امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(1) فتح مكّه

(1)

فتح مكّه

   در اوّل ماه رمضان سال هشتم هجرى، ده تا دوازده هزار لشكر در مدينه جمع شدند، پيامبر فرماندهان سپاه را انتخاب كرده و دستورحركت داد. تا اين زمان هنوز سپاهيان نمى‏ دانستند اين لشكركشى براى چيست؟ وقتى مقدارى از مدينه خارج شدند، پيامبر دستور داد تاسپاهيان روزه خود را افطار كنند و خود نيز مقدارى آب نوشيد.

   عبّاس عموى پيامبر تاكنون در مكّه بود، وقتى مسلمانان به ذوالحُلَيفه يا مكانى ديگر رسيدند، عبّاس با خانواده خود، به طرف مدينه ‏مى ‏آمد. هنگامى كه پيامبر او را ديد خوشحال شد و فرمود: اين آخرين هجرت است.

   زنان همراهش به مدينه رفتند و خود همراه مسلمانان شد. مسلمانان راه مى ‏پيمودند تا به مرّ الظهران، نزديك مكّه رسيدند. چون شب بودو مردمان خسته، دستور توقّف داده شد، تا اين روز قريش از حركت رسول خدا  خبر نداشت، امّا نگرانند و مى‏ دانند خواهى نخواهى، محمّد صلّی الله علیه وآله به طرف آنان خواهد آمد، لذا گاه و بيگاه به اطراف مكّه سر مى‏ زنند تا خبرى به دست آورند.

   در اين شب ابوسفيان بسيار نگران بود و در انديشه حمله رسول خدا صلّی الله علیه وآله به مكّه، خوابش نمى ‏برد. بر اسب خود سوار و با چند تن در اطراف‏ مكّه به اين سو و آن سو مى‏ رفتند. سپس ابوسفيان بر بالاى تپّه‏ اى قرار گرفت، چشمانش به جمعيّتى عظيم افتاد كه چند هزار كپّه آتش در ميانشان روشن بود، از اين روايت به خوبى معلوم است كه هوا سرد بود، ابوسفيان وقتى اين منظره زيبا را ديد به رفيق بغل‏ دستش گفت: اين‏ ديگر چيست؟ اين‏ها كيستند و در اينجا چه مى‏ كنند؟

   هنوز باورش نشده بود كه اين جمعيّت از مدينه آمده است. سعى مى ‏كند در آن تاريكى شب آن‏ها را بشناسد.

   در اين ميان گويا عبّاس مى‏ دانست كه مردم مكّه نگرانند و در اين اطراف پرسه مى‏ زنند، لذا از لاى جعيّت خود را به تپّه رساند، تا از آن بالا منظره جمعيّت را تماشا كند و از اين‏كه برادرزاده اش تا اين اندازه موفّق شده است، لذّت ببرد.

   در اين هنگام صدايى شنيد، فوراً لحن صدا را شناخت و به طرف آن‏ها رفت. آرى؛ صداى ابوسفيان بود، به يكديگر نزديك شدند.

   ابوسفيان گفت: اى ابا فضل (عبّاس)؛ پدر و مادرم به فدايت؛ اينها چه كسانى هستند و اينجا چه مى‏ كنند؟

   عبّاس گفت: اى ابا حنظله (ابوسفيان)؛ اينك رسول خدا صلّی الله علیه وآله با دوازده هزار مرد مبارز به سوى مكّه آمده است. بهترين موقعيّت آن است كه‏تو را نزد رسول خدا صلّی الله علیه وآله ببرم و برايت شفاعت كنم.

   ابوسفيان چاره ‏اى نداشت، پذيرفت و با عبّاس همراه شد. گويند: عبّاس بر شتر رسول خدا صلّی الله علیه وآله سوار بود و ابوسفيان بر پشتش نشسته بود، وى را نزد رسول خدا صلّی الله علیه وآله برد. آن حضرت فرمود: اى ابوسفيان؛ ايمان بياور تا در امان باشى...

   آن شب پايان يافت و صبح مجدّد عبّاس همراه ابوسفيان نزد رسول خدا صلّی الله علیه وآله آمدند، پيامبر فرمود: اى ابوسفيان؛ وقت آن نرسيده است كه ‏بدانى هيچ معبودى جز خداى يگانه نيست؟

   ابوسفيان گفت: اى رسول خدا؛ پدر و مادرم به فدايت! من از حلم و بردباريت تعجّب مى‏ كنم، اين همه ستم بر شما روا داشتم، امّا باز به‏من لطف مى ‏كنى...!

   آنگاه ابوسفيان در حضور پيامبر كلمه شهادتين بگفت؛ زيرا چاره‏اى جز آن نداشت.

   عبّاس در غياب ابوسفيان به پيامبر گفت: اين ابوسفيان مردى جاه‏طلب است؛ اگر صلاح بدانيد وى را منزلتى مخصوص عنايت كنيد.

   سپاهيان مدينه پس از نماز صبح آماده حركت شدند، هر دسته و هر قبيله با پرچم و فرمانده خود به صف مى‏ايستند، اين كار به سرعت‏انجام مى‏ شود. پيامبر، سان ديده و راه و مسير هر يك را مشخّص مى‏ كند و به آن‏ها دستور مى دهد كه هر كدام از چه راهى وارد مكّه شوند،آن‏گاه فرمان حركت داده مى‏ شود. سپاهيان از مسير تعيين‏ شده وارد مكّه مى ‏شوند و در محلّ توقّف خود استقرار مى ‏يابند.

   مورّخين گويند: پيامبر در حالى‏ كه عمامه و ردايش سياه بود، در ميان جمعى قرار گرفت كه همه آن‏ها كلاه‏ خُود و چهره‏ پوش سبز بر سرگذاشته‏اند و طورى صورت خود را پوشانده ‏اند كه تنها چشمهايشان پيداست، اين منظره از بلندى به صورت گنبدى سبز ديده مى‏ شد، لذا اين گروه سبزپوش كه پيامبر را در حلقه خود گرفته بودند، قبّة الخضراء ناميده شد.

   در پيشاپيش قبّة الخضراء، سعد بن عباده رئيس خزرجيان مدينه با يك هزار تن سرباز، در حال رفتن است، چون به ابوسفيان رسيد گفت: اليوم يوم الملحمة، اليوم...؛ »امروز روز خون ريختن است، و امروز روزيست كه حرمت اهل حرم نگاه ندارند... .

   سعد بن عباده گويا روزى را به ياد آورد كه قريش در مكّه او را گرفته بودند و بدون وقفه كتكش مى‏زدند، او از قريش دل پُرى داشت. از آن‏روى به سربازان تحت امرش گفت: امروز كينه اُحد را از دل بيرون خواهيم كرد.

   با شنيدن اين كلمات چهره ابوسفيان زرد شد و با شتاب خود را به رسول خدا صلّی الله علیه وآله رسانيد و گفت: اى پيامبر خدا؛ مگر دستور كشتن قوم خودرا داده‏ ايد؟ سپس سخنان سعد را به آن حضرت گفت: لذا پيامبر دستور داد تا پرچم فرماندهى را از سعد بگيرند و به پسرش قيس بدهند و به‏ روايتى پرچم را به على علیه السلام سپرد.

   پيامبر در پايان سان ديدن از سربازانش فرمود:

اكنون خانه ابوسفيان در شمال مكّه و خانه حكيم در جنوب مكّه محل امن است، هر كس در آن وارد شود، درامان است. هر كس سلاح جنگ را از خود دور كند در امان است. هر كس در خانه رود و درب را به روى خود ببندد در امان است و هر كس در داخل مسجدالحرام باشد در امان است.

   پيامبر با اين فرمان به همه مردم تأمين داد و به آن‏ها فهماند كه قصد جنگيدن ندارد.

   اصحاب پيامبر به چهار گروه تقسيم شدند تا از چهار جانب مكّه وارد شوند.

   در اين ميان خالد بن وليد، دستور گرفته بود كه از راه جنوب مكّه وارد شود، وى در مسير حركت با گروهى از قبيله بنى ‏بكر و نيز قريش ‏برخورد كرد، آن‏ها به سوى مسلمانان تيراندازى كردند، خالد شمشير كشيد و تعقيبشان نمود، در اين نبرد كه طولى نكشيد چند تن از كفّار به‏ هلاكت رسيد و دو تن از مسلمانان نيز شهيد شدند.

   تنها درگيرى همين بود، ولى بقيّه سربازان اسلام، آرام و بدون برخورد به داخل شهر مكّه وارد شدند.

   پيامبر به نزديك شعب ابى طالب در حَجُون رسيد، در آنجا توقّف كرد بر مزار ابوطالب و خديجه علیهاالسلام رفت، گويا در اينجا رسول خدا صلّی الله علیه وآله خاطرات گذشته را به ياد آورد؛ سختى‏ها و تلخى‏هايى كه ابوطالب و خديجه علیهاالسلام از اين مردم كشيده بودند.

   پس از لحظاتى درنگ در شعب، به طرف حرم خدا حركت كرد، ابتدا طواف خانه خدا را انجام داد، مسلمانان نيز چنين كردند، آن‏گاه ‏شخصى را فرستاد تا كليد درب خانه خدا را از سلافه بگيرد.

   سلافه همان زنى است كه چهار پسرش در جنگ احد كشته شده بودند و مسبّب اصلى جنگ رَجيع او بود. سلافه كه تا آن زمان كليددارخانه خدا بود، كليد را به پسرش عثمان به اكراه تحويل داد.

   پيامبر درب خانه خدا را گشود و به اتّفاق چند تن ديگر وارد خانه خدا شد، دور تا دور ديوار خانه خدا از داخل پر بود از تصاوير نقّاشى‏ شده، پيامبر دستور داد همه آن‏ها را با آب شستند، حتّى تصاويرى كه از حضرت ابراهيم علیه السلام بود. بت هُبَل كه مورد احترام قريش بود و در درون‏خانه قرار داشت آن را نيز بشكستند. سپس پيامبر پس از خواندن نماز از داخل كعبه بيرون آمد، دستور داد تا همه بت‏هايى كه در اطراف خانه‏ خدا بود شكستند.

   مورّخين گويند: چند بت كه از جنس مرغوب‏ترى بود، در بالاى ديوار كعبه قرار داده بودند، در اين حال على علیه السلام به پيامبر فرمود: اى پيامبر؛پاى خود را بر كتف من گذار تا آن بتان را به زير آوريم.

   پيامبر فرمود: يا على؛ تو پاى خود بر كتف من بگذار و بالا رو.

   على علیه السلام با كمك پيامبر بر بالاى بام خانه رفت و آن بت‏ها را به زير انداخت، سپس از راه ناودان خانه خدا پايين پريد. در اين حال مى‏ خنديد، رسول خدا صلّی الله علیه وآله از آن حضرت سئوال كرد: خنده تو براى چيست؟ فرمود: از ديوار بلندى پريدم و آسيب نديدم.

   پيامبر فرمود: چگونه آسيب ببينى، در حالى كه من تو را بالا بردم و جبرئيل تو را به زير آورد.

   شعراى عرب و فارس اشعار زيادى در اين مورد سروده‏ اند.

   در مروه و صفا نيز دو بت به نام اُساف و نائِله جاى داشت، آن‏ها نيز شكسته شدند، در آن روز 360 بت درشت و ريز شكسته شد. درهنگام شكستن بت‏ها پيامبر مى‏ فرمود: (جاء الحقّ وزهق الباطل إنّ الباطل كان زهوقاً) (309).  

   سپس بر درب كعبه ايستاد در حالى كه بسيارى از مردم قريش آنجا بودند و پيامبر را نگاه مى‏ كردند. به آن‏ها فرمود: آيا در مورد خود چه فكر مى‏ كنيد و چه گمان داريد؟

   سهيل بن عمرو پيش آمد و گفت: اى رسول خدا؛ ما در مورد خود گمان خير داريم زيرا تو بخشنده ‏اى و برادرزاده مرد بخشنده. اكون‏قدرت در دست توست هر طور خواهى رفتار كن.

   با گريه پيامبر، صداى گريه مردم بلند شد، به طورى كه صداى گريه، تمام مسجدالحرام را فراگرفت.

   سپس پيامبر فرمود:

من درباره شما همان مى‏ گويم كه برادرم يوسف گفت. امروز گناهى بر شما نيست، همانا شما را بخشيدم. اين‏ مكان محترم است، خونريزى در آن روا نيست، گياه و درخت اين مكان را نتوان قطع كرد و صيدش حلال نيست.ولى شما قوم بدى بوديد، پيامبر خود را تكذيب نموده و بيرونش كرديد و از هيچ بدى نسبت به او كوتاهى‏ نكرديد، با اين حال همه شما را عفو كردم و آزادتان نمودم.  

سپس پيامبر آيه شريفه زير را قرائت كرد:

(يا أيّها الناس إنّا خلقناكم من ذكر واُنثى وجعلناكم شعوباً وقبائل لتعارفوا إنّ أكرمكم عند اللَّه اتقاكم إنّ اللَّه عليم خبير)(310).  

اى مردم؛ شما را از يك مرد و زن خلق كرديم و شما را گروه و قبيله قرار داديم تا شناخته شويد، همانا گرامى ‏ترين شما، پرهيزكارترين شما است كه خداوند آگاه و داناى هر چيز است.

   پس از اين پيروزى كه نصيب مسلمين شد هنوز عدّه ‏اى از مشركين چرك‏هاى كفر و ضلالت را از دل نزدوده ‏اند.

   در اين ايّام، رسول خدا صلّی الله علیه وآله به طواف خانه خدا مشغول است، مرد مشركى به نام فُضالَة بن عُمَير نيز مشغول طواف است و به دنبال رسول‏ خدا صلّی الله علیه وآله حركت مى‏كند، در اين هنگام از فكرش مى‏ گذرد كه اين بهترين فرصت است و نبايد آن را از دست داد، بهتر است در اين موقعيّت‏ محمّد صلّی الله علیه وآله را از پاى درآورم و اين غائله را تمام كنم!

   فضاله با اين افكار شريرانه به دنبال رسول خدا صلّی الله علیه وآله روان بود كه پيامبر خدا صلّی الله علیه وآله روى برگرداند و فرمود: آيا تو فضاله هستى؟

   گفت: بلى.

   فرمود: اى فضاله؛ در چه فكرى؟

   فضاله گفت: به چيزى فكر نمى‏ كنم. موقع طواف است به ياد خدا هستم!

   رسول خدا صلّی الله علیه وآله فرمود:

توبه كن، استغفار كن. از فكرى كه از ذهنت گذشت از خدا آمرزش بخواه.

   سپس رسول خدا صلّی الله علیه وآله به وى نزديك شد و دست بر سينه فضاله گذاشت.

   فضاله كه خود اين داستان را براى ديگران پس از اين ماجرا تعريف كرده است، گويد: پس از آن‏كه پيامبر صلّی الله علیه وآله دستانش را بر سينه‏ ام گذاشت، قلبم چنان شد كه او را از هر چه كه در دنيا بود، بيشتر دوست داشتم و حال آن‏كه قبل از آن از هر چيزى دشمنيش در دلم بيشتر بود.

   فضاله بعدها اشعارى در مدح رسول خدا صلّی الله علیه وآله سرود.(311)


309) سوره اسراء، آيه....

310) سوره حجرات، آيه 13.

311) اعجاز پيامبر اعظم صلّی الله علیه وآله در پيشگويى از حوادث آينده: 222.

 

منبع: یادداشت های چاپ نشدۀ شخصی ص 221

  

بازدید : 2073
بازديد امروز : 8251
بازديد ديروز : 23197
بازديد کل : 128880182
بازديد کل : 89530071