امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
جریان سقیفه به روایت براء بن عازب

جریان سقیفه

به روایت براء بن عازب

   براء بن عازب(1) مى ‏گويد: همواره دوستدار بنى ‏هاشم بودم و چون پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلم‏ رحلت فرمود، ترسيدم كه قريش با همدستى يكديگر خلافت را از آنان بربايند، و نوعى نگرانى شخص شتابزده در خود احساس مى‏ كردم و در اندرون و دل خويش ‏اندوهى بزرگ از رحلت رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلم داشتم. در آن هنگام پيش بنى‏ هاشم كه درون ‏حجره و كنار جسد مطهّر بودند، آمد و شد مى‏ كردم و چهرۀ سران قريش را هم زير نظر داشتم. در همين حال متوجّه شدم كه عمر و ابوبكر نيستند، و كسى گفت: آنان در سقيفۀ بنى ساعده‏ اند و كس ديگرى گفت: با ابوبكر بيعت شد، چيزى نگذشت كه ‏ديدم همراه عمر و ابوعبيده و گروهى از اصحاب سقيفه كه ازارهاى صنعانى بر تن ‏داشتند آمدند و آنان بر هيچ‏ كس نمى‏ گذشتند مگر اينكه او را مى ‏گرفتند و دستش را مى‏ كشيدند و بر دست ابوبكر مى‏ نهادند كه بيعت كند و نسبت به همگان چه‏ مى ‏خواستند و چه نمى ‏خواستند چنين مى ‏كردند. عقل از سرم پريد و دوان دوان ‏بيرون آمدم و خود را به بنى ‏هاشم و بر در خانه رساندم. در بسته بود، محكم به آن ‏كوفتم و گفتم: مردم با ابوبكر بن ابى قحافه بيعت كردند. عبّاس خطاب به ديگران‏ گفت: تا پايان روزگار خاك نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم كه چكار كنيد و شما از دستور من سرپيچى كرديد. من به فكر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، و شبانه مقداد و سلمان و ابوذر و عبادة بن صامت و ابوالهيثم بن التيهان وحذيفه و عمّار را ديدم، و آنان مى ‏خواستند خلافت را به شورايى مركّب از مهاجران ‏برگردانند.

   اين خبر به ابوبكر و عمر رسيد، آن دو به ابوعبيدة بن جرّاح و مغيرة بن شعبه‏ پيام فرستادند و پرسيدند: رأى و چاره چيست؟

   مغيره گفت: رأى درست اين است كه هرچه زودتر عبّاس را ببينيد و براى او و فرزندانش در اين كار بهره ‏اى قرار دهيد، تا به اين ترتيب آنان از هوادارى علىّ بن ابى‏ طالب‏ عليه السلام دست بردارند.

   ابوبكر و عمر و مغيره حركت كردند و شبانه در شب دوّم رحلت پيامبر صلّى الله عليه وآله وسلم به‏ خانۀ عبّاس رفتند. ابوبكر نخست حمد و ثناى خداوند را بر زبان آورد و سپس چنين ‏گفت: همانا خداوند محمّد صلى الله عليه وآله وسلم را براى شما به پيامبرى مبعوث فرمود و او را ولىّ‏ مؤمنان قرار داد و خداوند بر آنان منّت نهاد و پيامبر ميان ايشان بود تا آنگاه كه خداوند براى محمّد آنچه را در پيشگاه خود بود برگزيد و كارهاى مردم را به مردم واگذاشت ‏تا آنكه با اتّفاق و بدون اختلافى كسى را براى خود برگزينند. آنان مرا به عنوان حاكم ‏بر خود و رعايت كننده امور خويش برگزيدند و من هم آن را بر عهده گرفتم، و به‏ يارى و عنايت خداوند در اين مورد از هيچ‏گونه سستى و سرگردانى نگران نيستم و بيمى هم ندارم و فقط از خداوند توفيق عمل مى‏ جويم، بر او توكّل مى ‏كنم و به سوى ‏او باز مى ‏گردم، ولى به من خبر مى‏ رسد كه برخى در اين موضوع برخلاف عموم‏ مسلمانان سخن مى ‏گويند! و شما را پناهگاه خود و دستاويز خويش قرار مى‏ دهند وشما حصار استوار و مايه اتّكاى آنانيد.

   اكنون مناسب است كه شما در بيعتى درآييد كه مردم درآمده‏ اند يا آنكه آنان را از انحراف برگردانيد، و ما اينك به حضور تو آمده‏ ايم و مى ‏خواهيم براى تو در اين ‏كار بهره و نصيبى قرار دهيم و براى فرزندانت پس از تو نيز بهره‏ اى قرار دهيم، زيرا تو عموى پيامبرى و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را مى‏ شناسند و با وجود اين در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنى ‏هاشم عدول كرده ‏اند و اين موضوع مسلّم است ‏كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم از ما و شماست.

   در اين هنگام عمر سخن ابوبكر را بريد و به شيوه خود با خشونت و تهديد سخن گفت و كار را دشوار ساخت و گفت: به خدا سوگند؛ همين ‏گونه است، وانگهى ‏ما براى نيازى پيش شما نيامده ‏ايم، ولى خوش نداشتيم كه در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتّفاق كرده ‏اند از سوى شما اعتراض باشد و گرفتارى آن به شما و ايشان برگردد و اينك در مورد آنچه به خير شما و عموم مخالفان است بينديشيد و سكوت كرد.

   در اين هنگام عبّاس پس از حمد و ثناى خداوند چنين گفت: همان‏گونه كه تو گفتى، خداوند متعال محمّد صلّى الله عليه وآله وسلم را به پيامبرى برانگيخت و او را ولىّ مؤمنان قرارداد، و خداوند با وجود او بر امّتش منّت گزارد و سرانجام براى او آنچه را در پيشگاه‏ اوست برگزيد و مردم را آزاد گذاشت تا براى خود كسى را برگزينند، به شرط آنكه به‏ حقّ انتخاب كنند و گرفتار هوى و هوس نشوند. اينك اگر تو به مكانت خويش از رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلم طالب خلافتى، حقّ ما را گرفته ‏اى و اگر به رأى مؤمنان متّكى هستى ‏ما هم از ايشانيم و ما در مورد خلافت شما هيچ كارى انجام نداده ‏ايم، نه براى آن‏ كارايى آورده‏ ايم و نه بساطى گسترده‏ ايم؛ و اگر تصوّر مى‏ كنى خلافت براى تو به‏ خواسته گروهى از مؤمنين واجب شده است، در صورتى كه ما آن را خوش نداشته ‏باشيم ديگر براى تو وجوبى نخواهد بود؛ و از سوى ديگر اين دو گفتار تو چه اندازه با يكديگر فاصله دارد كه از يك سو مى ‏گويى آنان به تو اظهار تمايل كرده‏ اند و از يك‏ سو مى‏ گويى آنان در اين باره طعن مى ‏زنند. امّا آنچه مى‏ خواهى به ما بدهى اگر حقّ‏ خود تو مى‏ باشد و مى ‏خواهى آن را به ما عطا كنى براى خودت نگهدار و اگر حقّ‏ مؤمنان است ترا نشايد كه در آن باره حكم كنى، و اگر حقّ خود ماست ما به اين راضى ‏نخواهيم بود كه بخشى از آن را بگيريم و بخشى را به تو واگذار كنيم و اين سخن را به‏ اين جهت نمى‏ گويم كه بخواهم ترا از كارى كه در آن درآمده ‏اى بركنار سازم، ولى‏ دليل و حجّت را بايد گفت و بيان كرد. امّا اين گفتارت كه مى‏ گويى رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلم از ما و شماست، فراموش مكن كه رسول خدا صلّى الله عليه وآله وسلم از همان درختى است كه ما شاخه ‏هاى آنيم و حال آنكه شما همسايگان آن درختيد. و امّا سخن تو اى عمر كه از شورش مردم بر ما مى ‏ترسى اين كارى است كه در اين مورد از آغاز خودتان شروع‏ كرديد ما از خداوند يارى مى‏ جوييم و از او بايد يارى خواست.(2)

______________________

1) از اصحاب جوان پيامبر و از ياران اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام است كه در جنگ‏ هاى جمل، صفّين و خوارج همراه آن‏ حضرت بود و در كوفه ساكن شد و به روزگار حكومت مصعب درگذشت. مراجعه كنيد به ابن عبدالبر، الإستيعاب: 1 / 140.

2) جلوۀ تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 1 / 101.

 

 

 

 

 

    بازدید : 5110
    بازديد امروز : 19968
    بازديد ديروز : 21751
    بازديد کل : 128947100
    بازديد کل : 89563538