امام صادق علیه السلام : اگر من زمان او (حضرت مهدی علیه السلام ) را درک کنم ، در تمام زندگی و حیاتم به او خدمت می کنم.
(4) روايت ديگر درباره شهادت حضرت امام رضا عليه السلام

(4)

روايت ديگر درباره شهادت حضرت امام رضا عليه السلام

هرثمة بن اعين گفت: شبى در حضور مأمون بودم تا چهار ساعت از شب گذشت، آنگاه اجازه بازگشت به من داد، بازگشتم، و چون نيمى از شب گذشت كسى درب‏ خانه را كوبيد، يكى از غلام ‏هايم پشت در رفت، به او گفت: به هرثمه بگو: آقايت را اجابت كن.

   هرثمه گفت: با شتاب برخاستم و لباس‏هايم را پوشيده و به سوى آقايم حضرت ‏امام رضا عليه السلام شتافتم، غلام پيشاپيش من داخل شد و من پشت سر او وارد شدم، در اين‏ هنگام سرورم حضرت امام رضا عليه السلام را ديدم كه در صحن خانه ‏اش نشسته است، به من‏ فرمود:

اى هرثمه. گفتم: لبّيك اى مولاى من.

فرمود: بنشين، و من نشستم.

فرمود: گوش بده و خوب بخاطر بسپار. اى هرثمه؛ هنگام كوچ كردن من بسوى ‏خداوند تبارك و تعالى فرا رسيده و نزديك است به جدّم و پدرانم ‏عليهم السلام ملحق ‏شوم و كتاب عمر من به پايان رسيده است و اين شخص طغيانگرِ سركش ‏تصميم گرفته مرا با انگور و انار سمّى مسموم كند.

او نخى را در سم فرو مى ‏برد و با نخ آن سم را جذب انگور مى‏ كند، و امّا انار، همانا او سم را در كف دست يكى از غلامانش مى ‏ريزد و انار را با دستش مى ‏مالد تادانه ‏هايش به آن سم آغشته گردد.

او در روز آينده مرا فرا مى ‏خواند، آن انار و انگور را نزد من مى ‏آورد و از من ‏مى‏ خواهد كه از آن دو بخورم و من مى ‏خورم تا حكم الهى و قضاء پروردگار درمورد من اجرا گردد.

وقتى من از دنيا رفتم خواهد گفت: من او را با دست خويش غسل مى ‏دهم، وقتى چنين گفت، از طرف من به او بگو - و بين تو و او كسى نباشد - : حضرت ‏امام رضا عليه السلام به من فرموده است: به غسل‏ دادن و كفن ‏كردن و دفن من نپرداز كه ‏اگر چنين كنى آنچه از عذاب كه از تو تأخير افتاده به سرعت به سراغت آيد و آن ‏بلاى دردناكى كه از آن حذر مى‏ كنى بر تو وارد شود، او با اين گفته تو خوددارى‏ مى ‏كند و بازمى ‏ايستد.

هرثمه گويد: عرض كردم اى سرور من؛ چنين خواهد كرد؟! فرمود:

هنگامى كه تو را براى غسل دادن من رها كرد و آزاد گذاشت، در مكان بلندى از ساختمانش مى‏ نشيند كه مشرف بر محل غسل من است تا نگاه كند.

اى هرثمه؛ تو متعرّض هيچ يك از كارهاى غسل من مشو تا خيمه ‏اى سفيد را مشاهده كنى كه در جانبى از خانه زده شده، وقتى آن را ديدى مرا در لباس ‏هايم كه در آن هستم بردار و در آن خيمه بگذار و خودت پشت خيمه بايست وهمراهانت نزد تو باشند، پرده خيمه را بالا نزن كه مرا ببينى؛ زيرا هلاك ‏مى ‏شوى.

مأمون از بلندى بر تو مى‏ نگرد و مى‏ گويد: اى هرثمه؛ آيا شما عقيده نداريد امام را جز امامى مانند او غسل مى‏ دهد؟ پس چه كسى ابا الحسن علىّ ‏بن موسى را غسل مى ‏دهد در حاليكه پسرش محمّد در مدينه از شهرهاى ‏حجاز است و ما در طوسيم؟

وقتى چنين گفت، به او جواب بده و بگو: ما مى‏ گوئيم: امام را جز امامِ پس از او نبايد كسى غسل دهد، و اگر زورگوئى چنين كارى كرد امامت امام به خاطر ستمگرى و زورگوئى غسل‏ دهنده باطل نخواهد شد و نيز امامت امام بعد از او به ‏اينكه كسى بر غسل پدرش چيره گشته است باطل نمى‏ گردد، اگر حضرت امام ‏رضا عليه السلام را اجازه مى‏ دادند در مدينه باشد، پسرش محمّد آشكار و بى‏ پرده او راغسل مى‏ داد، اكنون هم كسى جز او بدن امام را غسل نمى ‏دهد، ولى به صورت ‏مخفى و پنهان است.

هنگامى كه خيمه را بالا زدند مرا مى ‏بينى كه در كفن پيچيده شده ‏ام، بدن‏ كفن‏ پوشيده مرا بر تابوتم  بگذار و آن را بردار، چون اراده كند قبر مرا حفر كند مى ‏خواهد قبر پدرش هارون را قبله قبر من قرار دهد و آن هرگز نخواهد شد، و وقتى كلنگ‏ها را بر زمين زنند هيچگونه تأثيرى بر زمين نگذارد و چيزى ولو به ‏اندازه ناخن چيده‏ شده ‏اى حفر نگردد، چون تلاش خود را كردند و كار بر آنان ‏دشوار گرديد از طرف من به مأمون بگو:

او به من دستور داده است كه يك كلنگ در قبله قبر پدرت هارون بر زمين زنم، و وقتى زدى در زمين فرو مى‏رود و قبرى كنده شده و ساخته و آماده آشكار شود و وقتى قبر ظاهر شد مرا در آن قرار مده تا آنكه از ميان آن، آب سفيد رنگى‏ بجوشد و قبر را پر كند به طورى كه هم‏ سطح زمين گردد، آنگاه يك ماهى به‏ طول قبر در آن نمايان گردد و حركت كند، تا مادامى كه ماهى تحرّك دارد مرادر قبر وارد نكنيد و زمانى كه ماهى پنهان گرديد و آب فرو نشست مرا در قبرپائين ببر و در لحد بگذار و اجازه نده كه آن‏ها خاك بر من بريزند؛ زيرا قبرخودش پوشيده مى‏ شود و پر مى‏ گردد.

هرثمه گفت: عرض كردم، اطاعت مى ‏كنم اى سَرورم، سپس به من فرمود:

آنچه با تو عهد كردم حفظ كن و به آن عمل كن و مخالفت منما.

عرض كردم: پناه مى‏ برم بخدا از اينكه با فرمان شما مخالفت كنم.

هرثمه گفت: آن‏گاه گريان و محزون بيرون آمدم و پس از آن همواره مانند دانه ‏اى‏كه در تابه بريان شود بودم و جز خدا كسى از حال من آگاه نبود، سپس مأمون مراخواند نزد او رفتم و پيوسته ايستاده بودم تا روز بالا آمد، آنگاه مأمون به من گفت: اى ‏هرثمه؛ برو نزد ابوالحسن و از طرف من به او سلام برسان و به او بگو: شما پيش ما مى ‏آئى يا ما پيش تو آئيم، اگر گفت: پيش او مى آيم، از او بخواه كه زودتر بيايد.

هرثمه گفت: نزد امام رفتم و چون مرا ديد به من فرمود:

اى هرثمه؛ آيا آنچه به تو سفارش كردم به خاطر دارى؟

عرض كردم: بلى، فرمود: كفش‏هاى مرا بياور كه من مى ‏دانم براى چه تو را فرستاده است.

هرثمه گفت: نعلين حضرت را حاضر كردم، آن را پوشيد و به راه افتاد، وقتى‏داخل مجلس شد مأمون از جا برخاست و با آن حضرت معانقه كرد و پيشانيش را بوسيد و كنار خود بر روى تخت نشانيد، و آن‏گاه شروع كرد به صحبت كردن و از هرطرف سخن گفتن تا مدّتى گذشت، سپس به يكى از غلامانش گفت انگور و انار بياورد.

   هرثمه گفت: چون آن را شنيدم نتوانستم صبر كنم و لرزه بر اندامم افتاد، خوش ‏نداشتم كه حالت من بر مأمون ظاهر شود، آرام آرام به عقب برگشتم تا از مجلس ‏بيرون رفتم و در گوشه ‏اى از حياط خود را افكندم، نزديك زوال خورشيد احساس‏ كردم سرورم از نزد مأمون خارج گشته و به منزل برگشته است، سپس ديدم از طرف ‏مأمون دستورى صادر گشته كه پزشكان و پرستاران را حاضر كنند و به بالين آن ‏حضرت ببرند، سؤال كردم چه شده است؟

   به من گفتند: بيمارى بر علىّ بن موسى‏ عليهما السلام عارض شده است مردم در شكّ و ترديد بودند و من يقين داشتم كه از كجا عارض شده است به خاطر آنچه از او مى ‏دانستم.

   هرثمه گفت: هنگامى كه ثلث دوّم شب فرا رسيد، صداى صيحه و ناله از خانه بالارفت، من شتافتم در ميان آنان‏كه مى‏ شتافتند و خود را به آنجا رسانيدم، مأمون را ديدم‏با سر برهنه، دكمه ‏ها را باز كرده، به حالت عزا ايستاده و گريه مى‏ كرد.

   هرثمه گفت: من هم در ميان آنان‏كه ايستاده بودند ايستادم و آه سرد و اندوهبارى‏كشيدم، آن شب را صبح كرديم، مأمون براى تعزيه نشست، پس از مدّتى برخاست وخود را كنار جنازه سرورم رسانيد و گفت: جائى را آماده كنيد مى‏ خواهم خودم بدن اورا غسل دهم، من نزد او رفتم و آنچه مولايم در خصوص غسل و كفن و دفن فرموده ‏بود به او گفتم، گفت: من متعرّض آن كار نمى‏ شوم، خودت هر چه مى‏ دانى اى هرثمه ‏انجام بده.

   هرثمه گفت: من ايستاده بودم تا آن‏كه ديدم خيمه ‏اى زده شد، من و كسانى‏ كه درخانه بودند در پشت خيمه بوديم، من صداى تكبير و تهليل و تسبيح و بالا و پائين‏ رفتن ظرفها و ريختن آب را مى‏ شنيدم و بوى خوش عطرى به مشامم مى ‏رسيد كه ازآن خوش ‏بوتر عطرى را استشمام نكرده بودم.

   هرثمه گفت: ناگهان مأمون از جائى كه مشرف بود فرياد زد: اى هرثمه؛ آيا شما عقيده نداريد كه امام را جز امامى مانند خودش غسل نمى ‏دهد؟ محمّد بن على فرزند او كجا است كه بيايد و او را غسل دهد. او در مدينه و اين در طوس.

   به او گفتم: ما مى‏ گوئيم كه امام را نبايد جز امامى مثل او غسل دهد، پس اگر كسى ‏ستم كرد و امام را غسل داد، امامت امام به خاطر ستم و تعدّى غسل ‏دهنده باطل‏ نمى شود و امامت امامى كه بعد از او است با چيره‏ شدن ظالمى بر غسل پدرش باطل ‏نمى ‏شود اگر حضرت امام رضا عليه السلام در مدينه آزاد و رها بود، پسرش محمّد او را آشكار غسل مى ‏داد و اكنون او را جز او كسى غسل نمى ‏دهد ولى به صورت پنهان.

   مأمون ساكت شد و چيزى نگفت: سپس خيمه بالا رفت و آقايم را ديدم كه بدن‏ مباركش در كفن پيچيده شده است، او را در تابوت نهاده و مأمون با تمام حاضران برآن جنازه نماز خواندند، آن‏گاه جنازه را برداشته تا به كنار قبر آمديم، عدّه ‏اى را ديدم‏ كه پائين قبر هارون كلنگ بر زمين مى ‏زنند تا قبر هارون را قبله براى قبر امام قرار دهند اما كلنگ‏ها بر زمين اثر نمى ‏كرد و ذرّه ‏اى از خاك زمين كنده نمى ‏شد.

   مأمون رو به من كرد و گفت: واى بر تو اى هرثمه؛ زمين را نمى ‏بينى كه چگونه ازكندن قبرى براى او خوددارى مى‏ كند و مانع مى‏ گردد؟

   گفتم: اى اميرالمؤمنين!! او به من امر كرده كه يك كلنگ در قبله قبر پدرت بر زمين ‏زنم و جز يك كلنگ نزنم.

   گفت: با يك كلنگ زدن چه مى ‏شود؟

   گفتم: او خبر داده است كه روا نيست قبر پدر تو قبله قبر او باشد. و چون من يك ‏كلنگ بزنم قبرى آماده ظاهر گردد بدون آنكه دستى آن را بكند و ضريحى در وسط آن‏آشكار گردد.

   مأمون گفت: سبحان اللَّه؛ چقدر اين سخن عجيب است و من از امر ابوالحسن ‏عليه السلام ‏تعجّب نمى ‏كنم اكنون تو كلنگ را بزن تا ببينم چه مى ‏شود؟

   هرثمه گفت: كلنگ را در دست گرفتم و در سمت قبله قبر هارون بر زمين زدم، قبرى كنده ‏شده و آماده ظاهر شد و ضريحى در وسط آن آشكار گشت ومردم به آن‏ نگاه مى ‏كردند.

   مأمون گفت: بدن را در ميان قبر بگذار اى هرثمه.

   گفتم: اى اميرالمؤمنين!! آقايم دستور داده است كه او را در ميان قبر وارد نكنم تا آبى سفيدرنگ از آن جارى گردد و قبر از آن آب پر شود تا آن‏كه آب به سطح زمين ‏رسد، سپس يك ماهى به طول قبر در آن حركت مى‏ كند، وقتى ماهى پنهان شد و آب ‏فرو رفت او را در كنار قبر برم و در ميان لحد قرارش دهم.

   مأمون گفت: هر چه به تو دستور داده عمل كن.

   هرثمه گفت: منتظر ظاهر شدن آب و ماهى شدم كه ناگهان پديدار گشت، سپس‏ پنهان شد و آب فرو نشست و مردم نگاه مى ‏كردند، آن‏گاه جنازه را كنار قبر قرار دادم‏ پس قبر با پارچه سفيد رنگى كه من آن را پهن نكردم پوشيده شد، سپس به وسيله غيردست من و دست حاضران به طرف قبرش پائين برده شد، مأمون به مردم اشاره كردكه با دستهاى‏تان خاك بياوريد و در قبر بريزيد.

   گفتم: چنين دستور نده اى اميرالمؤمنين!!

   گفت: واى بر تو؛ پس چه كسى آن را پر مى ‏كند؟

   گفتم: به من فرموده كه خاك بر او ريخته نشود و خبر داده است كه قبر از جانب ‏خودش پر مى ‏شود، سپس با سطح زمين منطبق و چهارگوش مى ‏گردد، مأمون به مردم ‏اشاره كرد كه خوددارى كنيد، و آن‏ها آنچه در دست‏شان از خاك بود رها كردند، سپس قبر پر شد و با سطح زمين منطبق و چهارگوش گرديد، مأمون بازگشت و من نيز بازگشتم.

   پس از چندى مأمون مرا خواند، با من خلوت كرد و گفت: اى هرثمه؛ تو را بخدا سوگند مى‏ دهم و از تو مى‏ خواهم آنچه از ابوالحسن (قدس اللَّه روحه) شنيدى به من راست ‏بگوئى.

   هرثمه گفت: به او گفتم: اى اميرالمؤمنين!! آنچه به من گفته بود به تو خبر دادم.

   گفت: به خدا سوگندت مى ‏دهم كه راست بگوئى نسبت به آنچه به تو خبر داده غير از آنچه گفتى.

   هرثمه گفت: گفتم اى اميرالمؤمنين!! از چه چيزى از من سؤال مى‏ كنى؟

   گفت: اى هرثمه؛ آيا چيزى غير از آنچه گفتى با تو مخفيانه در ميان گذاشت؟

   گفتم: آرى.

   گفت: آن چيست؟

   گفتم: خبر انگور و انار.

   هرثمه گفت: تا آن را گفتم، مأمون رنگ چهره ‏اش تغيير كرد، گاهى زرد و گاهى ‏سرخ و گاهى سياه مى‏ شد، سپس غش كرد و بر زمين افتاد، از او شنيدم در حال ‏بيهوشى ‏اش كه فرياد مى ‏زد و مى ‏گفت:(1)

   واى بر مأمون از سوى خدا؛ واى بر مأمون از رسول خدا؛ واى بر او از علىّ بن ابى‏ طالب؛ واى بر مأمون از فاطمه زهرا؛ واى بر مأمون از حسن و حسين؛ واى بر مأمون ‏از علىّ بن الحسين؛ واى بر مأمون از محمّد بن على؛ واى بر مأمون از جعفر بن ‏محمّد؛ واى بر مأمون از موسى بن جعفر؛ واى بر مأمون از علىّ  بن موسى الرضا، به‏ خدا اين خسران و زيانى است آشكار.

   اين را مى ‏گفت و تكرار مى كرد، چون ديدم اين حالت او به طول انجاميد از او روى گرداندم و در يك طرف خانه نشستم.

   هرثمه گفت: پس از مدّتى مأمون نشست و مرا خواند، بر او داخل شدم در حالى‏ كه مثل انسان مست نشسته بود، گفت: به خدا قسم؛ تو بر من عزيزتر از او نيستى بلكه همه اهل زمين و آسمان از او عزيزتر نيستند، بخدا قسم اگر به من برسد كه تو از آنچه ديدى و شنيده‏ اى چيزى را دوباره گفته‏ اى، تو را هلاك خواهم كرد.

   گفتم: اى اميرالمؤمنين!! اگر بر چيزى از آن از سوى من مطّلع شدى، خون من برتو مباح باشد.

   گفت: نه بخدا قسم؛ مگر آن‏كه عهد و پيمانى بر كتمان اين امر و ترك اعاده آن به‏من بدهى، پس عهد و پيمان گرفت از من و نسبت به آن تأكيد كرد.

   هرثمه گفت: وقتى از او رو گرداندم، دو دستش را بر هم مى‏ زد و مى‏گفت:

«يَسْتَخْفُونَ مِنَ النَّاسِ وَلايَسْتَخْفُونَ مِنَ اللَّهِ وَهُوَ مَعَهُمْ إِذْ يُبَيِّتُونَ مالايَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَكانَ اللَّهُ بِما يَعْمَلُون مُحيطاً»(2).

مى‏ خواهند از مردم پنهان كنند و حال آنكه نمى ‏توانند از خداوند پنهان كنند، و او باآنها است آن هنگام كه گفتارى را كه نمى ‏پسندد شبانه تدبير مى‏ كنند و خداوند به‏ آنچه آنجام مى ‏دهند كاملاً احاطه دارد و آگاه است.(3)

   ×   ×   ×

   مرحوم محدّث قمى مى ‏نويسد: آخر كلامى كه از آن حضرت شنيده شد، اين آيه ‏مباركه بود:

«قُلْ لَوْ كُنْتُمْ في  بُيُوتِكُمْ لَبَرَزَ الَّذينَ كَتَبَ عَلَيْهِمُ الْقَتْل إِلى مَضاجِعِهِمْ...».( 4)

بگو: اى پيغمبر؛ اگر در خانه ‏هاى خود هم بوديد باز آنان‏كه سرنوشت آنان در قضاى الهى كشته‏ شدن است از خانه به قتلگاه به پاى خود البتّه بيرون مى ‏آمدند.

و به روايت شيخ مفيد، حضرت بعد از خوردن زهر، دو روز زنده بود و وفات‏ كرد. مأمون يك روز و يك شب، وفات آن جناب را پنهان داشت. محمّد بن جعفر صادق را با جماعت آل ابوطالب كه حاضر بودند، طلبيد و خبر وفات آن جناب را به ‏ايشان اظهار كرد و گريست و حزن شديد اظهار كرد. پس ايشان را به نزد آن جناب ‏آورد و بدن آن حضرت را به ايشان نمود و گفت: گواه باشيد كه آسيبى از ما به او نرسيده است.

   پس با جنازه آن حضرت خطاب كرد: اى برادر! بر من گران است كه تو را بدين ‏حالت ببينم و مى ‏خواستم كه پيش از تو بميرم و تو خليفه و جانشين من باشى ولكن باتقدير خدا چه مى ‏توان كرد!

   پس جنازه آن حضرت را بعد از غسل و تكفين حركت دادند و در همين موضعى‏ كه فعلاً مدفون است، دفن نمودند. قبر شريفش در خانه حميد بن قحطبه در قبله قبر رشيد است و در وقت غسل و تكفين و نماز و دفن، پسرش حضرت جواد عليه السلام حاضر بود و اين امورات بر دست آن جناب واقع مى ‏شد و مردم نمى ‏دانستند.

   در بعضى روايات است كه مأمون از ترس آن‏كه مبادا مردم فتنه كنند، جنازه‏ حضرت را در شب حركت داد و دفن نمود صلوات اللَّه عليه.

من سرّه أن يرى قبراً برؤيته

يفرّج اللَّه عمّن زاره كربه

فليأت ذا القبر إنّ اللَّه أسكنه

سلالة من رسول اللَّه منتجبه(5)

كسى كه دوست دارد قبرى را با ديدگان خود ببيند، كه خداوند گشايش مى ‏دهد گرفتارى كسى كه او را زيارت كند؛

پس به زيارت صاحب اين قبر بيايد كه خداوند در آن، از سلاله پاك و منتخب ‏پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم جاى داده است.

  


1) بازى‏گران سياست گاهى از غم و اندوهِ دروغين، آگاهانه بيهوش مى شوند و لحظه ‏اى بعد، از شدّت شادى همچون مستان‏ مى‏ گردند.

2) سوره نساء، آيه 108.

3) عيون اخبار الرضا عليه السلام: 248/2.  

4) سوره آل عمران، آيه 154.

5) وقايع الأيّام: 98.  

 

منبع: صحيفه رضويه ص 307

 

بازدید : 1348
بازديد امروز : 15817
بازديد ديروز : 23197
بازديد کل : 128895310
بازديد کل : 89537636