امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(4) گفتگوى امّ ‏سلمه و عايشه

(4)

گفتگوى امّ ‏سلمه و عايشه

عايشه براى محكم كردن كار خود، به منزل امّ سلمه  رفت - امّ سلمه  يكى از زن‏هاى ‏خوب رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و از طايفه محزوم است و از طرف مادر، عمّه‏ زاده پيغمبر بود - به او گفت: تو نخستين زن از زنان پيغمبر هستى كه هجرت كردى. تو بزرگ زن‏هاى ‏پيغمبر هستى. پيغمبر از خانه تو قسمت زن‏ها را مى ‏فرستاد. جبرئيل بيشتر در منزل ‏تو نزد پيغمبر مى ‏آمد...

امّ سلمه  گفت: مگر چه شده كه اين سخنان را مى ‏گويى؟!

عايشه گفت: عبداللَّه به من خبر داد مردم عثمان را توبه دادند و او توبه كرد، پس با زبان روزه در ماه حرام كشته شد. اكنون من راهى بصره هستم. طلحه و زبير هم با من ‏مى ‏آيند. پس تو هم با ما باش، شايد خداوند اين كار را به دست تو اصلاح كند!

امّ سلمه  گفت: تا ديروز تو مردم را بر عثمان مى‏ شوراندى و بدترين سخن را درباره او مى ‏گفتى و به جز «نعثل» براى او نام نگذاشته بودى. تو مقام و منزلت‏ على ‏عليه السلام را در نزد پيغمبر مى ‏دانى، آيا مى ‏خواهم به ياد تو آورم؟

عايشه گفت: آرى!

گفت: آيا به ياد مى ‏آورى آن روز كه پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم در سفر بود و ما با او بوديم، چون ‏در «قديد» منزل كرد با على‏ عليه السلام خلوت نمود. تو خواستى پيش پيغمبر بروى، به توگفتم: نرو. امّا به سخن من گوش ندادى، رفتى و طولى نكشيد گريه‏ كنان برگشتى... از تو پرسيدم: چه شد؟

گفتى: من رفتم و آن‏ها باهم آهسته سخن مى ‏گفتند، من به على ‏عليه السلام گفتم: اى پسرابى طالب؛ من از نُه روز، بيش از يك روز سهم ندارم، آيا تو در اين روز مزاحم من‏ مى‏ شوى؟

پس پيغمبر غضبناك شد، با صورت برافروخته به من رو كرد و گفت:

برگرد، به خدا سوگند؛ هيچ كس على‏ عليه السلام را دشمن نداد - چه از خانواده من و چه ‏از ديگران - مگر آن‏كه از ايمان بيرون رفته باشد.

پس تو اى عايشه! برگشتى در حالى كه پشيمان و زمين‏ خورده بودى؟!

عايشه گفت: آرى؛ به ياد مى ‏آورم.

امّ سلمه  گفت: آيا به ياد دارى من و تو با پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بوديم. تو سر او را مى ‏شستى‏ و من براى او غذايى مى ‏پختم كه آن را دوست داشت. پس او سر خود را بلند كرد و فرمود:

كدام‏ يك از شما سوار شتر مى ‏شود كه سگ‏هاى حوأب(187) به او حمله مى‏ كنند؛ در حالى كه از راه حق برگشته باشد؟

پس من دست از كار خود كشيدم و گفتم: به خدا و پيغمبرش پناه مى ‏برم از آن‏كه ‏من باشم. آنگاه پيغمبر دست به پشت تو زد و گفت:

بترس از آن كه تو باشى، و به من فرمود: اى دختر ابو امُيّه؛ بترس از آن‏كه تو باشى؟

عايشه گفت: آرى؛ به ياد مى ‏آورم.

امّ سلمه  گفت: آيا به ياد دارى من و تو در سفرى با پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم بوديم و على ‏عليه السلام‏ كفش پيغمبر را وصله مى ‏كرد و پيراهن او را مى‏ شست؟ آن روز كفش پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم ‏پاره شد و على‏ عليه السلام آن را گرفت و در سايه درختى نشست تا بدوزد. آن‏گاه پدر تو باعمر آمدند و اذن خواستند و ما هر دو در حجاب رفتيم و آن دو به پيغمبر گفتند: يا رسول اللَّه! ما نمى ‏دانيم چه قدر در ميان ما هستى، خوب است به ما خبر دهى از خليفه‏ خود كه او پناهگاه ما باشد.

حضرت فرمود:

من او را به شما نشان مى‏ دهم و وقتى كه نشان دهم از او جدا مى‏ شويد؛ چنانچه‏ بنى ‏اسراييل از هارون جدا شدند.

پس هر دو ساكت شدند و بيرون رفتند. سپس ما نزد پيغمبر آمديم، و تو با جرئت ‏تر بودى، گفتى: يا رسول اللَّه؛ چه كسى را بر ايشان خليفه مى ‏كنى؟

فرمود:

آن كس كه كفش مرا وصله مى ‏كند.

وقتى كه ما بيرون آمديم، به جز على‏ عليه السلام كسى را نديديم، پس گفتيم: به جزعلى‏ عليه السلام كسى را نمى ‏بينيم. فرمود:

همان خليفه من است.

عايشه گفت: آرى؛ به ياد دارم.

امّ سلمه  به او گفت: بعد از اين داستان براى چه سفر مى ‏كنى؟

عايشه جواب داد: براى اصلاح بين مردم، و اميد اجر دارم.

امّ سلمه  گفت: تو خود دانى.

آنگاه امّ سلمه  جريان را براى اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام نوشت(189).(188)


187) حوأب؛ اسم محلّى است.

188) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 217 - 218/6.

189) تاريخ اميرالمؤمنين ‏عليه السلام: 77/2.

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 1724
بازديد امروز : 13950
بازديد ديروز : 23197
بازديد کل : 128891576
بازديد کل : 89535769