امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(9) معاويه بخيل بود

(9)

معاويه بخيل بود

   ابن ابى الحديد مى ‏نويسد: اين‏كه مورّخين گويند: معاويه در بخشش مال ‏سخى، ولى در خوراك بخيل بود، صحيح نيست؛ بلكه معاويه هم در بخشش ‏مال بخيل بود و هم در بخشش خوراك ممسك.

   هزينه كردن و بخشش او در جهت رياست و سروريش بود. به يك مورد ازدست و دل ‏بازى ‏هاى معاويه - كه ابن ابى الحديد از هم‏ كيش خود ابوجعفراسكافى نقل مى‏ كند - بسنده مى‏ شود تا معلوم شود كه معاويه بخشنده و سخى ‏نبود؛ بلكه بخشش ‏هايش از بيت ‏المال مسلمين براى آن بود تا بنى ‏اميّه وفرزندان ابوسفيان، حكومت را به چنگ آورند.

   علاوه بر اين، كينه مادرزادى كه از اميرالمؤمنين على ‏عليه السلام و رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم‏ و خاندانش در دل داشت، سبب شد تا براى رسيدن به اهدافش دست به هر كارى بزند.

   ابوجعفر اسكافى گويد: معاويه براى سمرة بن جندب، صد هزار درهم‏ فرستاد تا روايت كند كه شأن نزول اين دو آيه در مورد علىّ بن ابى طالب ‏عليه السلام ‏است: يكى آيه شريفه: «گفتار پاره‏ اى از مردم در زندگى دنيا تو را به تعجّب ‏مى‏ آورد و خداى را بر آنچه در دل اوست گواه مى ‏گيرد و او سخت خصومت ‏است و چون برگردد با شتاب در زمين حركت مى ‏كند تا تباهى در آن كند و كشت و زرع و نسل را نابود گرداند و خداوند تباهى را دوست ندارد».

   و نيز اين آيه: «از مردمان كسى هست كه جان خود را براى طلب خشنودى‏ خدا بفروشد» درباره ابن ملجم قاتل امام‏ عليه السلام نازل شده است.

   سمره آن مبلغ را نپذيرفت. معاويه دويست هزار درهم فرستاد، نپذيرفت. سيصد هزار درهم فرستاد، باز هم نپذيرفت. و چون چهارصد هزار درهم ‏فرستاد، سمرة بن جندب طبق خواسته معاويه عمل كرد و حديث را در مورد امام‏ عليه السلام و ابن ملجم جعل كرد.(6)

   در قسمت ديگرى از خطبه امام ‏عليه السلام آمده است كه: او (معاويه) به شما مى ‏گويد: به من دشنام دهيد و از من بيزارى جوئيد، شما به خاطر حفظ جانتان ‏مى‏ توانيد به من دشنام دهيد، ولى هرگز از من بيزارى نجوئيد.

      در سال 41 هجرى خلافت به معاويه رسيد. وى همواره بر بالاى منبر به‏ امام‏ عليه السلام و برخى از اصحاب آن حضرت چون مالك اشتر ناسزا مى ‏گفت و نيز به ‏تمامى بلاد اسلامى بخشنامه كرده بود كه خطباى جمعه و جماعت، امام‏ عليه السلام را ناسزا گويند.

   به روايت ابن ابى الحديد از ابوعثمان جاحظ، معاويه در آخر خطبه نمازجمعه چنين گفت: پروردگارا؛ همانا ابوتراب در دين تو الحاد ورزيد و مردم ‏را از راه تو بازداشت؛ بارخدايا؛ او را ...!

   معاويه همين الفاظ را به همه آفاق اسلام نوشت و تا روزگار حكومت عمربن عبدالعزيز بر همه منابر همين كلمات را مى ‏گفتند.

   جاحظ گويد: گروهى از بنى‏ اميّه به معاويه گفتند: اى امير؛ به آنچه ‏مى‏ خواستى رسيدى، حال مناسب است از دشنام دادن به اين مرد (على ‏عليه السلام) دست بردارى.

   گفت: نه؛ به خدا سوگند دست بر نمى دارم تا آن‏كه كودكان با دشنام او پرورش يابند و سالخوردگان فرتوت گردند تا هيچ ‏كس فضيلتى از او نقل ‏نكند.

   بنابراين معاويه نه ‏تنها در پى اجراى وصيّت پدرش ابوسفيان بود، بلكه ‏كينه‏ اى ديرينه از امام‏ عليه السلام در دل داشت؛ زيرا امام‏ عليه السلام برادر و دائى و پدربزرگ ‏مادرى معاويه را در جنگ بدر كشته بود. ناسزاگويى به امام ‏عليه السلام تا زمان ‏حكومت عمر بن عبدالعزيز ادامه داشت و چون عمر به خلافت رسيد آن را با بخشنامه‏ اى به تمام بلاد اسلامى، حذف كرد. عمر در سال 99 ه ق به خلافت ‏رسيد.

   عمر بن عبدالعزيز خود گويد: هنگامى كه پسربچّه ‏اى بودم، نزد يكى از پسران عتبة بن مسعود قرآن مى‏ آموختم. روزى استادم از كنار من گذشت ومن با كودكان هم ‏سنّ و سالم بازى مى ‏كردم و در ميان بازى، على‏ عليه السلام را ناسزا مى‏ گفتيم.

   احساس كردم كه او را خوش نيامد، او به مسجد رفت و من هم كودكان را رها كردم و به مسجد رفتم تا درس خود را نزد استاد بياموزم. همين كه مرا ديد، به نماز ايستاد و نمازش را طولانى كرد، من احساس كردم كه او از من‏ روى ‏گردان شده است، چون نمازش تمام شد با بدخلقى و ترش ‏رويى با من‏ برخورد كرد.

   گفتم: استاد شما را امروز چه شده است؟

   گفت: پسركم؛ امروز تو على ‏عليه السلام را دشنام مى ‏دادى؟

   گفتم: آرى!

   گفت: از چه هنگام دانسته‏ اى كه خداوند با اهل بدر، پس از آنكه از آنان‏ اظهار رضايت فرموده است، خشم گرفته باشد؟

   گفتم: استاد؛ مگر على‏ عليه السلام در جنگ بدر شركت داشت؟!

   گفت: اى واى بر تو؛ مگر تمام جنگ بدر قائم و استوار به وجود او نبوده ‏است؟

   گفتم: ديگر اين كار را تكرار نمى ‏كنم.

   گفت: خدا را كه مبادا هرگز چنين كنى.

   گفتم: اطاعت مى ‏كنم و پس از آن هرگز على‏ عليه السلام را ناسزا نگفتم.

   ديگر آن‏كه پدرم امير و فرماندار مدينه بود، روزهاى جمعه كه خطبه نماز جمعه مى ‏خواند، شنيدم كه تمام مطالب خطبه را با فصاحت كامل قرائت ‏مى ‏كرد ولى همين كه در آخر خطبه به سبّ على‏ عليه السلام مى‏ رسيد، نمى‏ توانست‏ فصيح سخن بگويد، درماندگى و لغزش فراوان در گفتارش آشكار مى‏ شد كه ‏فقط خداوند ميزان آن را مى ‏داند.

   من كه در پاى منبر پدرم بودم، از اين موضوع تعجّب مى‏ كردم، تا آنكه ‏روزى به پدرم گفتم: پدر جان؛ تو از همه مردم فصيح ‏تر و سخن‏ ورترى، موضوع چيست كه روز سخنرانى تو در نماز جمعه، نخست با فصاحت وراحت سخن مى ‏گويى ولى همين كه به سبّ اين مرد مى‏ رسى گنگ و سرگشته‏ مى‏ شوى؟

   گفت: پسرم؛ اين مردمى را كه در پاى منبر پدرت مى ‏بينى اگر فضل اين مرد (على ‏عليه السلام) را چنان مى‏دانستند كه پدرت مى ‏داند، يك نفر هم از ايشان از ما پيروى و اطاعت نمى‏ كرد. اين كلام پدرم هم در سينه‏ ام جاى گرفت.

   اين گفتار پدرم و نيز گفتار معلّمم، مرا بر آن داشت كه با خداوند عهد كردم‏ كه اگر براى من در خلافت بهره ‏اى باشد، آن را حتماً تغيير دهم و چون‏ خداوند بر من به خلافت منّت گذاشت و خليفه شدم، سبّ على‏ عليه السلام را ازخطبه‏ ها انداختم و عوض آن مقرّر داشتم اين آيه را تلاوت كنند: «همانا خداوند به دادگرى و نيكى كردن و بخشش به خويشاوندان فرمان مى ‏دهد و ازكارهاى ناپسند و زشت و ستم نهى مى ‏كند شايد كه پند پذيرند(7).­(8)


6) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 240/2.

7) سوره نحل، آيه 90.

8) پيش‏گوئى ‏هاى اميرالمؤمنين‏ عليه السلام: 151.

 

 منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 2094
بازديد امروز : 17522
بازديد ديروز : 23197
بازديد کل : 128898716
بازديد کل : 89539341