امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(3) نامه يا خطبه معتضد در لعن معاويه

(3)

نامه يا خطبه معتضد در لعن معاويه

   از جمله نامه ‏هاى پسنديده، نامه‏ اى است كه ابوالعبّاس احمد بن موفّق ابو احمد طلحة بن متوكّل معروف به المعتضد باللَّه در سال دويست و هشتاد و چهار و هنگامى ‏كه عبيداللَّه بن سليمان وزير او بوده است، نوشته است و من آن را با اختصار از تاريخ ‏ابوجعفر محمّد بن جرير طبرى نقل مى ‏كنم:

   ابوجعفر طبرى مى ‏گويد: در اين سال معتضد تصميم به لعنت كردن معاوية بن ابى‏ سفيان بر منابر گرفت و دستور داد نامه ‏اى نوشته شود و آن را براى مردم بخوانند. وزيرش عبداللَّه بن سليمان او را از آشوب عامّه مردم ترساند و گفت: بيم دارد كه فتنه ‏درگيرد و معتضد به گفتار او اعتنا نكرد.

   نخستين كارى كه معتضد در اين باره انجام داد اين بود كه فرمان داد عامّه مردم به ‏كار خود بپردازند و از جمع‏ شدن و اظهار تعصّب و سخن ‏گفتن و گواهى دادن نزد سلطان خوددارى كنند مگر اينكه از ايشان در آن مورد گواهى خواسته شود.

   او داستان‏سرايان و نقّالان را از اينكه در راهها و مجامع عمومى بنشينند و سخن ‏گويند بازداشت و دستور داد در اين مورد نامه ‏اى نوشته و چند نسخه از آن فراهم شود و در دو جانب مدينة السلام - بغداد - در بازارها و محلّه‏ ها خوانده شود و اين كار به‏ روز چهارشنبه شش ‏روز باقى‏ مانده از جمادى الاُولى آن سال انجام گرفت، و از روز جمعه چهار روز باقى ‏ماده از آن ماه داستان‏ سرايان و نقّالان را و كسانى را كه حلقه وار مى ‏نشستند، از نشستن در دو جانب بغداد و جمع شدن در دو مسجد منع كردند. درمسجد جامع هم جار زده شد كه مردم اجتماع نكنند و داستان‏ سرايان و حلقه‏ نشينان را از تشكيل اجتماع بازداشتند و جار زده شد كه حرمت و ذمّه از هر كس كه براى مناظره‏ و جدل جمع شود برداشته است. و به كسانى هم كه در مساجد جامع به مردم آب‏ مى ‏دادند و عادت آنان بر اين قرار گرفته بود كه به هنگام آب دادن براى معاويه طلب‏ رحمت و آمرزش مى ‏كردند!! فرمان داده شد كه چنان نكنند و بر معاويه رحمت ‏نفرستند و او را به نيكى ياد نكنند.

   مردم مى‏ گفتند: نامه ‏اى را كه معتضد فرمان داده است در مورد لعن معاويه ‏بنويسند، روز جمعه پس از نماز جمعه بر منبر خوانده خواهد شد، به همين سبب‏ همين‏ كه نماز جمعه تمام شد، مردم به سوى ايوان بلند مسجد آمدند تا خواندن آن ‏نامه را بشنوند ولى نامه خوانده نشد.

   گفته شد: عبيداللَّه بن سليمان خليفه را از آن كار منصرف كرده است، بدين معنى كه ‏يوسف بن يعقوب قاضى را خواسته و گفته است: در مورد منصرف ساختن معتضد چاره ‏اى بينديشند.

   قاضى يوسف پيش معتضد رفت و با او سخن گفت و اظهار داشت: بيم آن دارم كه‏ عامّه مردم به هنگام شنيدن مطالب اين نامه شورش كنند و فتنه ‏اى برپا شود.

   معتضد گفت: اگر چنين باشد بر ايشان شمشير مى نهم.

   قاضى گفت: اى اميرالمؤمنين! نسبت به طالبيان (علويان) كه هر روز در ناحيه ‏اى‏ خروج مى ‏كنند و مردمى بسيار به سبب خويشاوندى نزديك آنان با پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به ‏ايشان متمايل مى ‏شوند چه مى‏ كنى؟ آن‏هم با اين‏ همه ستايش كه در اين نامه از ايشان‏ شده است. همين‏ كه مردم آن را بشنوند به ايشان متمايل ‏تر مى ‏شوند، زبان طالبيان هم‏ درازتر و برهان آنان از امروز استوارتر مى ‏شود.

   معتضد پس از شنيدن اين سخنان قاضى يا چيزهايى نظير اين ‏كه گفته بود خوددارى كرد و به او پاسخى نداد و پس از آن درباره آن نامه هم دستورى نداد.

   در آن نامه پس از ستايش خداى عزّوجلّ و درود و سلام بر محمّد و خاندانش‏ چنين آمده بود:

   امّا بعد؛ به اميرالمؤمنين!! خبر رسيده است كه گروهى از عامّه در دين خود گرفتار شبهه و در اعتقاد خويش دچار فساد شده‏ اند و با غلبه هوس دچار تعصّبى شده‏ اند كه‏ بدون شناخت و تأمّل از آن سخن مى ‏گويند و بدون بينش و برهان از پيشوايان گمراه‏ سخن مى ‏گويند(2632) و از سنّت‏ هاى پسنديده به بدعت‏ هاى ناشى از هوس گرايش ‏يافته‏ اند و خداى عزّوجل فرموده است: «گمراهتر از آن كس كه هوس خويش رابدون هدايت خدا پيروى كند كيست؟ و همانا خداوند قومى را كه ستمگران ‏اندهدايت نمى‏ فرمايد» وانگهى اين كار را براى خروج از جماعت و شتاب به سوى فتنه‏ و برگزيدن تفرقه و اختلاف كلمه انجام مى‏ دهند و براى اظهار دوستى با كسى كه‏ خداوند دوستى را از او بريده و عصمت را از او بازداشته و از دين بيرونش كرده و لعنت و نفرين را براى او واجب فرموده است چنين مى‏ كنند، و كسى را كه خداوند اورا زبون و كارش را سست و ناتوان قرار داده است بزرگ مى ‏شمارند. آن‏هم كسى را كه‏از خاندان بنى‏ اميّه است كه شجره ملعونه ‏اند، و براى مخالفت و ستيز با كسى كه‏ خداوند به وسيله او ايشان را از هلاكت نجات داده و نعمت را بر ايشان تمام كرده‏ است و از خاندان بركت و رحمت است و خداوند هر كه را كه خواهد خاصّ رحمت‏ خود مى‏ فرمايد و خداوند داراى فضل و كرم بزرگ است.

   اميرالمؤمنين!! - معتضد - آنچه را كه شنيده بود بزرگ دانست و چنان ديد كه خوددارى از انكار و زشت شمردن آن موجب حرج در دين است و مايه تباهى كسانى ‏مى‏ شود كه خداوند كارشان را به او سپرده است و موجب اهمال در مستقيم ساختن‏ مخالفان و روشن ساختن جاهلان و اقامه دليل بر شك‏ كنندگان و جلوگيرى از كار دشمنان است كه خداوند همه اين امور را بر او واجب فرموده است.

   اينك اى گروه مسلمانان؛ اميرالمؤمنين! به شما خبر مى ‏دهد كه چون خداى‏عزّوجلّ محمّد صلى الله عليه وآله وسلم را با دين خويش برانگيخت و به او فرمان داد كه كار خود وفرمان خدا را آشكار سازد، آن حضرت نخست از افراد خانواده و عشيره خود آغاز كرد و به آنان مژده و بيم داد و آنان را به آيين خداى خود فراخواند و پندشان داد و ارشادشان فرمود؛ كسانى كه دعوت او را پذيرفتند و سخنش را تصديق و از فرمانش ‏پيروى كردند تنى چند از پسران پدرش - خويشاوندان نزديكش - بودند كه همانان هم ‏دو گروه بودند، برخى از ايشان به آنچه او از جانب پروردگار خويش آورده بود مؤمن ‏بودند و برخى اگرچه مؤمن نبودند ولى چون او را عزيز مى ‏شمردند و بر او مهرمى ‏ورزيدند سخن او را تأييد مى ‏كردند و ياريش مى ‏دادند.

   بنابراين مؤمن ايشان پيامبر را با بصيرت و بينش يارى مى‏داد و كافر ايشان براى‏ حفظ حميّت و حرمت او را يارى مى ‏دادند. كسانى را كه با پيامبر ستيز و دشمنى و كارشكنى مى ‏كردند دفع و از ياران و يارى ‏دهندگان او حمايت مى‏ كردند و از كسانى كه‏ نصرت او را مى ‏پذيرفتند بيعت مى‏ گرفتند و از اخبار دشمنان پيامبر تجسّس مى‏ كردند و در غياب پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم همچون هنگام حضور او براى كارهاى او تدبير و چاره‏ انديشى ‏مى ‏كردند، تا آنكه مدّت به سر آمد و گاهِ هدايت فرارسيد و آنان هم با بينشى پايدار دردين خدا و اطاعت حق تعالى و تصديق پيامبر و گرويدن به آن حضرت درآمدند و اين ‏كار را با بهترين حالت هدايت و رغبت انجام دادند.

   خداوند ايشان را اهل بيت رحمت و دين قرار داد و پليدى را از ايشان بزدود و آنان ‏را پاكيزه فرمود و معدن حكمت و وارثان نبوّت و خلافت قرار داد و خداوند براى‏ آنان فضيلت را مقرّر داشت و طاعت و فرمانبردارى از ايشان را بر بندگان لازم فرمود.

   شمار بيشتر و عمده افراد عشيره پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم با او ستيز ورزيدند و او را تكذيب ‏كردند و به جنگ با او پرداختند و او را سرزنش مى ‏كردند و آزار مى ‏دادند و تهديد مى ‏كردند و دشمنى خود را آشكار مى‏ ساختند و به جنگ او رفتند و كسانى را كه آهنگ ‏پيوستن به پيامبر را داشتند از آن كار بازداشتند و پيروانش را آزار دادند.

   از ميان ايشان كسى كه بيش از همه با او دشمنى و ستيز و مخالفت مى‏ كرد و در هر نبردى پيشگام بود و سالار آنان در هر فتنه و جمع ‏كردن لشكر بود و هيچ پرچمى بر ضدّ اسلام برافراشته نشد مگر اينكه او صاحب آن پرچم و رهبر آن گروه بود ابوسفيان ‏بن حرب است كه سالار جنگ احد و خندق و جنگ‏هاى ديگرى جز آن ‏دو بود و پيروان او از خاندان بنى ‏اميّه بودند كه در كتاب خدا و هم به زبان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم در موارد متعدّد لعنت شده‏ اند كه نفاق و كفر ايشان در علم خدا و حكم او مقرّر شده بود.

   ابوسفيان - كه خدايش لعنت كند - همچنان با كوشش نبرد كرد و با حيله ‏گرى‏ دشمنى كرد و لشكر براى جنگ فراهم آورد تا آنكه شمشير او را مغلوب ساخت وفرمان خدا غلبه يافت و آنان ناخوش مى ‏داشتند، ناچار به ظاهر به اسلام پناه آورد و كفر را همچنان نهان مى‏ داشت و از آن خود را بيرون نكشيده بود.

   پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم او و پسرانش را با آنكه به حال او و ايشان آگهى داشت پذيرفت وسپس خداوند متعال در قرآن آيتى بر پيامبر خويش نازل فرمود كه ضمن آن شرح‏ حال آنان را بيان فرمود و آن آيه اين گفتار خداوند متعال است كه مى ‏فرمايد: «و شجره‏ملعونه در قرآن»(2633) و در اين مورد هيچ‏ كس را خلاف نيست كه خداوند از اين آيه، آنان‏ را اراده فرموده است.

   از مطالبى كه در اين مورد در سنّت آمده است و افراد مورد اعتماد آن را روايت‏ كرده ‏اند، گفتار رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم درباره ابوسفيان است كه او را سوار بر خرى ديد كه‏ مى ‏آمد، معاويه لگام خر را گرفته بود و برادرش يزيد خر را مى ‏راند، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم ‏فرمود:

خداوند آن سوار و قائد و سائق را لعنت فرمايد(2634).

   ديگر از اين موارد مطلبى است كه راويان از قول ابوسفيان روايت كرده ‏اند كه به‏ روز بيعت با عثمان گفت: اى بنى عبدشمس؛ خلافت را ميان خود پاس دهيد، همچون پاس دادن گوى كه به خدا سوگند؛ نه بهشتى هست و نه دوزخى.

   و اين كفر صريح است كه به سبب آن لعنت خدا به او مى‏ رسد، همان ‏گونه كه بر كسانى از بنى‏ اسرائيل كه كافر شدند و لعنت خداوند به زبان داود و عيسى پسر مريم بر آنان نازل شد كه عصيان ورزيده و تعدّى كردند(2635).

   ديگر مطلبى است كه از او نقل شده است كه پس از كور شدن بر بلندى احد ايستاد و به كسى كه دست او را گرفته بود و مى‏ برد گفت: همين ‏جا به محمّد صلى الله عليه وآله وسلم سنگ زديم‏ و يارانش را كشتيم.

   ديگر سخنى است كه ابوسفيان پيش از فتح مكّه و پس از ديدن سپاه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم به‏عبّاس گفت: همانا پادشاهى برادرزاده‏ ات بزرگ و استوار شده است. عبّاس به اوگفت: واى بر تو؛ پادشاهى نيست، پيامبرى است(2636).

   ديگر سخنى است كه روز فتح مكّه هنگامى كه بلال را بر فراز كعبه ديد كه اذان ‏مى ‏گويد و «أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه» را با صداى بلند اعلان مى‏ كند، گفت: خداوند عتبة بن ربيعه را سعادتمند فرمود كه شاهد اين موضوع نيست.

   ديگر از آن جمله موضوع خوابى است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم ديد و افسرده شد و گفته ‏اند كه پس از آن خواب، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم خندان ديده نشد و چنان بود كه در خواب تنى چند از بنى ‏اميّه را ديده بود كه بر منبرش مى‏ جهند؛ همچون جهيدن بوزينگان(2637).

   و هم از آن جمله اين بود كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم حكم بن ابى العاص را در حالى كه حركت ‏آن حضرت را در راه رفتن خود تقليد مى‏ كرد ديده بود تبعيد كرد و خداوند به نفرين ‏پيامبر نشانى دائم در حكم بن ابى العاص پديد آورد. وقتى پيامبر او را ديد كه خود را مى ‏لرزاند و حركات آن حضرت را تقليد مى ‏كند فرمود: «بر همين حال باش». و همه‏عمر را بر اين حال باقى ماند. و افزون بر اين، پسرش مروان نخستين فتنه را در اسلام ‏پديد آورد كه هر خون ناحق كه در آن فتنه و پس از آن در اسلام ريخته شد، نتيجه كار مروان بود.

   ديگر از آن جمله آن است كه خداوند متعال بر پيامبر خويش نازل فرمود كه: «شب ‏قدر از هزار ماه بهتر است» و گفته ‏اند: منظور از هزار ماه، پادشاهى بنى ‏اميّه بوده است(2638).

   ديگر اين است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم معاويه را احضار فرمود كه بيايد چيزى بنويسد، اوانجام فرمان پيامبر را معطّل گذاشت و غذا خوردن خويش را بهانه آورد و پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم‏ فرمود: «خداوند شكمش را سير نفرمايد» و چنان شد كه هرگز سير نمى ‏شد و مى‏ گفت: به‏ خدا سوگند؛ به سبب سيرى از غذا خوردن دست نمى‏ كشم بلكه به سبب خستگى ازآن دست مى‏ كشم(2639).

   و هم از آن جمله اين است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: «از اين درّه مردى از امّت من مى ‏آيد كه بر غير دين من محشور مى‏ شود» و معاويه آشكار شد.

   و هم اين سخن پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم كه فرمود:

هر گاه معاويه را بر منبر من ديديد او را بكشيد(2640).

   و هم از آن جمله اين حديث مرفوع مشهور است كه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرموده است:

معاويه در تابوتى آتشين در پايين ‏ترين طبقه دوزخ است و فرياد مى ‏كشد: يا حنّان ‏و يا منّان. و در پاسخ او گفته مى‏ شود: «هم ‏اكنون؛ و حال آنكه پيش از اين ‏نافرمانى كردى و از تبهكاران بودى»(2641).

   و هم از آن جمله است اقدام معاويه به جنگ با علىّ بن ابى طالب‏ عليه السلام كه مقام او در اسلام از همه مسلمانان برتر و در مسلمانى از همگان پيش ‏قدم ‏تر و از همگان مؤثّرترو نام‏ آورتر بود. معاويه با باطل خود درباره حق على ‏عليه السلام ستيز مى ‏كرد و با گمراهان وسركشان با على‏ عليه السلام و يارانش جنگ مى‏ كرد. او و پدرش همواره درباره خاموش كردن ‏نور خدا و انكار دين پروردگار چاره‏ سازى مى كردند؛ «و خداوند نمى‏ خواهد جز آنكه نور خويش را كامل و رخشان فرمايد هر چند كافران را ناخوش آيد«(2642).

   معاويه مردم نادان را فريب مى ‏داد و مردم ابله را به خطا مى ‏انداخت، يعنى همان‏ گروهى كه رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم از پيش خبر ايشان را داده و به عمّار فرموده بود: «تو را گروه سركش مى‏ كشند»(2643)، تو ايشان را به بهشت فرا مى‏ خوانى و آنان تو را به دوزخ ‏فرا مى ‏خوانند؛ آنان دنيا را برگزيده و نسبت به جهان ديگر كافر بودند و از قيد اسلام‏ بيرون شده بودند. معاويه خون حرام را حلال مى ‏شمرد و سرانجام عمّار در فتنه وگمراهى و گرفتارى كه معاويه پيش آورده بود كشته شد و خون او و خون گروهى‏ بى ‏شمار از مسلمانان برگزيده كه از دين خدا دفاع مى ‏كردند و حقّ او را يارى مى ‏دادند ريخته شد.

   معاويه در دشمنى خدا كوشا بود و مى ‏كوشيد تا بر خداوند عصيان شود و اطاعت ‏نشود و احكام خداوند باطل گردد و استوار نشود و كلمه گمراهى و دعوت باطل برتر شود، ولى غافل از اين بود كه كلمه خداوند برتر و دين پروردگار منصور و حكم او نافذ و فرمانش چيره است و فريب‏ سازى هر كس كه با خدا دشمنى و ستيز كند مغلوب و درهم شكسته است، و گناهان آن جنگ‏ها و جنگ‏هايى را كه پس از آن بود و خون ‏هايى را كه ريخته شد بر گردن گرفت، و روش‏هاى ناپسندى را پيش آورد كه ‏نه ‏تنها گناه آن بلكه گناه هر كس هم كه به آن عمل كرد بر عهده اوست. انجام كارهاى‏ حرام را بر كسانى كه انجام دادند حلال كرد و حقوق را از اهل آن بازداشت.

   آرى؛ آرزوها او را فريب داد و مهلت او را به گناه انداخت و مقامش را نيست و نابود كرد.

   ديگر از چيزهايى كه خداوند به سبب آن، لعنت را بر او واجب كرده است، كشتن‏ گروهى از برگزيدگان اصحاب و تابعان اهل دين و فضيلت است، چون عمرو بن‏ حمق خزاعى و حجر بن عدى كندى و كسان ديگرى همچون ايشان، آن ‏هم براى ‏اينكه قدرت و پادشاهى و چيرگى از آنِ او باشد(2644).

وانگهى ادّعاى او كه زياد پسر سميّه برادر اوست و اينكه او را پسر پدر خويش ‏يعنى ابوسفيان دانست و حال آنكه خداوند متعال مى ‏فرمايد:

«پسرخواندگان را به نام پدرانشان بخوانيد كه اين به نزد خدا منصفانه ‏تر است»(2645).

   و پيامبر خداى ‏صلى الله عليه وآله وسلم فرموده است:

هركس جز پدر خويش را دعوى كند و به غير از نسب خويش انتساب جويد ملعون است.

   و نيز فرموده است:

فرزند از بستر است و زناكار را بهره سنگ است.

   معاويه آشكارا با حكم خداوند متعال و پيامبرش مخالفت ورزيده و فرزند را جزبراى بستر قرار داد و سنگ را براى غير زناكار، و با اين كار خود در مورد امّ حبيبه -همسر رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم - و زنانى ديگر چنان كرد كه موى ‏ها و چهره ‏هاى آنان را بر كسانى كه نامحرم بودند محرم ساخت و قرابتى اثبات كرد كه خداوند آن را دور فرموده بود و چنين خللى در دين و چنين تبديلى در اسلام واقع نشده بود(2646).

   ديگر از كارهاى معاويه اين بود كه پسر خود يزيد شراب‏ خواره دائم الخمرِ خروس ‏بازِ ميمون بازِ يوزباز را به خلافت خدا بر بندگان خدا برگزيد و براى او با زورو بيم و تهديد و به هراس افكندن و سطوت از مسلمانان برگزيده بيعت گرفت و معاويه خود بر نادانى و پليدى و سفلگى او آگاه بود و خود همواره كفر و تبهكارى ومستى و كارهاى ناشايسته او را مى‏ ديد. و چون يزيد - كه خدايش لعنت كند – قدرت ‏يافت و به آنچه مى ‏خواست تسلّط يافت، به خونخواهى مشركان و انتقام‏ جويى براى‏ ايشان از مسلمانان آغاز كرد و در واقعه حرّه به جان مسلمانان افتاد و با مردم مدينه ‏چنان جنگى كرد كه در اسلام زشت ‏تر و ناپسندتر از آن نبود كه به گمان خويش خشم‏ خود را فرو نشاند و از دوستان خداوند انتقام گرفت و براى دشمنان خدا خونخواهى ‏كرد و در حالى ‏كه كفر و شرك خود را آشكار كرد چنين سرود: «اى كاش؛ پيران من كه ‏در جنگ بدر بودند حضور مى ‏داشتند و بى‏ تابى خزرجيان را از ضربه شمشير مى ‏ديدند».

   و اين سخن كسى است كه به خدا و دين و پيامبر و كتاب او اعتقادى ندارد و به‏ آنچه از پيش خداوند آمده است ايمان ندارد.

   بدترين و ناپسندترين و بزرگترين گناهى كه مرتكب شد ريختن خون حسين بن‏ على‏ عليهما السلام بود، آن‏هم با موقعيّت (امام) حسين ‏عليه السلام نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم و مكان و منزلت ‏او در دين خدا و فضيلت و گواهى دادن پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم براى او و برادرش كه سرور جوانان بهشت خواهند بود و اين كار را براى نشان دادن گستاخى خود نسبت به‏ خداوند و كفر نسبت به دين و دشمنى نسبت به پيامبر و عترت آن حضرت و سبك‏ شمردن حرمت ايشان انجام داد؛ گويى با كشتن (امام) حسين ‏عليه السلام و خاندان او گروهى ‏از كافران ترك و ديلم را كشته است و از عذاب و سطوت خداوند هيچ بيم و باك‏نداشت و خداوند متعال ريشه و شاخه عمر او را ببريد و از بن برآورد و آنچه را دردست داشت از او سلب كرد و عقوبت و شكنجه ‏اى را كه به سبب نافرمانى خدا سزاوارش شده بود برايش آماده فرمود.

   اين به جاى خود و افزون بر اين، آن‏كه بنى ‏مروان احكام كتاب خدا و فرمان‏هاى ‏پروردگار را دگرگون كردند و اموال خدا را ويژه خود قرار دادند و خانه خدا را ويران ‏كردند و حرمت آن را شكستند و منجنيق‏ها نصب كردند و آتش به كعبه درافكندند.

   آنان از سوزاندن و ويران كردن كعبه و از شكستن حرمت آن فروگذارى نكردند و از كشتن پناهندگان و سركوب كردن ايشان خوددارى نكردند و كسانى را كه خداوند به سبب آن امانشان داده بود به بيم و هراس افكندند و پراكنده ساختند، تا آنجا كه ‏عذاب خداوند براى ايشان مقرّر شد و زمين را آكنده از جور و ستم كردند و بر همه ‏بندگان خدا در سرزمين‏هاى خدا ستم روا داشتند.

   در اين هنگام سزاوار انتقام خدا شدند و خشم و سطوت خداوند بر ايشان فرود آمد و خداوند كسانى از خاندان و وارثان پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را كه براى خلافت خود ويژه ‏فرموده بود، براى مقابله با آنان آماده فرمود؛ همان‏گونه كه با نياكان مؤمن و مجاهد ايشان گروهى را براى مقابله با نياكان كافر آنان آماده فرموده بود.

   خداوند به دست ايشان خون‏هاى آنان را كه مرتد شده بودند ريخت، همان‏گونه كه‏ خون نياكان آنان را در حالى‏ كه مشرك بود ريخته بود، «و خداوند دنباله گروهى را كه ستم‏ كرده بودند قطع فرمود و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را»(2647).

اى مردم؛ همانا خداوند فرمان داده كه اطاعت شود و دستور داده كه بايد اجرا شود و حكم فرموده كه بايد به كار بسته شود، و خداوند متعال چنين فرموده است: «همانا خداوند كافران را لعنت فرموده و براى آنان آتش دوزخ را آماده كرده است»(2648)، و نيز فرموده‏ است: «آنان را خداوند لعنت مى‏ كند و لعنت‏ كنندگان آنان را لعنت مى ‏كنند»(2649).

   بنابراين اى مردم؛ آن كسانى را كه خداوند و پيامبرش لعنت كرده‏اند، لعنت كنيد و از كسانى دورى بجوييد كه به قرب به خداوند دست نمى‏ يابيد مگر به دورى گزيدن ازايشان.

   بارخدايا؛ ابوسفيان بن حرب بن اميّه و معاوية بن ابى سفيان و يزيد بن معاويه ومروان بن حكم و پسران او و فرزندزادگانش را لعنت فرماى.

   بارخدايا؛ پيشوايان كفر و رهبران گمراهى و دشمنان دين و پيكاركنندگان با پيامبرو تعطيل ‏كنندگان احكام و تغييردهندگان كتاب و ريزندگان خون حرام را لعنت‏ فرماى.

   بارخدايا؛ ما از دوستى با دشمنان تو و از چشم‏پوشى براى گنهكاران به سوى تو تبرّى مى ‏جوييم؛ همان‏گونه كه خود فرموده‏ اى: «گروهى را كه به خدا و روز رستاخيز گرويده‏ اند نخواهى يافت كه با ستيزگران خدا و رسولش دوستى كنند»(2650).

   اى مردم؛ حق را بشناسيد تا اهل آن را بشناسيد و راههاى گمراهى را بنگريد تا رهروان آن را بشناسيد، آنجا كه خدايتان فرمان درنگ داده است، درنگ كنيد و آنچه ‏را خدايتان فرمان داده است انجام دهيد.

   امير مؤمنان! براى شما از خداوند يارى مى‏ جويد و توفيق شما را از پيشگاهش ‏مسألت مى ‏كند و براى هدايت شما به خداوند اميد مى‏ بندد و خدايش بسنده است و براو توكّل مى ‏كند و نيرويى جز خداوند برتر و بزرگ نيست.»

* * *

مى‏ گويد (ابن ابى الحديد): طبرى اين را همين‏گونه و به صورت نامه آورده است ولى به عقيده من اين خطبه است؛ زيرا آنچه را بخوانند و براى مردم خوانده شود خطبه است و نامه نيست. نامه مطلبى است كه براى اميرى يا كارگزارى يا نظاير آن‏ها نوشته شود، البتّه گاهى نامه ‏اى را بر منبر مى‏ خوانند كه در اين صورت به منزله خطبه‏ است و در واقع خطبه نيست بلكه نامه‏ اى است كه براى مردم خوانده مى‏ شود. شايد مطالب اين سخن به منظور اينكه بخشنامه باشد، انشاء شده است تا همه ‏جا فرستاده وبراى مردم خوانده شود و اين پس از آن است كه براى مردم بغداد خوانده شده است.

   ضمناً مسأله ‏اى كه نامه بودن آن را تأييد مى ‏كند و سخن طبرى را استوار مى ‏سازد، اين است كه در پايان آن چنين آمده است: «اين را عبيداللَّه بن سليمان به سال دويست ‏و هشتاد و چهار نوشته است» و چنين چيزى در خطبه‏ ها معمول نيست بلكه در نامه‏ ها متداول است؛ ولى طبرى نگفته است كه دستورى براى نوشتن آن به شهرها صادر شده است، حتّى نگفته است كه چنين تصميمى گرفته شده باشد و مى‏ گويد: فقط تصميم بر آن گرفته شد كه آن را در مساجد بغداد بخوانند.(2651)


2632) جاى بسى تأسّف است كه رفتار خليفگان عبّاسى كه با آن ‏همه استقبال عمومى روى كار آمدند و از پشتيبانى ايرانيان ‏برخوردار بودند، به اينجا كشيده شود كه در مركز خلافت آنان مردم به هنگام آب آشاميدن بر معاويه رحمت آورند!! وصد سال پيش از اين تاريخ هم اين بيت ابوعطاء افلح بن يسار سندى كه گفته است: «يا ليت جور بني مروان عاد لناوليت عدل بنى ‏العباس في النار» در كوچه و بازار به گوش مى خورد. خداوند همه را عبرت ‏بين قرار دهد.

2633) سوره هفدهم، بخشى از آيه 60. گروهى از مفسّران همچون علىّ بن ابراهيم قمى و عيّاش و شيخ طبرسى و سيّد هاشم بحرانى در تفاسير خود آورده‏ اند كه منظور از شجره ملعونه بنى ‏اميّه‏ اند. برخى ديگر چون شيخ طوسى و ابوالفتوح ‏رازى چيزى در اين باره ننوشته ‏اند.

2634) ابن ابى الحديد ضمن شرح خطبه هشتاد و سوّم اين موضوع را از كتاب «المفاخرات» زبير بن بكار آورده است، به «جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 304/3» مراجعه فرماييد.

2635) مضمون آيه هشتاد و دوّم سوره مائده است.

2636) اين موضوع را واقدى در «مغازى» و ابن سعد در «طبقات» آورده ‏اند. به ترجمه طبقات: 168/2 مراجعه فرماييد.

2637) اين موضوع را ابن ابى حاتم و ابن مردويه و بيهقى در «دلائل النبوّة» و ابن عساكر و فخر رازى ذيل تفسير آيه 62سوره بنى ‏اسرائيل آورده ‏اند. به «السبعة من السلف: 206» استاد محترم سيّد مرتضى حسينى فيروزآبادى مراجعه ‏فرماييد.

2638) اين موضوع را ترمذى در صحيح خود ضمن تفسير سوره قدر و محمّد بن جرير طبرى در تفسير طبرى: 167/30 و حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين: 170/3 و گروهى ديگر از مفسّران بزرگ آورده‏ اند. به «السبعة من السلف:184» مراجعه فرماييد.

2639) اين موضوع را مسلم در صحيح خود و ابو داود در مسند خود و متّقى در كنز العمّال: 87/6 آورده‏اند. به «السبعة من ‏السلف: 184» مراجعه فرماييد.

2640) اين موضوع را ذهبى در «ميزان الإعتدال: 17/2 و 129» و ابن حجر در تهذيب التهذيب: 110/5» و جاهاى ديگر ونيز ديگران آورده‏ اند. براى اطّلاع بيشتر به «السبعة من السلف: 200» مراجعه فرماييد.

2641) سوره يونس، آيه 91.

2642) سوره توبه، بخشى از آيه 32.

2643) اين خبر فراتر از حدّ تواتر است. براى اطّلاع از پاره ‏اى از منابع به دو كتاب ارزشمند استاد محترم سيّد مرتضى ‏فيروزآبادى «فضائل الخمسة: 394/2 و 377» و »السبعة من السلف: 189» مراجعه فرماييد.

2644) براى اطّلاع بيشتر از موضوع اعدام اين دو بزرگوار به ترجمه اخبار الطوال: 271 و ترجمه نهاية الارب: 95/7 وطبقات ابن سعد: 151/6 مراجعه فرماييد.

2645) سوره احزاب، آيه 5.

2646) براى اطّلاع بيشتر در اين مورد به ترجمه نهاية الارب: 74/7 مراجعه فرماييد.

2647) سوره انعام، آيه 45.

2648) سوره احزاب، بخشى از آيه 64.

2649) سوره بقره، بخشى از آيه 159.

2650) سوره مجادله، آيه 22.

2651) جلوه تاريخ در شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد: 347/6.

 

 

منبع: معاویه ج ... ص ...

 

 

بازدید : 2087
بازديد امروز : 0
بازديد ديروز : 19771
بازديد کل : 128903212
بازديد کل : 89541591