرف يكى از پايه ‏هاى مسجد بردند . سپس آن حضرت كاتب خود را  كه در آن روز عبيداللَّه بن ابى رافع بود فرا خواندند و به او فرمودند : بنشين .

    سپس يكى از چند نفر را صدا زدند و فرمودند : مرا خبر ده و صدايت را بلند مكن : در چه تاريخى از منزل‏هاى خود خارج شديد و پدر اين نوجوان با شما بود ؟

    گفت : در فلان روز .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام به ابن ابى رافع فرمودند : بنويس . سپس فرمودند : در چه ماهى بود ؟ او ماه فوت را تعيين كرد .

    حضرت فرمود : بنويس . سپس فرمودند : در كدام سال ؟ او سال فوت را بيان كرد و عبيداللَّه بن ابى رافع نوشت .

    فرمود : به چه مرضى فوت نمود ؟ او نام مرض را گفت .

    فرمود : در چه مكانى مُرد ؟ او مكان فوت را معيّن كرد .

    فرمود : چه كسى او را غسل داد و چه كسى او را كفن نمود ؟ گفت : فلانى .

    فرمود : با چه چيزى او را  كفن نموديد ؟ او كفن را تعيين كرد .

    فرمود : چه كسى بر او نماز خواند ؟ گفت : فلانى .

    فرمود : چه كسى او را وارد قبر ساخت ؟ او نام وى را بيان كرد و عبيداللَّه بن ابى رافع همۀ اين‏ها را مى ‏نوشت . وقتى كه اقرار او تا دفن كردن مرد تمام شد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تكبير گفتند . تكبيرى كه اهل مسجد همه شنيدند . آن گاه دستور فرمودند : مرد را به جاى خودش ببريد .

    سپس يكى ديگر از افراد را فرا خواندند و نزديك خود نشاندند ، سپس هر چه از فرد اوّل سؤال كرده بود از او سؤال نمود و جواب او به تمام آن‏ها مخالف با جواب فرد اوّل بود . و عبيداللَّه بن ابى رافع تمام آن‏ها را مى‏ نوشت . آن گاه كه از سؤال فارغ شدند تكبيرى گفتند كه همۀ اهل مسجد شنيدند .

    سپس فرمودند : دو نفر را از مسجد خارج ساخته و به طرف زندان ببرند و در درب زندان نگه دارند .

    سپس شخص سوّم را فرا خواندند و آنچه از دو نفر سؤال نموده بودند ، از او سؤال كردند و او برخلاف آن دو پاسخ داد و حرف‏هاى او را يادداشت كردند . سپس تكبير گفتند و دستور دادند او را به نزد دو رفيقش ببرند ، و فرد چهارم را فرا خواندند .

    او در گفتار مضطرب شده به لكنت افتاد . حضرت او را موعظه نموده و ترساندند . مرد اعتراف كرد كه او و دوستانش آن شخص را كشته‏ اند و مال او را گرفته و در فلان مكان در نزديك كوفه دفن نموده ‏اند .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور دادند او را به طرف زندان ببرند و يكى ديگر از آن‏ها را بياورند و به او فرمودند: آيا گمان مى‏ كنى كه آن مرد خودش مرده در حالى كه قطعاً تو او را كشته‏ اى ؟ رفتار خود را درست بيان كن و گرنه تو را سخت در قيد و بند مى ‏نمايم ؛ زيرا حقيقت جريان شماها روشن شد .

    در اين هنگام او به كشتن آن شخص اعتراف كرد همان گونه كه رفيقش اعتراف نموده بود سپس بقيّه را فرا خواندند و آن‏ها نيز اعتراف به كشتن او نمودند و از آنچه كردند اظهار پشيمانى نمودند و همگى اعتراف به كشتن آن مرد و گرفتن اموال او كردند .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام دستور دادند كسى با آن‏ها به مكانى كه مال او را دفن نموده ‏اند برود .

    آن‏ها مال را درآورده و تسليم نوجوان فرزند مقتول نمودند . سپس حضرت به نوجوان فرمودند : دربارۀ اينها چه تصميمى دارى ؟ دانستى كه آن‏ها با پدرت چه رفتارى كرده‏ اند ؟

    نوجوان گفت : مى‏ خواهم قضاوت ميان من و آن‏ها نزد خداوند بزرگ باشد و در اين دنيا از خون آن‏ها گذشتم .

    حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام حدّ قتل را بر آنان جارى نكرد و سخت آنان را عقوبت كرد .

    شريح به آن حضرت گفت : يا اميرالمؤمنين ؛ چگونه اين طور حكم كرديد ؟!

    حضرت به او فرمودند :

 داود بر چند كودك كه بازى مى‏ كردند عبور نمود ، آن‏ها يكى از كودكان را به نام «مات الدين» صدا مى‏ زدند و او به آن‏ها جواب مى ‏داد .

 داود به آن‏ها نزديك شد و به آن كودك گفت : اسم تو چيست ؟

 گفت : اسمم «مات الدين» است .

 داود به او فرمود : چه كسى تو را به اين اسم ناميده است؟

 گفت : مادرم .

 داود گفت : مادرت كجاست ؟

 گفت : در منزل خود .

 داود گفت : با من تا نزد مادرت بيا . پس با داود به نزدش رفت و به مادرش گفت : از خانه بيرون بيا .

 او خارج شد و داود به او گفت : اى كنيز خدا ؛ اسم اين فرزندت چيست؟

 زن گفت : اسمش «مات الدين» است.

 داود به آن زن گفت : چه كسى او را به اين اسم ناميده است؟!

 زن گفت : پدرش .

 داود گفت : چرا او را به اين نام ناميده است؟!

 زن گفت : او براى مسافرتى كه داشت از منزل خارج شد و عدّه‏ اى با او بودند و من به اين پسر حامله بودم . آن عدّه از سفر برگشتند ولى همسرم بازنگشت . از آن‏ها دربارۀ او سؤال كردم .  گفتند : او مُرد . از مال او از آنان سؤال كردم . آن‏ها  گفتند : او مالى به جاى نگذاشت.

 گفتم : او شما را به سفارشى وصيّت نكرد؟

 گفتند : او گمان مى‏ كرد تو حامله هستى .  گفت : فرزندت را چه دختر باشد و چه پسر «مات الدين» بگذار . پس فرزند را به آن نام كه او وصيّت كرده نام گذاردم و خلاف آن را دوست ندارم.

 داود گفت : آيا آن گروه را مى‏ شناسى؟

 زن گفت : آرى.

 داود گفت : نزد آنان برو و آنان را از منزل‏هاى‏ شان خارج كن و بياور.

 آن‏ها چون نزد داود حاضر شدند در ميان آنان اين گونه حكومت كرد . پس خون آن مرد را بر آن‏ها ثابت كرد و مال را از آنان گرفت . سپس به زن فرمود : اى كنيز خدا ؛ فرزندت را «عاش الدين» نام بگذار.(41)

    از اين روايت استفاده مى ‏شود كه تكيه كردن شريح به سوگند منكرين كارى اشتباه بوده است و سوگند و يمين آنان ، سبب قضاوتِ ناحقِّ او شده است .


39) بحار الأنوار : 11/14 .

40) خميس به معناى جنگ و شرطة الخميس به افراد خاصّى مى‏ گفتند كه اصبغ بن نباتة يكى از آن‏ها بود . از او پرسيدند : چرا به شما شرطة الخميس مى‏ گويند ؟

    گفت : ما با اميرالمؤمنين‏ عليه السلام شرط كرديم  كه در پيشاپيش لشكر بجنگيم تا كشته شويم و آن حضرت براى ما فتح و پيروزى را وعده دادند . (بحار الأنوار : 11/14)

41) بحار الأنوار : 259/40 .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بازدید : 8792
بازديد امروز : 70682
بازديد ديروز : 72005
بازديد کل : 129289778
بازديد کل : 89805946